هوا 40 درجه تب داره
یه قسمتی از نوشته فراستی در ارتباط با برگان و خدا
درفریادها و نجواها(1972)برگمان باز هم انسانی را به تصیر می شکد که در جستجوی آرامش و خوشبختی است،آن هم در جهانی که برای ساکنانش چیزی جز رنج و اضطراب به ارمغان نمی آورد.فیلم درباره ی چند زن است که در عمارت ییلاقی بزرگی زندگی می کنند وبه ندرت از آنجا بیرون می روند.آگنس(هریت اندرسون)دارد از سرطان می میرد(سرطانی که علاوه بر جسم،روحش را هم مبتلا کرده است)و دو خواهر آمده اند که او را در روزهای آخر عمرش او را ببینند.
از طریق چند فلاش بک می فهمیم که این سه خواهر قربانی توهم های ذهنیشان هستند.توهم هایی که برای فرار از شکست ها ی زندگیشان،برای خود ساخته اند.آگنس که هرگز ازدواج نکرده ،دوست دارد فکر کند که رابطه ی احساسی خیلی نزدیکی با خواهرانش دارد،ولی از محبت های خیلی سطحی و ظاهری شان به خود-حتی وقتی دم مرگ است-پیداست که چنین رابطه ایی وجود ندارد.کارین(اینگرید تولین)به ظاهر همسر و مادر فداکاری است،ولی در واقع همسرش را تحقیر می کند،تا جایی که حتی پیش از رفتن به بستر با او،خودش را به شکل مازوخیستی با تکه ای شیشه زخمی می کمد.ماریا(لیو المان)نامی کنایی دارد.چون زنی عشوه گر است،به تعریف و تمجیدهای مردان نیازمند است.
از میان چهار زنی که در عمارت ساکن هستند،آنا ،پیشخدمت آگنس تنها کسی است که تا حدودی توانایی دوست داشتن و ایثار دارد.ولی او هم نیازهای احساسی برآورده نشده ای دارد،چون غریزه های مادرانه اش را که با مرگ دخترش بی فرجام مانده برای نگه داری از آگنس به کار گرفته است.حتی کشیشی که برای خواند دعای آمرزش روح آگنس می آید،هم به ظاهر –مثل کشیش فیلم نور زمستانی-بیشتر دنبال زنده کردن ایمان فراموشده اش است تا تسلی داغ دیدگان.
به طور کلی،وقتی آثار برگمان را به عنوان یک مجموعه بررسی می کنیم،به نظر می رسد او با فیلم هایش می خواهد این را به ما بگوید که بزرگترین امیدی که می توانیم در این زندگی بی سرو سامان داشته باشیم،این است که خیر و شر در کنار هم وجود داشته باشند و این نکته که اگر خطررهای برقراری ارتباط با دیگران را بپذیریم و دنبال همدلی باشیم،تحمل رنج های زندگی آسان تر است.با نادیده گرفتن سایر انسان ها نمی توان به عشق به خدا رسید.
ولی برگمان از شعار دادن و بیان صریح و آشکار مفاهیم مورد نظرش طفره می رود.در مقدمه ی فیلمنامه ی چاپ شده ی فریادهاو نجواها می نویسد((وقتی این فیلم را در ذهنم مرور می کنم،حتی برای لحظه ای هم شکل یک کلیت منسجم را به خود نمی گیرد.بیشتر شبیه یک جریان سیال ذهنی است؛چهره ها ،حرکات،ژست ها،صداها،فریادها،سایه روشن ها،حالت ها،رویا ها،چیز تثبیت شده یا ملموسی نیست،لحظه ای هست و بعد انگار که هیچ نبوده است.مثل یک رویا،یک جور آرزو وشاید انتظار،مثل ترس؛ترسی که هرگز نمی توان به زبان آورد.می توانم باز هم توضیح دهم ،ولی فکر نکنم به کسی کمک کند))
بنابراین به نظر می رسد که نیت اصلی او ارایه ی مشکلات زندگی بشر به تماشاگر است،تا بتواند به آن فکر کند و خودش نتیجه گیری کند،چرا که حتی خود برگمان هم وانمود نمی کند که نمی خواهد چیزی را به کسی یاد بدهد.وقتی از او سوال کردند که هدف اصلیش از فیلمسازی چیست،با مثال زدن هنرمندان قرون وسطایی که تمام تلاششان را برای ساختن کلیسای جامع صرف کردند گفت((می خواهم یکی از هنرمندانی باشم که در ساختن کلیسای جامع شرکت دارند.می خواهم از دل سنگ،سر یک اژدها بسازم یک فرشته،یک اهریمن و شاید هم یک قدیس.فرقی نمی کند کدامشان باشد ،حس رضایت آدم مهم است.چه ایمان داشته باشم چه نداشته باشم،چه مسیحی باشم چه نباشم،نقشم را در ساختن این کلیسای جامع ایفا می کنم))
یه چی فقط بگم
نزدیکی اونارو شاید می خواس نشون بده
اولی که هیچی در رفت
دومی هم تا یه جایی تونست بیاد
فقط مستخدم گفت تا آخرش باهاتم
حالا دیگه با خودتون اگر دوست نداشتیم از این نوع فیلما میتونیم بقیه رُ تو لیست اکران عمومی نذاریم
در حال حاضر 540 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 540 مهمان ها)