اپيزود پنجم كاملا در شمال و شرق ميگذرد. با محوريت جان اسنو و دنريس تارگريان. در كنار آتش اژدها و وحشت از حضور وايت واكرها. نغمههايي از يخ و آتش. رستاخيز احتمالي تاريخ جان اسنو تاكنون بي ترديد مرد اول اين فصل بوده. خاكستر سوخته پيكر ايگريت در پايان فصل قبل پسرك حرامزادهاش را نيز با خود برد و مردي را جايگزينش كرد. اين تعبير استاد ايمون از جان اسنو است . ايمون تارگريان. كه فرسنگها دورتر از تنها همخون خود در دنيا در كنار ديوار عمرش را گذرانده و آماده ساختن جان اسنو براي رهبري، كه انگار آخرين رسالت او در دنياست. جان را براي تصميمي كه ميخواهد بگيرد تقويت ميكند فارغ ازينكه چه تصميميست. "با فرمان و تصميمت احساس نشاط خواهي كرد و با كمي شانس قدرت انجام اون رو خواهي داشت" تصميم جان اسنو، بازگرداندن وحشيها به جنوب ديوار است. براي حفظ آنها از زمستان و وايت واكرها و استفاده از آنها در ارتش آينده شمال. تصميمي كه هم با مخالفت نگهبانان ديوار مواجه ميشود و هم فرمانده باقيمانده وحشيها: تورموند. كاريزما و قدرت استدلال و قاطعيت و شجاعت، همه اينها صفاتيست كه در همين چند قسمت شمايلي از جان اسنو ساخته كه رداي رهبري را به تنش برازنده ميكند. پس ميتواند تورموند را قانع كند اگرچه خود را به عنوان ضمانت وعدهاش همراه با تورموند نزد وحشيها ببرد تا با كشتيهاي استنيس مردمان آزاد شمال ديوار را نجات دهد.
استنيس كه بعد از خروج از دراگ استون و عزيمت به ديوار و با نشان دادن عزم شاهانه خود نه صرفا براي نشستن بر تخت آهنين در كينگز لندينگ كه حفظ تماميت سرزمين از زمستان و ارتش مردگان براي تماشاگر هم به آرامي حقانيت خود را نشان داده، سمول تارلي را در كتابخانه قلعه سياه به ادامه مطالعه براي پيدا كردن راه كشتن واكرها ترغيب ميكند. فرزند چاق اما خردمندِ تنها پيروز بر رابرت باراتئون كه اگرچه مانند پدر سرباز نيست اما با كشتن يك وايت واكر با خنجري از شيشه اژدها شايد بيش از هر كسي راه و روش مبارزه با آنان را بداند. راهي از آتش براي جنگيدن با يخ. جنگ نهايي داستان. استنيس لشكرش را براي مقابله با روس بولتون از ديوار خارج ميكند درحاليكه اينبار برخلاف نبرد بلك واتر مليساندرا را در پيشاپيش صفوف سربازانش در كنار خود ميبيند و شرين دخترش هم او را همراهي ميكند تا وينترفل را از روس بولتون بازپس گيرند. جايي كه سانسا در محاصره قاتلين خانوادهاش است و ميراندا معشوقه رمزي، كه حسادت ديوانهوار او را يكبار در فصل قبل كه به سلاخي شدن دختر بينوايي منتهي شده بود شاهد بوديم. ميراندا شايد در مقابل سبعيت رمزي راضي و تسليم باشد اما بعيد به نظر ميرسد به راحتي سانسا را رها كند و براي اولين قدم؛ مواجه كردن سانسا با تئون گريجوي و سرباز زدن نفرت و خشم سانسا از او كه خيانتش باعث بسياري از رنجهاي خاندانش شد. رابطه برده و ارباب (تئون و رمزي) و اغراق در شكل نمايش آن اگرچه يك جور لذت فتيشيستي از تصوير اين رابطه هم هست به همان اندازه شايد پيشدرآمدي بر فرجام واكنش تئون در اين مسير نيز خواهد بود. صحنهپردازي سكانس شام بولتونها و سانسا و حضور تئون و رفتار ساديستيك رمزي در جمع حتي روس بولتون را نيز از او ميترساند. پس با خبر به دنيا آمدن نوزاد پسرش رمزي را از به وجود آمدن رقيبي ديگر براي جانشيني روس دستپاچه ميكند. روس براي كنترل رمزي جنگ با استنيس را به او ميسپارد و وعده جانشيني را هم به او ميدهد. در ميان چنين جمع هولناكي سانساي معصوم كه از برجها و ديوارهاي آن نيز خاطرات خانوادهاش براي او تداعي ميشود اما چندان تنها نيست. برين تارث و پادريك در نزديكي قلعه در جايي پنهان شدهاند. و البته مردم شمال اگرچه خاموشند اما براي كمك به پرنسس دربندشان آماده هركاري هستند.
