[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
شاه مردم ناپسند
چرا برخلاف ميل ما استنيس باراتيون شاه بر حق است
«چه كسي بايد حكومت كند؟» اين سوال اصلي تمام تمدنهاي بشري بوده و هست. از دل همين سوال فلسفه سياسي به وجود آمد و شعبه شعبه و شاخه شاخه گرديد: از بين النهرين كهن تا يونان باستان و از روم مسيحي تا بغداد اسلامي، چه كسي بايد حكومت كند؟ خردمند؟ قدرتمند؟ فرهمند؟ مويد به تاييدات الهي؟ پيش از آنكه بشر به ضلالت دوران مدرن سقوط كند و به ايده فوق احمقانه و وراي رياكارانه «حكومت اكثريت» برسد هماره سوال اصلي همين بوده است. منطقيترين و پذيرفتنيترين جواب نيز هماره اين بوده كه: «آن كس كه مي تواند»، در دنياي فارغ از دين اين تنها پاسخي است كه معارضي ندارد. به اين معنا فتح / Conquest تنها جواز مشروع حكومت است و آن كه تخت را فتح مي كند - فاتح / Conquerer - بايد كه بر آن حكم براند، پس از فتح است كه وراثت و خون جايگزين ميشوند مادامي كه فاتح جديد از راه برسد.
وقتي ايگون تارگرين و خواهرانش سوار بر اژدهايان وارد وستروس شدند هفت پادشاهي مستقل در اين سرزمين وجود داشتند كه پس از فتح همه آنها(به جز يكي: "مارتل"هاي دورن) زير پرچم پادشاهي واحد متحد شدند. زماني كه رابرت باراتيون و هم پيمانانش عليه تارگرينها شورش كردند سوال اصلي براي استنيس اين بود: "حق" با كيست؟ بگذاريد جريان را از زبان خودش بشنويم:
«خاندان ما جوانترين خاندان وستروس محسوب ميشود. وقتي ايگون وارد استورمز اند شد جد اعلاي ما "اوريس باراتيون" از پرچمداران "شاهان استورم" بود، ولي در مقابل فاتح زانو زد و در ركابش جنگيد و پس از پيروزي به عنوان پاداش لرد استورمز اند شد. زماني كه رابرت عليه كينگ ايريس قيام كرد من سر دوراهي قرار گرفتم: وفاداري به پادشاه يا وفاداري به خون؟ و وقتي عهد كهنتر را انتخاب كردم تازه همه چيز آغاز شد. رابرت در ترايدنت به مصاف پرينس ريگار"آخرين اژدها" رفت و من در استورمز اند مورد حمله ميس تايرل (پدر لوراس و مارجري و لرد "هاي گاردن") قرار گرفتم. همه چيز به نفع شورشيان بود و عليه تارگرينها، ولي اگر استورمز اند(زادگاه باراتيون ها) گشوده ميشد به يكباره ورق برميگشت. من قلعه را از محاصرهاي پانصد روزه و جانكاه نجات دادم تا "وظيفه"ام در مقابل "خون" را انجام دهم. اين مقاومت نتيجه شورش را تعيين كرد و برادر بزرگم رابرت آيرون ثرون را "فتح" كرد. ولي فداكاري من براي خاندانم ديده نشد و رابرت ترجيح داد تا برادر احمق و قرتيام را لرد استورمز اند كند.»
(تاريخ كامل بازي تاج و تخت - نسخه باس اول / Boss Owl - فصل دوم)
ميبينيم كه در جريان شورش و نبرد غاصبين (War of Usurpers) لرد استنيس تنها اشرافزادهاي است كه فارغ از نفع شخصي و خانوادگي به دنبال حقانيت و مشروعيت است. اوست كه در تمامي لحظات فقط يك انگيزه و هدف ميشناسد: وظيفه. حال بياييد سوال مطلع يادداشت را دوباره مطرح كنيم: «چه كسي بايد حكومت كند؟» استاركهاي سرد و باشرف؟ تارگرينهاي اژدهاسوار بياژدها؟ لنيسترهاي ثروتمند؟ همه اينها ميتوانند مدعي باشند: «زمستان در راه است»؟ نشان بدبيني و محافظه كاري است كه از امهات فكر بشري است، ولي اين اميد است كه آينده را ميسازد نه نااميدي. «آتش و خون»؟ نشان قدرت است و ترس افكني ولي فقط تا زماني كه اژدهايان وجود داشته باشند و نه بعد و قبل از آن. «غرش مرا بشنو»؟ نشان بيرحمي و سبعيت است، اما هسته سخت لنيسترها طلاي آنهاست و نه شير بودنشان...
