کمپین درست شده میخوان نفری هزار بدن ، خیابانی بازنشست بشه
دختر خیابانی :
بابا تو رو خدا اینقدر سوتی نده ! تو دبیرستان همه مسخرم میکنن . چرت و پرت نگو ، اگه میگی کمتر بگو
اتلتیکو دیوار دفاعیش رو با نیروی انسانی ساخته!!
بعد از سوتی های دیشب خیابانی ، جمله با معنای هزار بدم ، فشار بدم ، جای خود را به هزار بدم بازنشست بشی داد
کوچه ها کوچه های پیچاپیچ
کوچه ها کوچه های پوچاپوچ
همه ی یاوه های دنیا هیچ
همه ی بافه های دنیا پوچ
کوچه ها کوچه های بعد از عشق
شاه راه جنون و وحشت شد
سگ ولگرد قصه های شما
در همین کوچه ها هدایت شد
کوچه ها چون شبان بی خورشید
ابری وبی ستاره ام کردند
من به چشمان خویش می دیدم
گرگها تکه پاره ام کردند
چند ناپهلوان باد به دست
خنجری بر غلافمان بستند
ما به درد زمین نمی خوردیم
آسمان را به نافمان بستند
نیمی از ما به هست تن دادیم
نیمی از ما مرید نیست شدیم
عده ای رو به آسمان کردیم
عده ای ماکیاولیست شدیم
گفتنی ها نگفته می ماند
هیچ دستی به شانه ی من نیست
من مقیم نبودن آبادم
روی این خاک خانه ی من نیست
واژه های سیاه دفتر من
راهزن های زلٌقی شده اند
پشت سگها نماز می خوانند
نوچه گان تقی نقی شده اند
واژه های سیاه دفتر من
یاوه بافان روزمزد شدند
عده ای همچنان لگن ماندند
عده ای آفتابه دزد شدند
قسمت اعظم ترانه ی من
تاول زخمهای چرکین است
ابر را آفتاب می خواند
«از کرامات شیخ ما این است»
همه شعرهای دفترمن
قصه ی باشم ونباشم شد
زندگی در میان بیدردان
قسمت روح آش و لاشم شد
غزلی در رثای انسان است
همه ی شعر های دفتر من
سنگ گور برادرانم شد
روسپی خانه ی بزرگ وطن
شور آزادگی فریبم داد
خانه ام خانه ی کلاغان شد
هیچ کس هیچ چی نمی فهمید
گریه ام پشت خنده پنهان شد….
شور آزادگی فریبم داد
بال بستم به محبس افتادم
باکه گویم چه بر سرم آمد
گیر یک مشت کرکس افتادم
دردهایم به مردها می زد
گریه هایم به زن شباهت داشت
خلقت من چه شاهکاری شد
من «مذکرـ مونث» افتادم
از کرامات مادرم این بود
آب در هاون عدم می کوفت
پهلوان پنبه ای به نام پدر
همتی کرد و من پس افتادم
حال وروز مرا نگاه کنید
شاعر سنگ قبرها شده ام
وای برمن که گیر قانونِ
ملتی خرمقدس افتادم
شور آزادگی فریبم داد
خانه ام خانه کلاغان شد
آسمان را به جوجگان دادم
بار دیگر به محبس افتادم….
…مانده ایم از کجا شروع کنیم
پشت این لامکان مکانی نیست
از کدامین افق طلوع کنیم
پشت این خاک آسمانی نیست
مانده ایم از کجا شروع کنیم
همه فعل ها عبث شده اند
ازکدام آسمان طلوع کنیم
همه بال ها قفس شده اند
می روم تا فناکنم در هیچ
آخرین فرصت صدایم را
توی سطل زباله می ریزم
همه ی چارپاره هایم را:
«دردلم حرفهای تلخی بود
به نگفتن حواله اش کردم
شعرهایم به گریه می مانست
اسکناس مچاله اش کردم
در دلم حرفهای تلخی بود
گفتنش را کلام نتوانست
در دلم حرفهای تلخی بود
شعرهایم به گریه می مانست
دلم از خاک وخاکیان پر بود
لشکر گریه را مدد کردم
سینه ی سفره های خالی بود
آسمانی که من رصد کردم
من شهنشاه سوختن بودم
شعله ها از من اتخاذ شدند
ریزه خواران خوان من بودند
شاعرانی که نشئه باز شدند
جوجگانی که دانشان دادم
شاعر عصر انحطاط شدند
نصفشان دلقکان افیونی
نصفشان «سیلویا پلات» شدند
شاید این یاوه ها که می خوانید
آخرین شعر دفترم باشد
شاید این لخته ها که می بینید
سنگ قبر برادرم باشد……..
پشت سر کوچه های پوچاپوچ
پیش رو کوچه های پیچاپیچ
هیچ حرفی برای گفتن نیست
وحده لا اله الا …هیچ
علی اکبر یاغی تبار
در حال حاضر 657 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 657 مهمان ها)