در ميرين دنريس بعد از مرگ باريستان جسور كه در كوچهاي باريك جانش را براي او از دست داد خود را تنهاتر ميبيند. ملكه كه به تعبير استاد ايمون در محاصره است و كسي نيست كه او را مشاوره دهد در انتقام مرگ سر باريستان و جراحت كرم خاكستري (كه حالا به ضعف خود در عشق و گرايش به ميساندي اعتراف ميكند) در اقدامي تند سران خاندان اشرافي را به زندان مياندازد و يكي از آنها را خوراك دو اژدهاي دربندش ميكند. و ديري نميپايد كه از اشتباه خود آگاه ميشود و در اقدام عجيب ديگري به هيزدار پيشنهاد ازدواج ميدهد. دو مردي كه شايد در اين لحظات سخت كه دنريس توان مديريت آن را ندارد بتوانند به او كمك كنند؛ يعني سر جوراه مورمنت و تيريون لنيستر در قايقي به سمت ميرين در حركتند. و در اين راه از والريا عبور ميكنند. شهر اجداد دنريس. محل سكونت باستاني تارگرينها. شهر بزرگ افسانهاي كه آتشفشانها بسان عزابي الهي آن را نابود كردهاند.
"نزديك يكديگر ماندند و در آخر به هم پشت كردند. تپههايي كه به دو نيم شدند. و سياهياي كه آسمان را بلعيد. زبانههاي آتش به قدري سوزان و بلند بودند كه حتي اژدهايان را هم سوزاندند. آيا آخرين نشانهها را كه جلوي چشمانشان بود نديدند؟ مگسي بر روي ديوار، موجهاي طوفاني دريا كه همه چيز را نابود كرد." شهري هزارساله و تمام دانشهاي بشر، سرنوشت شوم همه شان را نابود كرد. و هيچ يك برنگشتند.
جملاتي كه مثل آيه بر زبان تيريون و سر جوراه جاري ميشود. اما تيريون لنيستر كه يكبار روي ديوار رفته بود تا از روي بلندترين سازه بشر به پايين ادرار كند و تمام افسانههاي آنجا را به تمسخر بگيرد. مردي كه آگاهياش را از علمش داشت نه از ايمانش به جادو و افسانه و اسطوره. او به آنچه بر زبان ميآورد ايمان نداشت تا وقتي به چشم خويش دروگون اژدهاي فراري دنريس را بر فراز آسمان والريا ديد. صحنهاي تماشايي از ملاقات تيريون با آنچه تاكنون او را از باور به پديدههاي فراتر از عقل انساني محروم كرده بودند. اين اولين بهره اين سفر براي تيريون بود. و اگرچه دچار حمله مردان سنگ صورت شد كه در اپيزود قبل استنيس از حضورشان در والريا براي شرين تعريف كرده بود. سرجوراه او را نجات داد اما تماس او با صورت سنگيها آثار فلس سنگي آنان را بر دستانش آشكار كرد. چه چيزي اين دو مرد را بالاخره از سرگرداني محتومشان نجات خواهد داد؟