باراتيون ها اما ساخته شدهاند براي حكومت، «از آن ماست خشم» نياز به هيچ مقدمه و موخرهاي ندارد. مرد جنگجو بدون ثروت و آتش و محافظه كاري هم ميتواند بجنگد، همانطور كه لرد اوريس باراتيون بدون همه اينها چنان شجاعانه و خونخوارانه در ركاب "تارگرين فاتح" جنگيد كه به او لقب "حرامزاده اژدها" را دادند. حرامزاده بود چون هيچ نشاني از ضمائم و قرائن صاحبين ملك و مكنت نداشت، ولي حرامزاده اژدها بود و همچون اژدها ميغريد و ميدريد و ميجنگيد.
در منظومه مارتين و بنيوف دامي پهن شده براي سنجش مزه دهن مخاطبين، سنگ محكي براي تعيين عيار نزديكي و دوري به مولفههاي اساسي دنياي وستروس: استنيس باراتيون.
يك: همه چيز از استورمز اند و "دراگون استون" آغاز ميشود، قلعه زادگاه باراتيونها كه با آتش اژدها سرشاخ شده و پس از "هرنهال" (قلعه "هرن سياه" كه همراه فرزندانش زنده زنده در مقابل "ايگون فاتح" و "بالريون وحشتزا" سوختند و به زانو درآمدند) دومين قلعه وستروس است كه براي ديرباوران حجت وجود اژدهايان محسوب ميشود. (چرا كه هيچ آتشي جز آتش اژدها سنگ را نمي سوزاند) قلعهاي با رنگ آميزي سياه و خاكستري بدون هيچ چشم انداز طبيعي زيبا و سرسبزي. رنگ آميزي خود استنيس هم چنين است: او را ميبينيم با لباسي تيره و مويي جوگندمي و ته ريشي خشن. نه پادويي دارد و نه پيشكاري، نه تختي و نه مجمع لردها و ريش سفيداني. اوست و دو نفر در كنارش: يكي سر داووس سيوورث "شواليه پياز" كه نه اسمش اشرافي است و نه ظاهرش، و ديگري مليساندرا "زن قرمز". هر كدام از اين دو قصهاي دارند و سوالاتي در ذهن مخاطب ميسازند و طرفه آن كه اولي قرار است پاسخ دومي باشد.
دو: پس از مرگ رابرت، استنيس پادشاه برحق است، اما او خود به درستي ميداند غاصبي كه نه شاه است و نه حتي باراتيون بر تخت نشسته و تا سرش روي نيزه نرود كار درست نميشود. او حالا نياز به ارتشي دارد و نيرويي براي فتح آيرون ثرون. جادوگري قدرتمند فرصت را غنيمت ميشمرد و به استنيس نزديك ميشود و با نشان دادن نيروي عظيم جادويش به او ميفهماند كه براي فتح ابزار كارآمدي است. استدلال استنيس براي قبول كمك جادو نه ماكياوليستي است و نه بنيادگرايانه، او در مكالمهاي براي سر داووس روشن ميكند كه "خداي نور" مليساندرا همان اژدهايان تارگرينها هستند: «ايگون وستروس رو با اژدهاش فتح كرد و اژدها يعني جادو.»
اينجاست كه نهايتا كار به همان اصل عقلاني "كنترل خسارت" (كه در فقه پيشروي شيعه هم با عنوان "قاعده دفع افسد به فاسد" موضوع بحث است) منتهي ميشود. استنيس، مليساندرا را در كنار خود نگه ميدارد، ولي داووس مخالف او را هم از خود دور نميكند. فراموش نكنيد كه ديگر باراتيون مهم داستان هم همواره ند استارك را كنار خود داشت و اينجا هم سر داووس از همان نبرد بلك واتر در فصل دوم در كنار استنيس است و او را از جادوگر برحذر ميدارد. پس از شكست بلك واتر با يك جادوي ديگر ("وايلدفاير" يا همان آتش وحشي / همان كه ميراث تارگرينها و اژدهايانشان است) و بدون حضور مليساندرا است كه استنيس به داووس ميگويد: «من فرصت زيادي براي فتح ندارم، چون اگر اين جنگ سالياني به طول انجامد ادعاي برحق من فراموش ميشود.»
