مستولی
ناگزیر از سفرم بی سرو سامان چون «باد»
به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند؟ مگر می شود از خویش گریخت
«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد
اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد
عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
فاضل نظری
بعد به همون شماره ای که براتون اس میاد laghv رو ریپلای کنین
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
امیر حسن زاده - دریا
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
در حال حاضر 445 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 445 مهمان ها)