مردی نزد روانشناس رفت و از غم بزرگی که دردل داشت برای دکتر تعریف کرد.
دکترگفت: به سیرک شهر برو آنجا دلقکی هست، اینقدر تو را می خنداند که غمت یادت برود.
مرد لبخند تلخی زد و گفت:
من همان دلقکم....
.
.
.
دکتر گفت: به جهنم که همان دلقکی!
مرد گفت : برو بابا پول ویزیت دادم باید درمانم کنی!
دکتر گفت : برو دیوانه من فقط همونو بلد بودم دیگه درمانه دیگه ای بلد نیستم!
مرد گفت : پس سریع پولمو پس بده!
و دکتر پول دلقک را پس داد.نکته داستان : آن مرد دلقک نبود و دروغ میگفت...دکتر هم خیلی اسکل بود...
مرد با پوله ویزیتش رفت به سیرک و خوب شد..