اما مرد ما كسي نيست كه در سختترين شرايط هم وظيفه از يادش برود، چنين است كه وقتي مليساندرا حرامزاده رابرت (گندري) را از گروه "انجمن برادري بينشانها" ميخرد تا پاي جادوي خود قربانياش كند به سراغ داووس ميرود و آزادش ميكند:
داووس: براي چي اومدين اينجا اعليحضرت؟
استنيس: واسه اينكه آزادت كنم.
داووس : ميتونستين ديروز بياين، يا فردا. ولي روزي اومدين كه قراره يه بيگناه به خاطر شما قرباني بشه، چون ميدونستين من از اين كار نهيتون ميكنم.
اين همان تفاوتي است كه بين قدرتمندان اولويت بندي ميكند: اصول اساسي، افق ديد و ابزار كنترل.
سوم: حقانيت نوعي ارزش براي زهاد و اهل ديانت نيست كه بدان ببالند و با آن در پي كسب عقبي باشند، حقانيت تنها پايهاي است كه اهل دنيا ميتوانند بدان اعتماد كنند و پايههاي تمدن خويش را روي آن بنا كنند. پس از بلك واتر استنيس شكست خورده و درمانده است، نه پولي در بساط دارد و نه طبيعتا سربازي و لشگري. در يكي از ناباورانهترين روياها داووس تصميم ميگيرد از رووساي "آيرون بانك" براووس تقاضاي كمك كند. بانك نماد يهوديان است و يهوديان نماد "عقلانيت خداستيز". جايي تايوين لنيستر در توصيف آيرون بانك به سرسي ميگويد:
«آيرون بانك يك كل واحد تجزيه ناپذيره، يك معبد كه همه ما بدون اينكه بدونيم در سايه اون زندگي ميكنيم.»
عليالظاهر آخرين جايي كه ممكن است روي خوشي به استنيس و ادعاي برحقش نشان دهد همين جاست، ولي گفتگويي كه در ميگيرد و اتفاقي كه در پي اش ميافتد به غايت آگاهي بخش است:
رئيس آيرون بانك: دفاتر ما اينجا برخلاف دفاتر شما كه پر از كلمات فاتح و غاصب و برحقه پر از عدد و رقمه، بدون نياز به تفسير و كاملا قطعي.
داووس: تايوين لنيستر چند سالشه؟
رئيس: شصت و هفت.
داووس: و بعد از مرگش كي قراره بدهي شما رو بپردازه؟ يه بچه حرومزاده كه مردم از خودش و مادرش متنفرن؟ جيمي لنيستر "كينگ اسلير"؟ استنيس پادشاه برحقه، چون تنها كسيه كه بلده بجنگه و از اون مهمتر چون برخلاف لنيسترها تنها كسيه كه فقط حرف پرداخت بدهياشو نميزنه بلكه اونا رو پرداخت ميكنه.
اينجا سر داووس انگشتان قطع شدهاش را به آقاي رئيس غرق در عدد و رقم نشان ميدهد و داستان قطع شدنشان را براي او تعريف ميكند: وقتي در جريان محاصره استورمز اند او به عنوان يك قاچاقچي توانست به مردم غذا برساند و قلعه را از سقوط حتمي نجات دهد استنيس به خاطر فداكارياش او را "لرد" كرد و به خاطر قاچاقچي بودنش به قطع انگشتان محكومش كرد و چنين گفت:
«كار خوب كار بد را پاك نمي كند و برعكس»
اوج طراحي جهان داستان اينجاست كه رئيس بانك و مرد اعداد و ارقام به نفع استنيس وارد عمل ميشود و با طلاهايش سپاهي را تجهيز مي كند كه كمي بعد منس ريدر و لشكر وحشيانش را منكوب ميكند و در پايان فصل چهارم قويترين ياور مردم متمدن در جنگ با "وايت واكر"هاست. براي مردمان ديرباور و ظاهربين سطحيترين المانها تعيين كننده خوبي و بدي اند، در جهان پخته و "واقعا موجود" وستروس ولي عقلانيت و واقعيت (هرچند دور از پسند عمومي و هرچند ديرياب و سختياب) حكم ميراند. آقاي رئيس بانك اين اصل را خوب فهميده كه: «زيركي در پرهيزكاري است.»
