دلخسته ام، از اینهمه دیوار ِ بی در که...
«ای مهربان! یک پنجره با خود بیاور کـه»
دنیا تـــــو را برد و بـه نفرت هاش عاشق کرد
این غول تنها، گوشه ی قصر خودش دق کرد
غولی که آخر توی «فصلی سرد» خواهد مرد
یا از تـــــو یا از شدّت سردرد خـــــواهد مـــرد
«مسعودخان کیمیایی» خوب می داند:
که آخر ِ قصّه همیشه مَرد خواهد مُرد!
دلــــخسته ام از شهر نامردی و رندی ها
پایان خوبم باش! مثل ِ «فیلم هندی» ها...
سید مهدی موسوی
اما امروز سه شنبه بود و روز ملاقات زندانی ها با خانواده های شان. درست زمانی که مایلی کهن به جلوی در زندان رسید، ساعتی بود که ملاقات تمام شده بود و مردم یکی یکی از در بیرون می آمدند و با محمد مایلی کهن که دست بند در دست داشت مواجه می شدند، همه با تعجب به او نگاه می کردند. مایلی کهن در تمام مدت سرش پایین بود تا مجبور نشود جواب کسی را بدهد.
تاسف
در حال حاضر 481 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 481 مهمان ها)