حالا ریضا این قضیه تو و کوشان چیه نکنه رفتی کلاس میکس و مسترش ریده بهت
غزل پستمُدرن بودن، یا نبودن... مسئله این استمهدی جانِ موسوی...
نامهای از یغما گلرویی به مهدی موسوی
چند روز مانده به سالِ جدید، گپِ کوتاهی در راهروی فرهنگسرای ارسباران زدیم که نیمه کاره ماند و حالا این مثلن نوروز و تعطیلی - اگرچه سه سالی هست که حضرات کرکرهی من را پایین کشیدهاند و سالی به دوازده ماه را بیکارم - فرصتی پیدا کردم برای نوشتن آنچه مدتهاست میخواهم با تو درمیان بگذارم و نشده، یعنی شده اما شاید در پرده حرف زدن و پیچاندن منظور که متاسفانه این روزها اپیدمی شده در بینِ ما، نگذاشته تمام و کمال دغدغههایم را با تو قسمت کنم. پس نشستهام به نوشتن حرفهایم در قالب این یادداشت که خلاصهترش را چند هفته پیش در نامهای به شاهین هم نوشتهام و در کل حکایت، حکایتِ غزلِ پُستمدرن است که بسیاری تو را به عنوان سردمدار آن میشناسند و به گمانم خودت هم – حتا اگر بیانش نکنی - چندان بدت نمیآید که صاحب این جریان شناخته شوی و همین باعث شده که تو مخاطبِ اصلی این یادداشت باشی.
در ابتدا بنویسم که غزل و هیچ قالبِ دیگر ادبی – حتا ترانه - دغدغه من نیست و نبوده هرگز. هیچ وقت به قالبهای شعری اهمیت ندادهام و برایم آنچه میخواستم بگویم اهمیت داشته و غزل و قصیده و ترانه و شعرِ آزاد بودنش فرقی نداشته و ندارد و اصل این بوده که شربت، یا هلاهلِ حرف در چه ظرفی بیشتر به مخاطب میچسبد. یعنی به زعم من حرف اگر حرف باشد حتا اگر به ترانهای در آلبوم عباسقادری هم ختم شود کار خود را خواهد کرد. چندتایی (دَه تایی فکر کنم) ترانه در قالبِ غزل نوشتهام که در مجموعههایم آمدهاند و دیگر هیچ. بیشتر خوانندهی غزل بودهام تا کارورزِ آن و اینها را مینویسم تا بدانی در هر حال زیر مجموعه هر موجی که عبارتِ غزل را در عنوان خود داشته باشد قرار نمیگیرم و آنچه مینویسم سنگِ خود به سینه زدن نیست. دلسوزی برای استعدادهاییست که گمان میکنم به قدر پتانسیل خود نمیبالند، چرا که سقفِ گلخانهی غزلِ پستمُدرن کوتاهتر از توانِ قد کشیدن آنهاست. در عمرم عضو هیچ حرکت و موج و جنبش ادبی نبودهام و اهلِ دسته بازی و یارکشی و مریدپروری هم به همچنین. همانطور که میدانی و در انجمن هم دیدهای حتا در مورد کار این و آن ترانهسرا هم نظر نمیدهم و ندادهام هرگز مگر در جایی که ترانههای کسی مُخلِ و ترمز و عقببرِ جامعهی بیمارمان بوده، یا نحوه همکاریِ ترانهنویسی چهار اسمه مترادفِ بوده با کار فاحشهگان - آن هم نه فاحشهگان مستقر در قلعهی سابق و با کارت بهداشت و نرخِ مشخص - بلکه فاحشهگان ایستاده در کنار گذر و ماشینخواب و مفت و مجانی و محتملن سوزاکی! در مواجهه با چنین کسی خطی نوشتهام، یا نظری دادهام و از خودم و صنفم دفاع کردهام حتا اگر بخشی از این صنف خود دنبالهروی همان جنابِ دونبش بوده باشند. شعر و ترانه را کاری انفرادی میدانم و معتقدم نمیشود با مانیفست و مرشد و بچهمرشد بازی به آن جهت داد. این نوشته هم دغدغهایست که میخواهم با تو و دوستان دیگرِ کارورز در غزل پستمُدرن درمیان بگذارم، به عنوان یک دوست که به کارهاتان علاقه دارد و دنبالشان میکند اما عنوانی که برای خود برگزیدهاید به کَتَش نمیرود که نمیرود.
