صفحه 54 از 290 نخستنخست ... 444525354555664104154 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 531 به 540 از 2891

موضوع: Game of Thrones | به انتها رسید ..

  1. #531
    Moderator
    تاریخ عضویت
    Apr 2008
    نوشته ها
    112,918
    تشکر
    220
    تشکر شده : 12,281
    تلخ و هولناک‌تر از همیشه، برای تخت پادشاهی: نگاه نویسنده "کافه سینما" به فصل پنجم سریال "بازی تاج و تخت"، که به تازگی پایان یافت/ وقتی در یک دنیای مخوف و پیچیده، بلا از آسمان نازل می‌شود






    سرویس نقد کافه سینما- آریان گلصورت: یک درام سیاسی پر فراز و نشیب و حماسی در قرون وسطی. جدال چند خاندان بر سر تخت پادشاهی و دنیای بی‌رحمی که در آن به هیچ کس نمی‌توان اعتماد کرد. دنیایی پر از مکر، پلیدی، خیانت و دسیسه که در آن مرگ هر لحظه در کمین است و بلا از آسمان نازل می‌شود. در چنین جهانِ مخوفی که نه پسر به پدر رحم می‌کند و نه حتی نویسنده داستان به شخصیت‌هایش، هیچ کس در امان نیست. موج انتقام سراسر سرزمین وستروس را در برگرفته، جنایت سایه سنگین‌اش را بر سر معصومیت انداخته و فرجامی تلخ در انتظار همگان خواهد بود. بازی تاج و تخت با انبوهی از شخصیت‌ها و وقایع متنوعی که خلق کرده، موفق می‌شود یک جهانِ اسطوره‌ای مملو از روابط پیچیده و غیرقابل پیش‌بینی را به نمایش بگذارد و با درامی پرکشش‌ و چرخش‌های داستانی غیرمنتظره، مخاطب را کاملا درگیر کند.


    {هشدار: خواندن این مطلب به افرادی که فصل پنجم را تا انتها ندیده‌اند، بخش‌های مهمی از داستان را لو خواهد داد}

