مهمون زیاده
آلزایمر
کاغذی سفید بودم..خالی از عمق واژه ها..
خالی از قصه های پر غصه..
وخالی از نفس های سنگینِ سینه..
باد که می آمد.میان دستانش پیچ و تاب خوردن آسان بود.
در آن سبک بالی،کودکی ساده بودم..با آرزوی ته ریش های پدرم!
گاه تمام زندگی ام میشد ..
گرفتن شاپرکی که دختر همسایه آرزویش را داشت..!
دیوارِ راست برایم مثل زمین بود
و ریشتر ها ریشتر خرابکار بودم
کسی با این کاغذ سفید کاری نداشت..
هنوز یکی بود یکی نبود..برایم شروع قصه ها بود
و نمی فهمیدم کسی که امروز هست..و فردا نیست..
چقدر می تواند درد ناک باشد
نمی دانستم پشت لبم که سبز شود
هر کسی آرزوی خط زدن بر این کاغذ سفید را می کند
این روز ها باد هم می آید..
ولی اصلا حواسم به پیچ و تاب خوردن نیست
نفس هم می کشم..
ولی آنقدر سنگین است که سیگار می شود آرامش بخش!
این روز ها کمی پیچیده ام.با آرزوی آلزایمرِ پدرم!
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...] / آدرس پست این شعر در وبلاگ
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
مورد داشتيم انقد نذري خورده بود كه دست رو هر كي ميكشيد شفا ميداد!!
در حال حاضر 482 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 482 مهمان ها)