میخواهم بدانم آیا خودت توانستهای چهارچوب دقیقی برای این خیزش تصور و تعریفِ دندانگیری برایش پیدا کنی؟ چون من را کمی گیج کرده این عنوان و آثاری که خود را زیر مجموعهی آن میدانند. یعنی کل این عبارت را متناقض میبینم. غزل با آن چهارچوب کلاسیک و دست و پاگیر و آن هم پُستمُدرن که چه بشود؟ یعنی اگر قرار بر مُدرنیت و فرامُدرنیت است دیگر چه لزومی به زندانی شدن در سلولِ غزل و تازه این فرامدرنیت، بعد از کدام مدرنیت اتفاق افتاده؟ آن هم برای مخاطبی که همچنان برای تلویزیون جدیدِ خانهاش تخم مرغ میشکند و ماشینش را بیمهی ابوالفضل میکند و زن برایش تنها اسبابِ جماع است. شاید بگویی این دسته، مخاطب خاص را هدف گرفتهاند ولی این خاص بودن چگونه تعریف میشود؟ خاص بودن یعنی نقاشی دالی را فهمیدن و پای فیلمهای تارکوفسکی خمیازه نکشیدن؟ یعنی با پاگالینی حال کردن و اپرای کارمن را پسندیدن؟ نسلی که گلستان و بوستان در مکتب خوانده بودند چه گُلی به سرِ فرهنگمان زدند که حالا از نسلهای که در کتاب درسیشان شهریار را دارند توقع خاص بودن داشته باشیم؟ اصلن فرض که مخاطبِ خاص هم هست. یعنی همانهای که عکسهای شیرین نشاط را هنر میداند و برای نقاشیهای افشین پیرهاشمی سوتِ بلبلی میزند را خاص به حساب بیاوریم. آن وقت به اعتقادِ تو آثارِ ارائه شده با مارکِ غزلِ پستمُدرن میتوانند همین خواص را تکان بدهند؟ یعنی پیش برندهی همین مخاطبِ خاص هستند؟ من به این اتفاق مشکوکم...
ازتجربیات نوآورانهی کسانی مثل منوچهر نیستانی در محتوا و سیمین بهبهانی در وزن غزل که بگذریم، تیلهی غزلِ فرامُدرن را به گمانم اولبار محمد سعید میرزایی و هومن عزیزی انداختند که اولی در کتابی با عنوان درها برای بسته شدن آفریده شد غزلی متفاوت را معرفی کرده بود اما بعدها از غزل و قافیه دورافتاد و بیشتر به بیت پرداخت و پرداختن به بیت را ضامنِ تأمینِ معاش کرد و نه تأمینِ غزل و دومی آنقدر حقیقی و فرامُدرن بود که در سرزمینِ عقبماندهی ما رخصتِ فعالیت و حضور نداشته باشد و خودش و شعرش را در دایرهی پُرحاشیه و خالهزنکِ انجمنها خلاصه نکرد و به غربت زد و بیاصراری در ادامه دادنِ قالبِ غزل، آثار درخشانی آفرید و همچنان هم میآفریند. همان سالها هادیخوانساری هم در مقدمهی مجموعهی چهریکهای جوان پیشنهادی داد با عنوانِ غزل خودکار که خیزی داشت به سمتِ غزلی دیگرگون در قافیه و طرحی برای راه بردن فضاهای تازه به غزل که البته خودِ هادی در مجموعهاش تجربیاتی در این مورد کرده بود. (در کل هم اول بودن، یا نبودن - که همیشه به شکلِ مضحکی در شعر و ترانه سرِ آن دعواست - جواز صاحبِ جریانی شدن نبوده هرگز و اصلن جریان زمانی جریان میشود که بیصاحب و ماحصلِ پوست انداختنی جمعی باشد و کریستفکلمبِ عبارتِ متناقضِ غزلِ پستمُدرن دانسته شدن افتخاری نیست که این روزها همه در فیسبوک برایش به هم چنگ و دندان نشان میدهند.) خیلیها در همان دوران به غزل پستمُدرن پیوستند، از گُردانِ سرگردانِ شاگردانِ حسین منزوی بگیر، تا شاعران در آمده از حوزه هنری که نهادی دولتی بود و هست برای تولیدِ شاعران و آثاری با رویکردِ دولتی به قصدِ رویارویی با ادبیاتِ متعهدی که تن به دولتی شدن و دولتی نوشتن نمیدهد. حوزهای که شاعرانش در دههی شصت فرمان به سوزاندن، یا تغییر نام شاهنامه میدادند و بعدها سفیر فرهنگی و استخدام شوراهای ممیزی شدند و ادبیاتِ متعهد را بیش از پیش به چهار میخ کشیدند و متحول شدهها و مُدرنترهاشان هم ثناگوی اصلاحات شدند و در کل بندِ نافشان همیشه به بخشی از قدرت وصل بود و هست. حرکتِ غزل پستمُدرن دَه سالی بعد از شعرِ پست مُدرن در ایران شروع شد. شعرِ پستمُدرن، مخاطبِ شعر را چنان زَده کرد که کتابهای شعر از تیراژ افتادند و استخواندارترین تجربههای پستمُدرن هم تنها در میان خودِ شاعران دست به دست شدند و نتوانستند با مخاطب اصلیِ شعر ارتباط برقرار کنند. مُدرن بودن خوب است اما غالبِ تجربیات آن دوران شلنگتخته انداختن بر سفیدی کاغذ بود و باور این که هر جفنگِ بیربطی که با هیچ اسطرلابی معنا نشود یعنی شعرِ فرامُدرن و افسوس که این موج درست در دورانی شکل گرفت که جامعه به شعر احتیاج داشت و به جایش جُک شنید. شاعرانِ پستمُدرنِ آن دوران با کتابِ میشل فوکو در جیب و شعارِ مرگِ مؤلف بر لب، حلقههای کوچکی ساختند دور کسانی مثل براهنی و آتشی و دیگرانی که به این موج روی خوش نشان میدادند و کار به آنجا رسید که یکی شورتِ دوست دخترش را به برگِ کتابش سنجاق کرده بود و آن را بهترین شعر خود میدانست و دیگری که اسم مستعار بابی ساندز را بر خود نهاده بود شعرهایش را با گُه بر دیوار مینوشت و از آنها عکس میگرفت. جهانِ پست مدرن مملکتِ ما به بویناکی همان گُههای دیوار مالیده شده بود. سعی در هوشنگایرانیِ دیگری شدن که در دههی چهل نوشته بود: «هیماهورای / گیل ویگولی / نیبون... نیبون! / غار کبود میدود / دست به گوش و فشرده پلک و خمیده / یکسره جیغی بنفش میکشد / گوش – سیاهی ز پشت ظلمت تابوت / کاه – درون شیر را میجود / هوم بوم / هوم بوم / وی یو هو هی ی ی ی ی...» که خود او هم تنها ارزشِ تاریخی داشت و سال پنجاه و دو درگذشته بود و اگر میماند هم گمان نکنم با شعرهایش راه به دِهی میبُرد.
