لب ِ خاموش نمودار دلِ پر سخن است ......
آخ که چقدر تنگه دلم برای اون شبامون
"گمان میکنم آزادم ولی جلو سرنوشت خودم نمیتوانم کمترین ایستادگی بکنم. افسار من بدست اوست، اوست که مرا به این سو و آن سو میکشاند. پستی، پستی زندگی که نه میتوانند از دستش بگریزند، نه میتوانند فریاد بکشند، نه میتوانند نبرد بکنند، زندگی احمق."
توو روز و روزگار من
بی تو روزای شادی نیست ...
سلام ای ناله ی بارون ...
از خانه بیرون بیا تا زیبا شود این شهر،
تا درختهای دودگرفتهی خیابانِ پهلوی سابق
دوباره جوانه بزنند
و جویهای لبریز بطریهای خالی آب معدنی
از نو
طعمِ شیرین آبِ قنات را تجربه کنند !
تا آبی شود این آسمانِ خاکستری
و تابلوهای نمایشگرِ آلودهگی هوا
از خوشی به رقص در بیایند !
از خانه بیرون بیا!
بگذار نیمکتهای آن پارک قدیمی
با یکدیگر به جنگ برخیزند
تا تو قهرمانشان را انتخاب کنی برای نشستن !
بگذار کودکان پشتِ چراغ قرمزها
تمام اسفندهاشان را در آتش بریزند
از شوقِ آمدنت !
بگذار فوارههای تمام میدانها دوباره قد بکشند
و در تک تکِ کوچهها
بوی گلسرخ بپیچد...
بیتو این شهر متروک است
و تنها کلاغهای خاکستری
آسمانش را هاشور میزنند...
شهر و دیاری که بر دو پا راه میروی
و مرزهای وطنم
از عطرِ نفسهای تو آغاز میشود!
از خانه بیرون بیا تا خلاصم کنی
از تبعید در شهری
که زادگاهِ من است...
یغما
در حال حاضر 532 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 532 مهمان ها)