    نویسنده کافه سینما در ادامه می‌نویسد: مدتی است که پخش فصل پنجم سریال بازی تاج و تخت به پایان رسیده است. تلخ‌ترین و پرحادثه‌ترین فصل این مجموعه جذاب. ما در سری پنجم این سریال شاهد اتفاق‌های کلیدی و تاثیرگذار فراوانی بودیم. حوادث و نقاط عطفی که در کنار پیشرفت اجرایی و تکنیکی قابل توجه سریال، موجب شدند تا اغلب طرفداران از این فصل به عنوان یکی از بهترین‌های بازی و تاج و تخت تا امروز یاد کنند. اما خب این همه ماجرا نیست. مخاطبان این سریال با این‌که شاهد لحظات جذاب و هیجان انگیز فراوانی هستند، باید تحمل دیدن صحنه‌های دراماتیک تلخ و ناامیدانه را نیز داشته باشند. ویژگی‌ای که بازی تاج و تخت را به اثری متمایز تبدیل کرده است. خالقان این سریال ترسی ندارند از این‌که شخصیت‌های کلیدی داستان خود را فدای شوکه کردن مخاطبان‌شان کنند. البته کاش همه چیز در حد همین غافلگیر شدن باقی می‌ماند. برای کسانی که این مجموعه را دنبال کرده‌اند، تماشای مرگ برخی از افراد بسیار دردناک و رنج‌آور است. شخصیت‌هایی که قدم به قدم با آن‌ها پیش آمدیم و حضورشان را روزنه امیدی در دنیای تاریک سریال می‌دانستیم، به راحتی و با قساوت بی‌امان نویسنده‌ها پیش چشمان ما نابود می‌شوند. آن هم در شرایطی که به هیچ عنوان انتظارش را نداریم. و این کار به اندازه‌ای تکرار شده که در حال حاضر دیدن فصل‌های ابتدایی سریال بیشتر به بازدید از قبرستان شبیه است تا تجدید دیدار! البته فراموش نکنیم که فصل اول بازی تاج و تخت با مرگ غیرمنتظره ند استارک به پایان رسید. این یعنی سازندگان مجموعه از همان ابتدا تکلیف ما را روشن کرده‌اند. مخاطبان قرار نیست این‌جا روی خوش ببینند. چون ورای کشته شدن شخصیت‌های اصلی داستان، هدف دیگری وجود دارد و این سریال در حال به تصویر کشیدن مختصات جهانی‌ است که بدون تردید حاصل تسلط فراوان صاحب اثر (جورج آر. آر. مارتین) بر تاریخ، اسطوره، مذهب و نقش سیاست در آن‌هاست. جهانی که در آن هر امیدی به سمت رسیدن به روشنایی با بی‌رحمی نابود می‌شود.
    ما در فصل پنجم شاهد پیشرفت زیادی در خطوط داستانی هستیم. استنیس باراتیون که پادشاه بر حق هفت اقلیم است در نبرد غریزه و ایمان و محاصره تردیدهایش دست به انتخابی دردناک می‌زند و با به آتش کشیدن یکی از جلوه‌های معصومیت در داستان (از تکان‌دهنده‌ترین لحظات کل سریال) و حمله به وینترفل پا به ورطه نابودی می‌گذارد. در حالی که او از معدود افراد شاخص وستروس بود که پای اصول و ارزش‌های خود تا انتها ایستاد و توان این را داشت که حکومتی باثبات ایجاد کند. در طرف دیگر جان اسنو قرار دارد. نماینده خاندان استارک که انتخاب شدنش به عنوان لرد فرمانده قلعه سیاه، بر کاریزما و جذابیت‌هایش افزود. یکی دیگر از آن مردانِ قهرمانِ داستان که برای خود اصولی داشت. جان اسنو برای بر هم زدن نظم قدیم، با وحشی‌ها به مذاکرات صلح نشست و تابوی دشمنی همیشگی مردمان بدوی با نگهبانان شب را از بین برد. حرکت پیش‌روانه‌ای که اطرافیانش آن را تاب نیاوردند و او را به جرم خیانت به قتل رساندند. سرنوشت برای جیمی لنیستر نیز عاقبت روشنی را در نظر نگرفت. جیمی که به مرور از یک کارکتر نه چندان دلچسب به یکی از همدلی برانگیزترین شخصیت‌های سریال تبدیل شد، تاوان کارهای گذشته‌اش را با تحمل رنج‌های فراوان داد که آخرین آن‌ها کشته شدن دخترش در آغوشش بود. صحنه‌ای بسیار دردناک که هم چون آوار بر سر مخاطب خراب می‌شود. خواهر او سرسی نیز در راهپیمایی شرم که توسط گروه مذهبی تندرویی به رهبری‌ های اسپارو بر پا شده بود، غرور و جایگاه دست‌نیافتنی‌اش را از دست داد و عذاب سختی را در عوض گناهانش کشید. اما بر خلاف جیمی و سرسی که به نوعی سقوط اشرافیت را در جهان قدرت گرفتن عوام نمایندگی می‌کنند، برادر دیگر آن‌ها یعنی تریون وضعیت به مراتب بهتری پیدا کرد. او به عنوان یکی از معدود صاحبان افقِ آینده و درک مدرن سیاسی در هفت اقلیم، حالا در موقعیتی استراتژیک قرار گرفته و می‌تواند نقش بسیار مهمی را در قسمت‌های پیش‌ رو ایفا کند. در حالی که در پایان فصل گذشته، او در ازای کشتن پدرش و پایان دادن به کینه‌ای کهنه، از بخش مهمی از داشته‌هایش دست کشید و حتی در آستانه مرگ قرار گرفته بود. با وجود این، تریون حالا در قلمرو دنریس تارگرین قرار دارد. مادر اژدها که البته اغلب سیاست‌های آزادی خواهانه‌اش شکست خورد و نتیجه‌ای جز خشونت بیشتر نداشت. دنریس شخصیتی متزلزل است که هم‌چنان به لطف دو اژدها و دوستداران‌اش جان سالم به در می‌برد. افرادی چون سر باریستان که نمونه کامل یک سرباز وفادار است. در چنین وضعیتی، دنیا نباید جای چندان مناسبی برای دختران جوان باشد. از تقدیر شوم شرین دختر استنیس و مرگ دلخراش دختر لنیسترها که بگذریم، می‌رسیم به سانسا و آریا استارک که اولی در خانه‌اش به اسارت رمزی بولتن درآمده و دومی توسط جاکن هاکار در خانه سیاه و سفید تعلیم مرگ می‌بیند.
    و تازه این تنها بخشی از ماجراهای یک سوی دیوار است. در آن سو وایت واکرها قرار دارند که قسمتی از قدرت نابودگری و درندگی‌شان را در نبرد هاردهوم نشان دادند. زمستان در راه است و به نظر می‌رسد هیچ نیرویی نمی‌تواند در برابر آن‌ها بایستد. فصل پنج هم تمام شد و همچنان معماها و نقاط مبهم بسیاری باقی مانده و قطعات پازل مدام جا به جا می‌شوند. جورج آر. آر. مارتین و خالقان سریال بازی تاج و تخت دارند ما را همراه خود پیش می‌برند. فقط باید امیدوار بود که این همه شخصیت، خطوط داستانی و پیچیدگی، به سرانجام قابل قبولی ختم شود.