ریچارد رورتی گفته: «امروز اصطلاح پست مدرن چنان دِیمی به کار برده و جریانهای گوناگون و متضاد را شامل شده که استفاده از آن بیشتر به سر در گمی مخاطب میانجامد.» من با این عبارت - به خصوص در رابطه با سرزمین - خودمان موافقم. جنبش پستمُدرن در واقع واکنش بخشی از معماران به آثار کسانی مثلِ لوکوبورزیه بود که هرگونه تزیین در بنا را زائد میدیدند. حالا این تفکر چقدر در دیگر حوزههای هنری قابل تعمیم بود، یا نبود بماند. پستمُدرنها اغلب معتقد بودند آرمانباوری متفکران قرن نوزده از حماقت آب میخورده و آرمان شهری که آنان برای جهان متصور بودند سراب بوده و بس. این عبارت هم - درست یا غلط - برای جهانِ زخم خورده از استالینیسم جذاب بود و شاید به همین خاطر نهادهای دیگرِ قدرت همیشه از جنبش پستمُدرن حمایت کردهاند. دو مؤلفهی پستمُدرنها همیشه در خدمتِ حکومتهای سرکوبگر بوده: خِرَدستیزی و بازگشت به گذشته. یعنی این حرکت همواره آب به آسیاب حکومتهای مرتجع ریخته. البته من گمان نمیکنم میشل فوکو با آن ذهنِ چندوجهی مدافع سنت بوده باشد. او در یادداشتهایش، اندیشههایش را ادامهی اندیشههای انتقادی متفکران دورانِ روشنگری و در ردیفِ دکارت به حساب آورده. پستمُدرن واقعی هیچ چیز را به صرف این که گذشته و سنت آن را پذیرفته مورد قبول نمیداند، بلکه نگاهِ انتقادی به سنت را جای سنتباوری میگذارد. شاید مشکل از تلقی و ترجمهی عبارت بازگشت به گذشته است. شاید حکومتها جوری در ساز این عبارت میدمند که صدای مورد علاقهی خود را بشنوند. در هر حال اصل موضوع هر چه باشد هم گمان نکنم مقصودِ فوکو از بازگشت به سنت، بازگشت به قالبهای سنتی - مثلن غزل - بوده باشد اما امروز ما با چیزی به نام غزل پستمُدرن در سرزمینمان طرفیم و حتا اگر بتوانیم غزل را با سریش و زورکی به پستمُدرن بچسبانیم هم باید برایت بنویسم که من پستمُدرنیتی در بسیاری از آثاری که نامِ غزلِ پستمُدرن بر خود دارند ندیدهام. یعنی به هر حال هر چیزی تعریف ناشدنیای مثل شعر هم تعریفی برای خود دارد و به قول شاملوی بزرگ با دانستن محل قرار گرفتن ترکمنستان و عراق و افغانستان و پاکستان و ترکیه در نقشه و با خبری از این که خلیج فارس و خزر در کجا قرار گرفتهاند میتوان تصویری ذهنی از نقشهی ایران داشت؛ اما جغرافیای این غزلِ پستمُدرن برای من - که کمی تا قسمتی غزل و تا حدودی شعرِ فرامُدرن را میشناسم - مشخص نیست. قالبِ اغلبِ شعرها - نه همه - مثنویست و دخلی به غزل ندارد. موضوعِ شعرها هم – جدا از آثارِ اجتماعی محدود و معدود - بیشتر حکایتِ مردیست که عاشقِ زنی شوهردار است و مدام برایش شاخ و شانه میکشد و رگ میزند و قرص میبلعد و مست میکند و به جد و آبادِ او و شوهرش فحش میدهد و زن در آن شعرها اغلب موجودی دستِ دوم و کتکخور و تصاحب شدنی به حساب میآید و هم و غمِ شاعر (مانند شاعرِ قرنِ چهار هجریِ کمری!) این