ایرج میرزا:
ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﺕ ﻣﺎﻧﺪﻩ
آﻥ ﺷﺐ که ﺗﻮ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ
ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ
ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺧﻮﺷﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ؟
ﮔﻔﺘﻢ که ﺑﺨﻮﺭ ﺍﯾﻨﺮﺍ
ﺳﺮﺥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﭘﺮ ﺍﺯ آﺏ ﺍﺳﺖ
ﺍﯾﻦ ﺳﯿﺐ ﺧﻮﺩﻡ ﭼﯿﺪﻡ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﻮﺍﺭ
ﺧﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﺧﻮﺷﺖ آﻣﺪ
ﺧﻨﺪﻩ به ﻟﺒﺖ آﻣﺪ
ﮔﻔﺘﯽ که ﺑﮑﻦ ﺣﺎﻻ
ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺍﺯﯾﻦ ﺩﯾﺪﺍﺭ
ﯾﺎﺩﺵ ﻫﻤﮕﯽ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺩ
ﻣﯿﺪﺍﺩﯼ ﻭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
ﺗﻮ ﺩﺭﺱ ﻣﺤﺒﺖ ﺭﺍ
ﻣﻦ ﮔﻮﺵ به ﺍﯾﻦ ﺍﻗﺮﺍﺭ
ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﻭ تو ﻋﺎﺷﻖ
ﮔﻔﺘﻢ که ﺑﺪﻩ، ﺩﺍﺩﯼ
ﻭآﻧﮕﺎﻩ ﻓﺸﺮﺩﻡ ﻣﻦ
ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﯼ ﯾﺎﺭ
ﺷﺐ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯼ
ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﺗﻮ ﺑﻨﺸﺴﺘﻢ
ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ
ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﻋﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ
ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ
ﺁﺏ آمد و ﺭﻭﯾﺖ ﺭﯾﺨﺖ
ﻓﻨﺠﺎﻥ ﭼﭙﻪ ﺷﺪ ﯾﮏ ﺩﻡ
ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻤﺎﺭ
ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺧﻮﺩ آﻭﺭﺩﻡ
ﮐﺮﺩﻡ ﻫﻤﮕﯽ ﺳﯿﺨﺶ
ﺗﺎ ﺑﻬﺮ ﺗﻮ ﺑرچینم
ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺗﺒﺪﺍﺭ
ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﻧﺴﭙﺮﺩﻩ
ﺗﻮ ﺩﺍﺩ ﺯﺩﯼ ﺍﯼ ﻭﺍﯼ
ﮔﻔﺘﯽ که ﺑﮑﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﺍﺯ ﻧﺎﺧﻦ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﺭ
ﭼﻮﻥ ﭘﺮﺩﻩ به ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺖ
ﺗﻮ ﺩﺍﺩ ﺯﺩﯼ ﺩﺭ ﺩﻡ
ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﻫﺴﺖ
ﺍﺯ ﻧﻮﺭ ﭼﺮﺍﻍ ﺍﻧﮕﺎﺭ
ﮔﻔﺘﻢ که ﺑﺮﻭ آﻧﻮﺭ
ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺑﮑﺶ ﭘﺎﯾﯿﻦ
ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ آﻥ ﭘﺮﺩﻩ
ﮐﯿﻦ ﻧﻮﺭ ﺩﻫﺪ ﺁﺯﺍﺭ
آن شب، ﺷﺐ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ
ﻫﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻫﯽ ﺩﺍﺩﯼ
ﻣﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ
ﺗﻮ ﻋﺸﻖ به ﺍﯾﻦ ﺩلدار
گویند سلطان محمود غزنوی جلوی پلکان قصر ایستاده بود و یکی از شعرای درباری (عوفی) را دید
از او خواست که وقتی سلطان پا به پله اول می گذارد مصراعی بگوید که سلطان حکم قتلش را بدهد
و وقتی سلطان پا به پله دوم گذاشت مصراع دوم را چنان بگوید که نه تنها مصراع اول را از بین ببرد، بلکه
شاعر را شایسته پاداشی گران کند...
شاعر قبول کرد و سلطان پا به پله او گذاشت...
و شاعر سرود:
سال ها بود تو را می کردم
همه شب تا به سحرگاه دعا
یاد داری که به من می دادی
درس آزادگی و مهر و وفا
همه کردند چرا ما نکنیم
وصف روی گل زیبای تو را
تا به دسته فرو خواهم کرد
خنجر خود به گلوگاه نگاه
تو اگر خم نشوی تو نرود
قد رعنای تو از این درگاه
مادرت خوان کرم بود و بداد از پس و پیش
به یتمیان زر و مال و به فقیران بزو میش
یاد داری که تو را شب به سحر می کردم
صد دعا از دل مجروح پریشان احوال
وه که بر پشت تو افتادن و جنبش چه خوشست
کاکل مشت فشان با وزش باد شمال
عوفی خسته اگر بر تو نهد منع مکن
نام عاشق کشی و شیوه آشوب احوال
ای شهرِ شحنهخیز چه مشکوکی
چه کافههای خلوت متروکی
گردوی سرنوشت چرا پوکی ...
چنگیز با حضور یاغی چه شود
پ ن : یاغی چنگیز رُ شیر کرده و گفته به خاطرت بسپار..
در حال حاضر 431 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 431 مهمان ها)