  2. 4 کاربر مقابل از Chavosh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  3. #532
    Moderator
    تاریخ عضویت
    Apr 2008
    نوشته ها
    112,918
    تشکر
    220
    تشکر شده : 12,281
    یادداشت نویسنده هالیوود ریپورتر بر اپیزود آخر فصل پنجم «بازی تاج و تخت»






    هاليوود ريپورتر/ تيم گودمن: در ميان همه عواملي كه بازي تاج و تخت را سريالي مستحكم ساخته‌اند - وسعت، كاراكترها، نويسندگي و اجراها در ميان بسياري موارد ديگر - يك چيز به كرات عامل لغزش آن بوده است: غافلگيري‌ها.
    درست است، مرگ ند استارك و عروسي سرخ سورپرايزهايي استثنايي براي كساني بود كه كتاب‌ها را نخوانده بودند. و همين مرگ‌ها به طور خاص باعث شهرت سريال و همه‌گير شدن نظريه "هركس مي‌تواند در هر زماني بميرد" شدند. اما گاهي اوقات سرانجام كار پيش از فرارسيدن‌اش قابل مشاهده است، به همين خاطرست كه مرگ جان اسنو و شكلي كه اولي جوان در آن دخالت داشت تا جايي كه درباره مرگ يك كاراكتر اصلي امكان داشت واضح و قابل‌پيش‌بيني بود.
    بازي تاج و تخت پيشاپيش در رابطه با جهنم اين مرگ خبر را داده بود. تنها نكته غافلگيركننده درباره آن اين بود كه جان اسنو را روي يك كنده درخت بي‌سر نكردند.
    بدون در نظر گرفتن رمزي بولتون ديوانه – از آنجايي كه دست كم تا فصل بعد نفس مي‌كشد - بازي تاج و تخت به پروراندن هرچه بيشتر داستان كاراكترهاي منفي خود و به غايت رساندن شرارت آن‌ها و سپس كشتن‌شان تمايل دارد. (سرگذشت جافري را ببينيد). بنابراين آريا استارك بايستي كه مرين ترنت تهوع‌آور را مي‌كشت؛ نمونه‌اي ديگر از مرگي كه از چند اپيزود قبل‌تر به وضوح قابل ديدن بود. بسياري از غافلگيري‌هاي بازي تاج و تخت درواقع اصلا غافلگيري نيستند، اين نفرين‌شدگي اما همه چيزي نيست كه بازي تاج و تخت در چنته دارد. فكر مي‌كنم تقريبا واضح بود كه استنيس خيال دارد همان‌طور خيره‌سرانه به سوي مرگ‌اش قدم بردارد. اما پس از آنكه همسرش‌، سليس خودش را حلق‌آويز مي‌كند (ضمنا گره زيركانه‌اي در اين صحنه وجود دارد، در هرصورت اهميتي ندارد اگر كه او به دست شخص ديگري به دار آويخته شده باشد، او هم كاراكتر خوبي نبود) سريال موفق به دريافت يك امتياز مثبت در نتيجه ايجاد غافلگيري از پيش معلوم‌نشده‌ مي‌شود. بوسه مرگ ميرسلا هم تقريبا واضح بود، البته به شرط آن كه به گرمي رفتار الاريا سند و انتقام‌جويي مصرانه‌اش در دو اپيزود قبل توجه مي‌كرديد.
    همان‌طور كه بازي تاج و تخت در مسير خلق خطوط داستاني جاه‌طلبانه و بسط گروه بازيگران‌اش وسيع‌تر و آهسته و پيوسته‌تر مي‌شود، بخشي از نيروي واكنش ناگهاني خود را هم از دست مي‌دهد. در نتيجه، اين فقدان به جنسي از غافلگيري منتهي مي‌شود كه نمونه‌هاي آن را در پيچش‌هاي داستاني اپيزود آخر شاهد بوديم. عدم حضور آن اضطراب هميشگي در اپيزود نهايي كاملا احساس مي‌شد، كه البته غيرقابل‌پيش‌بيني هم نبود.
    جدا از يك يا دو موقعيت شوك‌آور به طور كلي بازي تاج و تخت سريالي است كه پيشاپيش حجم زيادي از اتفاقات آينده‌اش را به شكل تلگرافي به اطلاع مخاطب مي‌رساند. اما لذت - و كيفيت - در اين سريال تنها بر شانه‌هاي گره‌هاي داستاني غيرمنتظره استوار نشده است.
    بازي تاج و تخت براي من تبديل به سريالي شده است كه نسبت به فصل‌هاي گذشته كمتر از لحاظ احساسي روي آن سرمايه‌گذاري مي‌كنم (با اين وجود هنوز هم مشتاقانه منتظر اپيزودهاي جديد آن خواهم ماند). اين چرخش در روند شكل‌گيري اتفاقات اما چيز عجيبي است. كاراكتر جان اسنو براي من تا حدودي جالب بود اما به طور خاص از رفتن او ناراحت نشدم، چراكه به هرحال از مدتي پيش اوضاع براي او نامناسب شده بود. اپيزودهاي زيادي او را درحال سقوط تماشا كرديم و شاهد بوديم كه نمي‌تواند بالاخره از سر راه كنار برود.