است که معشوق را به هر نحوی شده مالِ خود کند و این مالِ خود کردن گاهی تا حدِ تجاوزِ جنسی و سکسِ جمعی هم پیش میرود؛ اگر راوی زن باشد هم زنی ستمبر و توسریخور است که عاشق مردی زندار است و مرد دیر به دیر سراغش میآید و نوبتِ از توبره و آخور خوردن را به انصاف رعایت نمیکند و تنها با خریدنِ یک فروند لارجرباکس و کمی قرص تقویتِ جنسی میشود از تولیدِ خیلی از این شعرهای زنراوی جلوگیری کرد. خلاصه این چرخه بیشتر در حول حوشِ شبِ زفاف و ناخنک زدن به کرتِ همسایه میچرخد. در حول حوشِ *** و بغلخوابی که معتقدم باید مثلِ تمامِ جزییاتِ دیگرِ زندگی، در شعر باشد اما جوازِ مدرن بودن نیست و نبوده هرگز. یعنی تو به صرفِ باز کردن کمربندت در شعر، مُدرن نمیشوی. نمیشود کاندوم و خودارضایی و سکسِ دهنی و احلیل را در شعر آورد و به دلیل سبقهی احمقانهی شعریِ ما و عقبماندگیِ فرهنگیِ مملکتی که در آن مخاطب، شاعر را آدمی مبادی آداب و با ادب به حساب میآورده، ادعای فرامدرنیت داشت. یعنی عروس کردنِ خواهر و مادر و زنِ دیگران در شعر ساختارشکنی اخلاقی شاید باشد اما دخلی به مُدرن و فرامُدرن شدن در شعر ندارد. مُدرن شدن نیازمندِ نگاهِ برابر به زن داشتن است و دوری از عباراتی که از طرفِ جامعه مردسالار به ما حقنه شده. عباراتی مثلِ مردانه و مردانگی و مردی که متاسفانه به عنوان صفتِ برتر در شعر از آنها استفاده میشود. بیپرواییِ جنسی و آمدنِ موبایل و ماهواره و کامپیوتر در شعر گواهِ مُدرن شدنش نیست. مُدرن شدن جنگیدن با خود میخواهد، پوست انداختن میخواهد و همرنگ نشدن.
چند ماهِ پیش جلسهای از شعرِ آیینی در خانهی ترانه برگزار شده بود و تو و بسیاری از دوستانِ غزلِ پستمُدرن در آن شرکت کرده و شعرهای خیمهدار و نخلناک خواندید. من هم به انجمن آمدم چون با هم قراری داشتیم بعد از آن جلسه ولی به محض ورود و با دیدنِ تیتر جلسه که از آن بیخبر بودم، به جای نشستن بر صندلیهای گرم و نرم سالن - از هراسِ در صفِ شرکتکنندهگان بُرخوردن - دو ساعتی را در سرما و در انتظار اتمام مراسم که دردا گروهِ آمده از صدا و سیما به شکلِ دو دوربینه در حال فیلمبرداریاش بودند، دور و بر فرهنگسرا قدم زدم و یک پاکت سیگار و کمی ناسزا خرج این انتظار شد. وقتی بعد از جلسه و در محفلی خصوصی از دوستانت پرسیدم که آیا به آنچه در آنجا خواندند اعتقاد دارند یا نه، جوابِ منفی شنیدم و این ماجرا را مشکلتر کرد. اگر جوابِ مثبت میشنیدم حداقل آن را به حساب باورِ قلبیِ آنان میگذاشتم، چون حتا هندیهایی که گاو را نماز میبرند هم برای من محترمند اما آنان جواب واحدی داشتند که همه به رسم کتابِ هزار و نهصد و هشتاد و چهار اورول آن را تکرار میکردند: «ما به عنوانِ شاعرِ غزلِ پستمُدرن که به مرگِ مولف معتقدیم، حق داریم دوربینمان را دست هر کسی بدهیم و در قالب هر کسی فرو برویم و از زبان او شعر بنویسیم.» یعنی در جامعهای که همه چیزش با آیین تعریف میشود، در عینِ بیباوری، شعرِ آیینی بنویسی و مرگِ مؤلف و مدرنیت را بهانهاش کنی. تازه آن بخشِ مسلطِ جامعه که صدای خودش و رسانههای خودش را دارد، به شاعرانِ مؤلفمُرده چه که دوربینشان را دست او بدهند؟ اگر حتا بپذیریم این دوربین کرایهایست و هر کسی میتواند با آن عکاسی کند هم با تکیه به انصاف و اندکی – تنها اندکی – تعهدِ اجتماعی باید آن را دستِ بخشی از جامعه داد که به لالمانی کشانده شده، نه بخشی که هزار و یک رسانه برای تبلیغ خود دارد. مرگِ مؤلف با هیچ لغتنامهای در خدمتِ قدرت در آمدن معنا نمیدهد. حتا اگر پای اعتقاد قلبی هم در میان باشد، شاعر با نگاه به شرایطِ اجتماعی جامعهاش میتواند آن را در شعرش بیاورد، یا نیاورد. شاید مثلِ بسیاری بگویی شاعر به هیچ چیز جز جنونِ خود متعهد نیست. این هم برای خودش حرفیست اما آدم مجنون هم میتواند با، یا بر نظام سیاسی حاکم برسرزمینش باشد. مگر کسی میتواند از شعرهای نصرت رحمانی که تنها متعهد به جنون خود بود، تلقیِ در خدمتِ قدرت بودن داشته باشد؟ هیچ ** مانندِ او در شعرش خود را برهنه نکرده و قلندرانه نبوده اما در پسِ تمامِ آن آثار دودناک و خراباتی هم میشود نگاه بیدارِ شاعر را دید. اگر او و منزوی و امثالهم به خودویرانی رو کرده بودند و مثلن مواد میکشیدند (که نوش جانشان!) آن را هم میشود در شعرشان دید. از شنیدهام که تو تریاک میکشیِ نصرت، تا انگشتهای جرمِ تدخین بستهی منزوی در آن غزل شاهکارش و این یعنی صداقت، یعنی دوربین به دستِ این و آن ندادن و آفتابپرست نشدن. جز این اگر باشد رفتار تمام شاعران سکهگیر و مدیحهخوان هم باید عادی به حساب بیاید چون آنها هم میتوانند زیر جُلِ همین توجیه مرگِ مؤلف و دوربین بخزند. با این تعریف، هنرمندِ فرامُدرن در شعر میشود میرشکاک، در ترانه میشود کاکایی، در آواز میشود افتخاری و در سینما شریفینیا! اگر واقعن مؤلف مُردگی و فرامدرنیت اینچنین تعریفی داشته باشد، گور پدرِ فوکو و ایل و تبارش هم کرده و خوشا بومی و بدوی و اُمُل و غیرِ مُدرن بودن. خوشا برگشتن به غار و روزگار دایناسورها.
من باور ندارم که معنی مرگِ مؤلف، سرسپردهگیِ مؤلف باشد و همرنگ شدنش. این تفسیر به خرج من نمیرود. البته لابد ایراد از من است و ایدئولوژیک نگاه کردنم به همه چیز و همه ** اما در هر حال میخواهم به تو بگویم که به این جریان (نه به تو و دوستانِ دیگرمان) بیاعتماد شدهام. یعنی فردا روزی دیدی به همین بهانه دوربینتان از جاهای بدتر و نبدترِ هر ** و ناکسی هم سر درآورد. یعنی همین ماجرای دوربین، بهانهای شد برای در قالبِ این و آن رفتن و در مدحِ این و آن نوشتن و به همین دلیل نمیتوان روی این ماجرا حساب باز کرد. شعر، دوربین نیست و شاعر هم عکاس نیست که گاهی از باغوحش عکاسی کند و گاهی از مثلن کارتونخوابهای خیابان. شاعر، بازیگر