مرغای آبی واست چاووشی خوندن
تا ملائک با گلا روتو پوشوندن
![]()
چرا تو جلوه سازِ این، بهارِ من نمی شوی
چه بوده آن گناهِ من، که یار من نمی شوی
بهار من گذشته شاید ...![]()
پادشاه مجارستان وقتی گرد پیری بر سر خود دید، تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد. پدر چند روزی فکر کرد و اندیشید و سپس به مباشرانش دستور داد یکصد دختر زیبا از سراسر کشور جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها «بذر کوچکی» داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد. دختران زیبارو از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: «نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو!» در روز موعود پادشاه دید که 99 دختر دیگر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه « عروس من این دختر روستایی است!» وقتی سایرین معترض شدند پادشاه گفت: قصد من این بود که صادق ترین دختر کشور را برای پسرم بگیرم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد.
..........
زیباترین منش ادمی راستگویست...
غمت چو کوهی به شانه ی من
ولی تو بی غم از غمِ شبانه ی من
![]()
ستار
جاده های مهربونی
رگای آبی دستات
غم بارون غروب
ته چشمات، تو صدات
![]()
در حال حاضر 552 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 552 مهمان ها)