    سرعت پيشروي داستان قطعا يكي از عوامل مهم در كاهش ميزان تاثيرگذاري و ايجاد تنش دراماتيك در سريال است. به نظر من اين نكته تا اينجا بزرگترين مشكل بازي تاج و تخت بوده. حالا باور دارم – همان‌طور كه در پايان فصل اول باور داشتم و در هر فرصتي اين نكته را بيان مي‌كردم - كه بازي تاج و تخت بسيار بسيار متفاوت‌تر و بهتر بود اگر كه در 13 اپيزود براي هر فصل به جاي 10 اپيزود ساخته مي‌شد. چنين چيزي اجازه نفس كشيدن بيشتري به سريال مي‌داد و از فضاي بسته طاقت‌فرسا و ترسناكي كه از ويژگي بارز اين فصل بود مي‌كاست. چيزي كه در اين فصل شاهد آن بوديم فرصت‌هاي دو تا پنج دقيقه‌اي براي هر كاراكتر و سپس پرش داستان روي كاراكتر ديگر و بازهم فرصتي دو تا پنج دقيقه‌اي بود، به شكلي كه اين الگو آن قدر تكرار مي‌شد تا در نهايت داوطلبانه خواستار مرگ بعضي از كاراكترها براي زمان‌دهي بيشتر به كاراكترهاي نجات‌يافته مي‌شديد.
    هرچه‌قدر كه حركت فاتحانه دني در اپيزود گذشته هيجان‌زده‌مان كرد، اين هفته داستان او و اطرافيان‌اش نمايشي كوتاه داشت و چند قدمي حركت كرد و سپس در رازآلودگي يكي ديگر از آن اختتاميه‌هاي آخر فصلي به پايان رسيد. چيزي كه ديديم بيشتر از آن كه توطئه‌آميز باشد يك وسيله ديگر براي انسداد راه دني به سوي تاج و تخت بود. حتي دروگون هم از سرعت پيشروي داستان خسته به نظر مي‌رسيد. يك هفته قهرمان و هفته بعد تماشاچي.
    كليد موفقيت اپيزود فينال (باز هم براي كساني كه كتاب‌خوان نيستند و فضاي مجازي را براي به دست آوردن اطلاعات بيشتر زير و رو نمي‌كنند) خط داستاني سرسي بود. راهپيمايي شرم او نيرومندانه و دراماتيك بود، سرنوشتي كه شايد بارقه‌هايي از اميد به همدردي را براي كاراكتري نامطبوع به وجود بياورد. خط داستاني سرسي به شكل ماهرانه‎‌اي از شروع فصل پنج تا انتهاي آن دنبال شد. و نتيجه آن چيزي به مراتب قوي‌تر از صف اهداي خنجر به جان اسنو بود.
    فكر مي‌كنم كه داستان آريا هم كاركرد درستي داشت، نه فقط براي اينكه هميشه مورد تشويق مخاطبان قرار مي‌گرفت و يك ليست انتقام در ذهن‌اش داشت و توانست يكي از آن‌ها را كاملا عملي كند، بلكه حالا او از اين طريق به سرنوشتي مرموز دچار شده است.
    براي من منتقد كه كتاب‌ها را نخوانده‌ام، بازي تاج و تخت هويتي بسيار عجيب پيدا كرده است. فصل پنجم نيرومندانه و لذت‌بخش بود با اين حال احساس گرفتاري در جعبه‌اي دربسته را داشت (درست مثل هرفصل). در اپيزودهاي زيادي به ما نشان داد كه چرا تعداد بالاي كاراكترها براي يك سريال ويژگي سرگرم‌كننده‌اي است، بسياري از آن‌ها خوب نوشته و بازي شده بودند. فراواني در اين سريال فراواني بيشتر به همراه مي‌آورد، تا زماني كه احساس مي‌كنيد در اين ميان ناگزير گنداب‌هاي زايدي هم وجود خواهند داشت. هر زمان كه يك كاراكتر مسئوليت‌هاي بيشتري پيدا مي‌كند به حجم كار كاراكتر ديگري از آن طرف اضافه مي‌شود و زمان پخش اپيزود به نظر كوتاه‌تر مي‌آيد.
    بايد معامله را فسخ كنيم؟ نه. اين سريال هنوز به شكل عجيبي ارضاكننده است، حتي زماني كه وفور نعمت در آن موجب نااميدي مي‌شود. قسمتي از عشق به بازي تاج و تخت براي من پذيرش اين واقعيت است كه ارتباط احساسي با آن كمتر از قبل حالتي جرقه‌اي دارد. مي‌دانيد، بايد چيز بيشتري را با تماشاي خون ريخته شده جان اسنو روي برف احساس مي‌كردم. دست كم چيزي بيشتر از پذيرش خونسردانه شعار "همگي محكوم به مرگ‌اند." در عين حال در انتهاي اپيزود، بيشتر و بيشتر مي‌خواستم. (مثلا سه اپيزود بيشتر.)
    هرچند كه فهم كامل اين مسئله دشوار است - نه از لحاظ تاثير احساسي، نه از اين نظر كه غافلگير نشويد و بازهم دلتان اپيزودهاي بيشتري بخواهد و نه از نظر سرنوشت كاراكترها - بازي تاج و تخت در هر صورت كار اصلي‌اش را درست انجام مي‌دهد. فكر مي‌كنم كه چنين چيزي بايد مربوط به برتري داستان بر صرف اتفاقاتي باشد كه در اپيزود نهايي مي‌افتد. اين يك سفر است، و اين سفر هيچ نيازي به ايجاد تعليق براي كسب موفقيت از راه سنتي‌اش ندارد.



