ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺧﺘﻢ ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺑﮕﯿﺮﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎﯼ
ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻭ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻣﺪﺍﺡ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻤﮑﺸﻮﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻪ
ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺑﺮﻕ ﺭﻓﺖ .
ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﮔﻔﺖ : ﺳﺮﯾﻊ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻥ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺑﺮﻕ ﺑﮕﻮ ﺑﺮﻗﻤﻮﻥ ﺭﻓﺘﻪ !
ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻕ ﻣﺎ ﺭﻓﺘﻪ !
ﯾﻬﻮ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﮕﻮ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ، ﮐﻠﯽ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﻢ، ﺣﺎﻻ ﺑﺮﻕ ﺭﻓﺘﻪ ﺷﻤﺎ ﺧﺴﺎﺭﺕ ﻣﺎﺭﻭ
ﻣﯿﺪﯼ ... ؟؟؟
ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻫﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﮔﻔﺖ :
ﮐﻠﯽ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺧﺎﻧﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ، ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﺮﻕ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺗﻮ ﺳﺮﻡ ﺑﮑﻨﻢ؟
ﺷﻤﺎ ﺧﺴﺎﺭﺕ ﻣﯿﺪﯼ .... ؟ ! ؟!
ﻃﺮﻑ ﻫﻢ ﻧﻪ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻧﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: ﺩﻭﺳﺖ ﻋﺰﯾﺰ 2 ﺗﺎ ﺷﻤﻊ
ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻦ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﺗﺮﻩ
خود را خوابي ميبينم
در چشمان اين جمعيت
كه چيزي نمانده تا بيدار شود
خوابت نميبرد
من هم
آهنگِ زنگِ مدامِ اين ساعتِ بدكوك
بالاي سرِ ماست
گاهي عقربهها را جلو ميكشيم
به چهرهي هم نگاه ميكنيم
چيزي عوض نميشود
پردهها را عقب میکشیم
در تاريكيِ محض
هيچ چيز عوض نميشود
پشتِ پردهي پلكهامان
عقربهها
پيِ چيزي ميگردند
و روياي كورِ من
پرپر زنان
گورش را پيدا ميكند
شهاب مقربین
⌘ ℳᴇʜʀᴅᴀᴅ ⊞ ՏᴀH̶ ᴇß ⌘
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...] ⊞ [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...] ⊞ [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]⊞ [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
در حال حاضر 618 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 618 مهمان ها)