نیست که در قالب این و آن نقش برود. امروز، زمانه ما را به شعرمان سنجاق میکند و نمیشود با توجیهِ مدرنیت نقاب به صورت زد و رنگ به رنگ شد. نقش بازی کردن ساده است. مدرنیت هم مثل هر چیز دیگر لایه به لایه است. از سطح، تا عمق. کسانی که از مدرنیت فقط به لایههای سطحی آن اکتفا کردهاند را میشود همه روزه در پارک دانشجو و حوالی تئاترِ شهر دید. با لباسهای نامتعارف و حلقه در گوش و بند به صورت انداخته، با عینکِ مسعود بهنودی به چشم و شلوارهای در حال افتادن به پا، با تظاهر به گِی و لزبین بودن که آن را نشان مُدرن بودن میداند و آزاداندیشی. یعنی تظاهر به مفعولی بدل به ارزششان شده چرا که مجال نزدیکی به آزادی واقعی را ندارند. تا حرفی بزنی هم فیالفور جرج مایکل و لورکا و دیگران را مثال میزنند برای توجیه این که نوابغ همه از دم اُبنهای بودهاند. پنداری ما تمام عمر به جای صدا، برای ماتحتِ جرج مایکل کف زدهایم و سِحرِ پایین تنهی لورکا بودهایم، نه اشعارش! میدانی همیشه از دگرباشانِ جنسی حمایت کردهام و معتقدم باید به حقوقشان احترم گذاشت، اما این ماجرا را نشانهی آزاداندیشی و مدرن و جهانی بودن نمیدانم. از مُد شدنش دفاع نمیکنم و باور ندارم آن پرچم معروفِ رنگینکمان که در فرنگ هوا رفته پرچمِ آزادیست. جغجغهایست برای سرگرم کردنِ جماعت که تا حرف از آزادی زدند، برایشان تکان بدهند. حکایتِ غزلِ فرامدرنمان هم حکایتِ جوانانِ سرگردانِ پارکِ دانشجوست. فرامدرن شدنی سطحی و دردناک به زورِ وازلین و عمری گشاد گشاد راه رفتن به قیمتِ پیشرو دانسته شدن.
غزلی که من تا حدودی نزدیک به تعریف پُستمدرنش میدانم در آثارِ کسانی مثلِ محمدرضا حاج رستمبیگلو در حال بالیدن است که دور از هیاهو و بدون شاگرد و استاد بازی و مانیفست صادر کردن مشغولِ آفرینشی تک نفره است. با شعرهایی که در عینِ چندصدایی بودن و مدرنیت در نگاه، ریخت و ربطِ کلمات و مؤلف مردهگی، میشود نگاهِ فرامدرن را در آنها دید. با اعتراف به بیماری موروثیِ وزن و قافیه و بدونِ سردرآوردن از صحرای کربلا! با وجود این که هنوز معتقدم این عبارت ناهمگون و متناقض است کارهای او را تجربهی عینیِ عنوانِ غزلِ پستمُدرن میدانم. تمام آنچه نوشتهام هم دخلی به علاقهام به شعرهای تو و دوستانِ دیگر ندارد. مگر میشود از شنیدنِ شاعر تمام شده سیر شد؟ مگر مجموعهی پرنده کوچولو سرشار از شاعرانگی و لحظات ناب شعری نیست؟ مگر میتوان انکار کرد که تو و فاطمه اختصاریِ عزیز فینفسه شاعرید؟ مشکلِ من چیزِ دیگریست. غزلِ پستمُدرن بودن، یا نبودن... مسئله این است. شاید باید نامِ تازهای برای این نوعِ شعر گذاشت که اینقدر پر طمطراق و دور از آثار تولیدی نباشد. باز هم به قول شاملوی بزرگ اگر ناصرالدین شاه تمامِ عمر، دارالخلافه را وادار میکرد که او را جرج پنجم، یا لویی ششم صدا بزنند، باز هم همان سلطانِ حرمسرا باقی میماند.