  4. 4 کاربر مقابل از Chavosh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  5. #533
    Moderator
    تاریخ عضویت
    Apr 2008
    نوشته ها
    112,918
    تشکر
    220
    تشکر شده : 12,281
    کیت هرینگتون در گفتگو با اینترتینمنت ویکلی از مرگ جان اسنو و آخرین حضورش در «بازی تاج و تخت» می‌‌گوید





    اينترتينمنت ويكلي: داستان جان اسنو، حرامزاده وينترفل در آخرين اپيزود يكشنبه شب بازي تاج و تخت به سرانجامي دلخراش رسيد. از لحظه ورود به قلعه سياه، اسنو هيچ‌گاه كاملا با دارو دسته خلافكارها و تبعيدي‌هايي كه براي دفاع از ديوار قسم خورده بودند جور نشد. با گذشت هر فصل رابطه او با برادران سياهپوش‌اش غيرصميمي‌تر شد و پس از آن‌كه ارتش وحشي‌ها را به دروازه قلعه آورد تا با تكيه بر جنگاوري آنان دنيا را از تهديد وايت‌واكرها نجات دهد اوضاع بدتر هم شد. در نهايت گروهي از خيانتكاران با فرو بردن خنجرهايشان به سينه فرمانده ارشد، در كنار پيشخدمت جان اسنو، اولي، كه خانواده‌اش به دست وحشي‌ها سلاخي شدند تير خلاصي را تقديم به رهبر خود كردند.

    اينترتينمنت ويكلي: زماني كه متوجه سرنوشت جان شدي واكنش‌ات چه بود؟
    كيت هرينگتون: مثل هر فصل شما فيلمنامه را مي‌خوانيد و در قسمت‌هاي زيادي شگفت‌زده مي‌شويد. من در انتظار رسيدن چنين روزي بودم. كتاب "رقصي با اژدهايان" جرج آر.آر مارتين را نخوانده‌ام اما مابقي كتاب‌ها را خوانده‌ام و شنيده بودم كه چنين اتفاقي خواهد افتاد. حدس مي‌زدم كه بايد در همين فصل باشد. با اين حال نمي‌دانستم آخرين سكانس فصل همين خواهد بود و اين همه چيز را چند برابر ويژه كرد. واقعا احساس خوبي دارد كه آخرين اتفاق اپيزود شما باشيد. مطمئن نيستم، اما دوستش داشتم. از اينكه اولي را براي كشتن من انتخاب كردند خوشم آمد. اينكه داستان جان با آليسر تورن به اينجا ختم شد خوب بود. فكر مي‌كنم دن و ديويد كارشان را بي‌اشكال انجام دادند. به نظرم مسير درستي را انتخاب كردند.

    فكر مي‌كني كه جان مرتكب اشتباه بزرگي شد؟ يا اينكه تصميم او درست بود و درهر حال زندگي‌اش را از دست داد؟
    حجم عظيمي از اشتباهات وجود دارد. او به آدم‌هاي اطرافش توجهي نمي‌كرد. او تنها به تصوير بزرگ همه چيز در اين فصل نگاه كرد. اشتباه بزرگ او تقريبا مشابه با ند بود؛ زماني كه قصد داريد كار درست را انجام دهيد ولي ملاحظه اطرافيان‌تان را نمي‌كنيد. او كور شده بود و تنها چيزي كه مي‌ديد مصيبت قريب‌الوقوع وايت‌واكرها بود و اينكه توجه خود را به مصلحتي بزرگ‌تر بدهد. چيزي كه او از قلم انداخته بود اولي و سر آليسر تورن و مردان اطراف‌اش بود. جان نارضايتي آنان را نديد و تنها به اين دليل عدالت درباره او اجرا شد. اولي خنجر را به سينه او فرو كرد، فكر ميكنم جان در آن لحظه متوجه شد كه از خويشاوند خود، اين مرد جوان، محافظت نكرده و او را نااميد كرده است.

    داستان سركشي "نايتز واچ" به طور قطع قابل توجيه است. اما از طرفي ما اين كاراكتر را در حال پيشرفت به عنوان يك فرمانده ديديم و شاهد بوديم كه چطور با گذشت سال‌ها رشد مي‌كند، به نظر مي‌رسيد كه اين بلوغ بايستي به چيزي بزرگتر منتهي مي‌شد؛ بيشتر از مابقي كاراكترهايي كه شاهد مرگ‌شان بوديم. طبيعتا او به افتخارات بسياري در طول حضورش در قلعه سياه رسيد اما يك حسي وجود دارد كه در ذهن مخاطب زمزمه مي‌كند "اين چيزي نبود كه بايد اتفاق مي‌افتاد، سرنوشت او به چيزهاي بزرگتري گره خورده بود."
    بله، اما ما بايد با سرانجامي كه تاج و تخت مقدر كرده همراه شويم. و تاج و تخت هم درام را همان زندگي واقعي مي‌داند. مردم مي‌ميرند و به چيزي كه فكر مي‌كنيم در زندگي واقعي استحقاق‌اش را دارند نمي‌رسند. و فكر مي‌كنم كه اين يكي از چيزهاي مستحكم تاج و تخت است. گمگشتگي اصلي در داستان جان اين است كه او هيچ‌گاه هويت اصلي مادرش را نمي‌فهمد و اين براي من ناراحت‌كننده بود.

