آرزویی است مرا در دل
که روان سوزد و جان کاهد
هردم ان مرد هوسران را
با غم و اشک و فغان خواهد
به خدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه ی ازارش
شب در اعماق سیاهی ها
مه چو در هاله ی راز اید
نگران دیده به ره دارم
شاید ان گمشده باز اید
فــــروغ