با اشک چشمهام نشاندم غبار را
تا روبروی خویش ببینم سوار را
ریزش نکرده کوه ولی شب، شب بدیست
پیراهنم کجاست که باید قطار را...
بر ریلها دویدم و دیدم نمیشود
از عاقبت خبر بدهم روزگار را
سر را گذاشتم به زمین، های های های
آتش زدم تمامی شبهای تار را
در بغضهای وحشی خود غوطهور شدم
آنقدرها که گرگ بدرّد شکار را
سمفونی صدای من و نالههای باد
چیزی نمانده بود بیارم سه تار را
تا اینکه شب به صبح رسید و قرق شکست
خورشید باز کرد در این حصار را
دیدم هنوز میشود از عشق حرف زد
دیدم هنوز میشود از دور یار را...
تجدید میکنم دل خود را و میروم
تا ثبت در جریده کنم یک قرار را
بانوی روشنایی و لبخند دیر کرد
تا زیر پا علف بشوم انتظار را
سوت قطار، تک تک ساعت، صدای رعد
ساعت نشان نمیدهد اینک چهار را
باران گرفته، یار رسیدهست، دوستان!
از شانهام زمین بگذارید بار را
دیگر به رنگ و روی خزان دل نمیدهم
من زندهام که دوست بدارم بهار را.
مجتبا صادقی