    سال پيش گفته بودي اين تنها چيزي است كه دوست داري حقيقت آن بر اسنو معلوم شود.
    و چنين چيزي اتفاق نمي‌افتد. بنابراين من هم نمي‌دانم. اين روش تاج و تخت است. براي من واكنش مخاطبان جالب خواهد بود. اميدوارم كه فرياد خوشحالي و رضايت از مرگ‌ام چيزي نباشد كه خواهم شنيد.

    فكر مي‌كنم كه دل‍شكسته شده باشند. حتي كساني كه كاراكتر محبوب‌شان كس ديگري است. امكان ندارد كسي در طول اين چند سال سريال را تماشا كرده باشد و تحت تاثير بازي تو قرار نگرفته باشد.
    اميدوارم كه اوضاع به همين شكل باشد.

    دن وايس مي‌گويد كه مرگ جان اسنو قطعي است. اما جرج آر.آر مارتين امكان زنده ماندن اين كاراكتر در كتاب‌ها را رد نكرده است. پس از آن هم ليست قرارداد بازيگران حاضر در فصل 6 منتشر شد و نام تو هم در ليست بود، حتي به عنوان گزينه احتمالي براي فصل 7. بگذار از خودت بپرسم: آيا جان واقعا مرده است؟
    اين چيزي است كه من متوجه شدم. طي گفتگويي كه با دن و ديويد داشتم و با توجه به پياده‌روي توني سوپرانوواري كه داشتيم (كه بازيگر را متوجه پايان كارش در سريال مي‌كند)، آن‌ها به من گفتند كه همه چيز تمام شده و من بايد بروم. نمي‌دانم داستان ليست قرارداد و دستمزد از كجا پيدايش شد. اما نكات مبهم زيادي داشت. كاملا صادقانه بگويم، من هيچگاه از اتفاقات آينده سريال خبر نداشتم، به جز اين يك مورد. ما نشستيم و آن‌‌‌ها از پايان كار با من صحبت كردند. اگر هر اتفاق ديگري در آينده بيافتد من چيزي از آن نمي‌دانم. تنها ديويد و دن و جرج از آن باخبرند. اما مرگ من به من اطلاع‌ داده شده و من مرده‌ام. فصل بعد بازنخواهم گشت و اين همه چيزي است كه مي‌توانم بگويم، واقعا.

    آخرين روز حضورت در محل فيلمبرداري به چه شكل گذشت؟
    احساسات‌ام را مخفي كردم، مثل هر كاراكتر ديگري كه پيش از من در تاج و تخت مرده فقط مي‌خواستم هرچه زودتر از آن‌جا خارج شوم. اشك در چشم‌هايم حلقه زده بود. بيشتر از آنچه كه تصورش را مي‌كردم احساساتي و متاثر بودم.

    چيزي هم به عنوان يادگاري برداشتي؟ مثل رز (لزلي) كه تير و كمان ايگريت را براي خود برداشت؟
    نه! رز آن تير و كمان لعنتي را گرفت و من هيچ چيز! قطعا كمتر از رز محبوب هستم.

    حركت بعدي چيست؟
    منتظر چند فيلم براي سال بعد هستم. در موقعيت خوبي به سر مي‌برم، مي‌توانم كاري را كه مي‌خواهم انجام دهم. چندتايي فيلم وجود دارند كه در حال بررسي‌شان هستم اما واقعا هنوز نمي‌توانم درباره آن‌ها حرفي بزنم. احتمال دارد كه به تعطيلات بروم. شايد نويسندگي را امتحان كنم. بايد ببينم كه چه پيش مي‌آيد.

    يكي از چيزهايي كه براي بازيگران ثابت سريال‌ها پس از اتمام كارشان هيجان‌ دارد تغيير ظاهر است. برنامه‌اي براي كوتاه كردن موهايت داري؟
    در حال حاضر شبيه به جيم موريسون شده‌ام. نمي‌دانم بايد چه كار كنم. اگر بخواهم مي‌توانم كوتاهش كنم اما به نظرم بهتر است به همين شكل رهايش كنم تا ببينم كه حركت بعدي‌ام چيست. به نوعي به آن عادت كرده‌ام، عوض كردن‌اش عجيب خواهد بود. {مدتي پس از انتشار اين مصاحبه كيت موهايش را كوتاه كرد.}

    بهترين خاطره‌اي كه از گذشته داري چيست؟
    پايان فصل پيش. همه آن صحنه نبرد اپيزود 9. تجربه فوق‌العاده‌اي براي گروه بازيگران از جمله من و جان (بردلي) و مارك (استنلي) و رز لزلي بود، اوقات بسيار خوبي را سپري كرديم.

