تصويري از تو در ذهنم نيست
جز گله ها ي قو ها
كه از شنيدن صداي شليك
سقوط كردند و
ديگر
كسي از آنها خبر ندارد
.
تفنگم را نذر باران كردم
مگر دوباره
پرنده هاي مهاجر
ييلاق و قشلاقشان را
از چمدان بيرون در آورند و
بگويند
ما بي خبر آمده ايم
كه چند ماهي مهمان درياچه ي شما باشيم
.
هيزم هاي كوچك را در شومينه مي ريزد
طبيعت دلگير
و كف دستانش را روي آتش مي گيرد
زبان بسته
.
طول عمر حقيقت كوتاه است
و پاييز خيال رفتن ندارد به اين زودي ها
.
جاي بوسه هايت را بر چال صورتم
قاب گرفته ام
و اين تنها دليل دلخوشي من استمن كه نه شليك كردم
نه اسم پرنده اي را از ياد مي برم
در حال حاضر 573 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 573 مهمان ها)