چهارم: و اين استنيس باراتيون به راستي كيست؟ مردي كه خدايان همه پسرانش را مرده به دنيا آوردهاند و تنها دخترش نيز بر صورتش نقشي از فلس دارد و هميشه در تاريكي است. مردي كه از زياده خوردن گوشت و از لباس نرم و از زن زيبا و از باقي لذتهاي دنيوي متنفر است و اين ورد زبانش است:
«من از هر چه خوشي است بيزارم و از همه آنها به يكسان رنج ميبرم»
مردي كه به وقت شكستن قسمش چنان شرمنده ميشود كه وقتي دارد براي همسرش (ليدي "سليس فلورنت") داستان مجامعت با مليساندرا را تعريف ميكند بالاخره و پس از مدتها ميتوانيم تغيير اجزاي چهرهاش را بالمعاينه ببينيم. مردي كه در بحبوحه نبرد "بلك واتر" از زبان سرسي ميشنويم:
«بهترين راه اينه كه خودم برم مقابل دروازه شهر و رو در رو با استنيس حرف بزنم. هركس ديگهاي پشت دروازه بود در مقابل زيباترين زن هفت اقليم سست ميشد، ولي اين استنيس باراتيونه. شايد بتونم يه اسب رو اغوا كنم ولي قطعا در مقابل او شانسي ندارم.»
مردي كه سر سانتي مترهاي شرافت هم كوتاه نميآيد. در فصل دوم و در اولين جايي كه او را ميبينيم مشغول انشاد نامه افشاگرش مبني بر توضيح ماهيت جافري و چرايي مرگ ند است، او ميخواند و ماتئوس (پسر ارشد داووس) مينويسد. وقتي به اسم جيمي لنيستر ميرسد و ميخواهد جافري را محصول زناي او و خواهرش ملكه معرفي كند دستور ميدهد كه جيمي لنيستر خالي نه، بنويس «جيمي لنيستر "كينگ اسلير"» و پس از لختي دوباره دستور ميدهد بنويس «سر جيمي لنيستر "كينگ اسلير"»، فراموش نكن كه آن مرد هنوز يك شواليه است.
مردي كه هيچ كس و هيچ چيز به جز خودش را قبول ندارد ولي بارها و بارها از ند استارك به عظمت و شرافت ياد ميكند، از جمله وقتي در پايان فصل چهارم سپاهيان والعادياتش زمين و زمان را بر پادشاه دوست داشتني آنسوي ديوار (نويسنده هم جزو مردم است و بر اساس مفاد اين يادداشت دوست داشتن يا نداشتنش به تنهايي پشيزي اهميت ندارد) چونان شب ديجور ميكنند:
كينگ استنيس: پدرت مرد باشرفي بود، به نظرت با اين مرد (منس ريدر) چه ميكرد؟
اسنو: اين مرد بارها ميتونست منو بكشه ولي اين كارو نكرد، اگه پدرم بود زندانيش ميكرد و ازش بازجويي ميكرد اعليحضرت
«چه كسي بايد حكومت كند؟» آنكه قدرت دارد؟ آنكه ثروت دارد؟ آنكه به خون وارث است؟ همه اينها ميتوانند و نميتوانند، چنانكه بينهايت گزينه ديگر هم قابليت اضافه شدن به فهرست را دارند. اما يك گزينه قطعا جزو انتخابها نيست يا بهتر اينكه به نظر اين يادداشت نبايد باشد: آن كه مردم ميپسندند.
عجب غلطی کردیم اون نسخه های لو رفته رو دیدیم
حالا تا کی باید صب کنیم !!!:||||
!
کیفیت 480 قسمت سوم
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
قسمت سوم
کیفیت 720
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
کیفیت 720 hd tv
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
در حال حاضر 32 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 32 مهمان ها)