    نظري درباره ادامه مسير تاج و تخت پس از اين فصل داري؟
    انتظارات مردم بسيار بالا رفته، قرار است به چه شكل تمام شود؟ نمي‌دانم تهيه‌كنندگان سريال براي پايان تاج و تخت چه فكري كرده‌اند، اما فكر مي‌كنم كه در فصل خوبي از آن‌ها جدا شدم. فكر مي‌كنم كه بايد آن را با حماسي‌ترين جنگي كه تلويزيون در طول تاريخ به خود ديده است تمام‌اش كنند.

  6. 5 کاربر مقابل از Chavosh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  7. #534
    فوق حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نوشته ها
    32,623
    تشکر
    368
    تشکر شده : 2,433
    فكر مي‌كنم كه بايد آن را با حماسي‌ترين جنگي كه تلويزيون در طول تاريخ به خود ديده است تمام‌اش كنند.

    يني ميشه ؟



  8. #535
    حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Apr 2009
    نوشته ها
    18,814
    تشکر
    67
    تشکر شده : 87
    لعنتی
    !


  9. #536
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    نوشته ها
    71
    تشکر
    22
    تشکر شده : 205
    عجب سیزنی بود...

    جان اسنو

    له شدنع سرسی

    استنیس
    .
    .
    .

  10. #537
    Moderator
    تاریخ عضویت
    Apr 2008
    نوشته ها
    112,918
    تشکر
    220
    تشکر شده : 12,281
    7 رابطه عاشقانه بیادماندنی «بازی تاج و تخت»






    هفت عشق بر فراز هفت اقليم

    هفت: پيتر بيليش / كاتلين استارك

    به استاد دسيسه هاي دربار اعتماد نكنيد مگر پاي كاتلين تالي در ميانه باشد. انگشت كوچيكه در دوران كودكي به ريوران رفت و با كودكان خانواده تالي پرورش يافت. حشر و نشري كه در نهايت عشق او به كاتلين و از آن سو هم دلبستگي لايسا به او را رقم زد. وقتي برندون استارك و كاتلين تالي نامزدي خود را اعلام كردند، پيتر برندون را به دوئل دعوت كرد. دوئلي كه سرانجامش فقط يك زخم جدي براي پتاير بود و برندون به خواسته كاتلين او را زنده باقي گذاشت. بماند كه كاتلين نصيب هيچكدام از طرفين آن نبرد نشد. برندون مرد و نامزدش به برادر كوچكترش ادارد استارك رسيد. درست است كه پيتر از كودكي ميان خاندان تالي بزرگ شده بود اما خاندان بيليش خيلي كوچك‌تر از آن بود كه بشود وصلتي ميان آن‌ها و خانواده تالي تصور كرد. ليتل فينگر زندگي‌اش را صرف اين كرد كه از مقام كوچك مورورثي‌اش فراتر برود و رفت. او يكي از مهم‌ترين مردهاي پشت پرده دربار است. در شكل گرفتن هر دسيسه‌اي و هر مناقشه‌اي و هر بالا و پايين‌شدن كسي از روي اسب تا روي تخت، بايد پي ردي از انگشت كوچيكه گشت. اگر ليست آدم‌فروشان بازي تاج و تخت، كه هدفشان را با هر مكري و هر ابزاري به سرانجام مي‌رسانند رديف كنيم محال است بتوان از پيتر صرف‌نظر كرد. راستش هيچ كسي را نمي‌شود به عنوان دوست (با يك امنيت بالا در كنار او) فرض كرد. او ممكن است به همه رودست بزند و همه را قرباني كند. تنها كسي كه بيليش در مجاورت او رگه‌هايي از شرافت از خودش بروز داده كاتلين استارك است. شامل حال وابستگانش هم مي‌شود؟ شايد منتها قطعا به غير از ادارد. توقع كه نداشتيد انگشت كوچيكه براي امنيت مردي كه معشوقه كودكي و بزرگسالي او را تصرف كرده است، از خودش مايه بگذارد؟ مايه بگذارد؟ خير! همه زورش را هم زد كه او را كله پا بكند و البته كه نتيجه‌اش هم شد سرگرداني و بي سر و ساماني كاتلين استارك پس از مرگ همسرش. در توطئه‌اي كه عليه ند چيده شد هيچ ردپايي از يك كينه ديرينه عاشقانه به چشم‌تان نمي‌آيد؟ يك كم رمانتيك باشيد! حتي حرام‌زاده‌اي مثل پيتر هم مي‌تواند يكي از كثيف‌ترين توطئه‌هاي عمرش را نه فقط براي بازي قدرت و با دخالتِ خشم و عقده‌هاي سركوب‌شده‌اش چيده باشد. اين اواخر هم ديديم كه پيتر، سانسا را از مرگِ احتمالي در نتيجه خشم سرسي نجات داد منتها دقيقا در بدترين جاي ممكن (خانه غصب شده خودش آن هم توسط پوست‌كن‌ها) بي‌پناه رها كرد و خبرش را هم براي سرسي پيشكشي برد. در مورد هيچ كنشي از بيليش نمي‌توان نظر قطعي داد به خصوص وقتي ربط و رابطه‌اي با كاتلين و عزيزانش داشته باشد. آيا او رگه‌هايي از شرافتِ گم و گورش را نثارِ يادگارِ دلفريب كاتلين خواهد كرد؟ يا كه سانسا هم در مقامِ ثمره ازدواج دختر تالي‌ها با رقيب درشت پيتر، قرباني قدرت‌طلبي و كينه‌توزي او خواهد شد؟