مانیفستِ این ماجرا نَشتی دارد و باعث میشود کارورزانش به بیراهه بروند. یعنی اگر قصدِ تربیتِ شاگرد داریم - البته به شخصه چنین چیزی را در شعر قبول ندارم - نباید مثلن به آنها القا کنیم که بچهی خوب کسیست که انگشتش مدام در دماغش باشد و شاعر خوب شاعریست که دوربینش را به دست هر کسی بدهد. این شیوه چرخهی آموزش را به محل ذبحِ شاعران جوان بدل خواهد کرد و کارخانهای خواهد ساخت از شاعرانی بیهویت و پرچمهای رو به بادی که داعیهی پیشرو بودن دارند اما شعرهاشان چیزی در حدِ آثارِ شاعرانِ دولتیِ درآمده از قالبِ حوزهی هنری باقی میماند. تعابیرِ نو آوردن، استفاده دیگرگون و دگرگون از ارکان جمله و غیره به خودیِ خود خصوصیاتِ خوبیست اما وای به روزی که این همه نگاهی آوانگارد را در پسِ خود نداشته باشد. به باورِ من جنبشی که غزل پستمُدرن صدا میزنندش اگر نجنبد و خط و خطوطش را با شعرِ دولتی روشن نکند، اگر به این کژومژی در رفتار ادامه دهد، اگر به تغییرِ نام و بازساختِ خود دست نزند و در دایرهی رختِ خواب خلاصه شود و به ارائهی تصویر آدمِ زخمدار لگدخوردهی معشوق از خودش ادامه بدهد از مدار شعرِ متعهد بیرون میرود.
ما نیاز به بازنگری داریم. ترجمهی دلبخواهِ بعضی عبارات کار را به اینجا کشانده. عباراتی مثلِ مُدرن، فرا مُدرن، مرگِ مؤلف و... یا عبارتِ بیمعنیتری مثلِ روشنفکر مذهبی که مخصوص سرزمین ماست و همانقدر من درآوردیست که عبارتِ قصابِ گوسفند دوست! بخواهیم و نخواهیم کشورِ ما به شکلی پستمدرنانه اداره میشود و در چنین فضایی اگر پستمُدرن باشی – آن هم با این تلقیِ و ترجمهی معیوبی که مخاطب و حتا کارورزانش از این عبارت دارند – خود به خود زیر مجموعهی حاکمیت به حساب خواهی آمد و در بهترین شکل شاید سوپاپ اطمینانی شَوی که سوت بزند و این زودپزِ حاوی آشِ هفت جادوگر را از ترکیدن نجات دهد. پس تا دیر نشده باید جنبید و آن هم نه با مانیفست دادن و ساختارچینی، با نوشتن و انتشار دادن آنچه جامعه از آن محروم است. نسلهای بعدی ما را قضاوت خواهند کرد و کارِ قابل اعتنایی اگر کرده باشیم در الکشان گیر خواهد کرد. پس مانیفست و جشن تولد گرفتن را به عهدهی آنها بگذاریم. پیشرو بودن - دستِ کم برای مدتی - نادیده شدن از طرفِ مخاطب را به دنبال دارد و تاب آوردنِ این دیر دیده شدن ایثار میطلبد. در امروزِ روز اگر بیاندیشی و واگو کنی حرفهایت را و بخواهی به گوش مخاطب برسانیشان تنها توهین و تحقیر میبینی. دستبسته مزهی شاشِ ناکسی که میخواهد از گفتن بازت دارد را میچِشی و چَک میخوری و کر شدن را تجربه میکنی اما - به قول شاهین - خر شدن را نه. این خلاصهی احوالِ کسانیست که سعی میکنند برخلافِ جهت شنا کنند و با دهانی که مزهی شاش را چشیده همچنان از آزادی و عشق و انسان سخن بگوید.
چیزهایی که نوشتم خلاصهای از نگرانیهایم بود در بابِ جریانِ غزل پستمُدرن و برای تو نوشتمشان، چون تو را از خود و اثرگذار در این حرکت میدانم و باخبرم میتوانی بهتر این حرفها را به دوستانی که با تو در تماسند و از تو خط میگیرند منتقل کنی و توقعِ به نعل و میخ زدن از هواداران و دنبالهروهایت نداری و میتوانی الگویی باشی برای ترمیمِ جریانی که مَنش و خشتِ اول نامش، خبر از فروریختن دیوار میدهد.
سالی پربار برایت آرزو دارم.
یغما گلرویی / نهمِ فروردینِ نود و یک
دیگه قشنگ تو مخت میره یغما چی گفت
در حال حاضر 141 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 141 مهمان ها)