پسر 2 سالش بود باباش براش جوجه خريد 2 تا تا آوردن خونه داد من در اومد كه كي ميخواد به اين برسه آب و غذا بده خلاصه قرار شد صبح قبل رفتن آب و دونشون رو بذاره تا بعدازظهر كه مياد اينا رو از جعبه در بياره فردا صبحش من شنيدم صدا خيلي نزديك منه بلند شدم در اتاق باز كردم ديدم واي جفتشون از جعبه اومدن بيرون كلي هم كثيف كاري كردن ديدم تا بعد از ظهر ديگه براي من زندگي نميذارن پسرُ صداش كردم گفتم مياي بازي كنيم ؟ اين طفليم با ذوق گفت آره كوچيكم بود نميتونست خودش بگيردشون خلاصه دست پسرمو از مچ گرفتم با دستاي اون جوجه ها رو گرفتم انداختم تو جعبه
تهران به غیر از دریا همه چی داره
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
در حال حاضر 264 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 264 مهمان ها)