نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
نازلی سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
همه میدانند آمدن تو اتفاق نادری ست
غیر از باد کسی حق ندارد
خلوتمان را به هم بزند
باد
هم فقط بهانه ای ست
برای ریختن مو بر صورتم
تا تو آنها را به پشت گوشهایم بزنی...
در حال حاضر 497 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 497 مهمان ها)