    شش: راب استارك / تاليسا

    راب استارك قول و قراري داشت با والدر فري (لعن الله) كه او را موظف مي‌كرد با يكي از دخترهاي او وصلت كند. گرگ جوان در ميانِ لشكر زخمي‌ها چشمش افتاد به دختري از ولانتيس كه با سر و صورت خون‌آلود به تيمار آن‌ها مشغول بود. قاعده‌اش همين است كه عشق زورش برسد به زير و زبر كردن آدم رمانتيكي مثل راب استارك كه رسيد و پسر ارشد ادارد، زد زير قرارهاي نانوشته‌ و دختر را پنهاني عقد كرد. مرد جوان در همان چادري كه نقشه‌ حمله‌هاي پيش رويش را پهن مي‌كرد، نداي حمله حمله همسر جوانش را هم لبيك مي‌گفت و او را در بر مي‌كشيد و ما همزمان كه مشعوفِ در هم تنيدنِ آن‌ها مي‌شديم از ناامني ديوارهاي نازك و پارچه‌ايِ خانه اين عشق نوپا دلمان فرو مي‌ريخت. پسر بزرگ ادارد استارك كه در ميادين جنگ بدون شكست باقي مانده بود، علي‌رغم اينكه ممكن است معقول نباشد، تصميم گرفت از قلبش پيروي كند و بگذارد تا هرجا كه مي‌خواهد او را ببرد. حتي اگر مقصد، عروسي خونين باشد و تايوين لنيستر، بزرگ‌ترين قصابي هفت اقليم را در خانه والدر فري و بر پايه‌هاي نفرت و انتقام‌جويي آن پيرسگ خرفت، برايشان تدارك ديده باشد. تاليسا در حالي‌كه ادارد كوچك را در شكم داشت در برابر چشمانِ باحيا و عاشق ريچارد ميدن سلاخي شد و گرگ جوان آن‌چنان از خود بيخود شد كه صداي التماس‌هاي كاتلين استارك مبني بر فرار كردن را هرگز نشنيد تا وقتي‌كه چاقوي سر بولتن در جانش آرام گرفت.


    پنج: ريگار تارگريان / ليانا استارك / رابرت باراتئون

    هيچ‌كدام نتوانسته بودند ريگار تارگريان را متوقف كنند. نه سر باريستن سلمي، نه برندون استارك و نه حتي سر آرتور دين كه به شمشير صبح ملقب بود. رابرت باراتئون هم بين جمع بود وقتي ريگار پيروز، تاج رز زمستاني را در دست گرفت، از كنار اليا مارتل - همسرش- عبور كرد و تاج را بر دامان ليانا استارك انداخت. چندي بعد ريگار، ليانا را دزديد (اين را فقط شنيده‌ايم. شايد هم ليانا خودش با پاي خودش رفته باشد يا كه پس از دزديده شدن به اژدهاي خوش‌قد و بالا دل بسته باشد) و رابرت باراتئون ماشه شورش را كشيد. ليانا نامزد رابرت بود و رابرت شيفته او بود. همچنان‌كه سال‌ها پس از مرگ ليانا وقتي در سردابه خانه ادارد به مجسمه سنگي دختر خودسرِ استارك‌ها خيره شد، رد اين شيفتگي هنوز در چهره‌اش هويدا بود. مثلث عاشقانه ريگار/ليانا/رابرت يكي از خونين‌ترين ارتباط‌هاي عاشقانه بازي تاج و تخت را شكل مي‌دهد. ريگار در نبرد تراي‌دنت جنگِ تن به تن را به رابرت واگذار كرد و رابرت كه جايي گفته بود: "من هرشب در روياهايم او را مي كشم. هزاران بار مرگ باز هم كم تر از لياقت اوست" تمام خشمش را درون پتكش ريخت و استخوان‌هاي او را در هم دريد و خرد كرد و پسر اژدها فرو افتاد در حالي‌كه با آخرين نفسش نام يك زن را زمزمه مي‌كرد. سال‌ها بعد سرسي لنيستر روبروي برادر ليانا ايستاد و به او گفت: شب جشن عروسي ما، اولين بار كه هم‌بستر شديم، رابرت من را با اسم خواهر شما صدا زد. در حالي‌كه روي من بود، درون من بود و بوي گند شراب مي‌داد، زمزمه كرد: ليانا... كسي چه‌مي‌داند شايد تخم حرام شوهركشي از همان‌جا در دل سرسي لنيستر كاشته شده بود.




    چهار: جيمي لنيستر / سرسي لنيستر

    "چه كارها كه براي عشق نمي كنم" و برن استارك را از بالاي قلعه به پايين پرتاب كرد. جيمي لنيستر اينگونه به ما معرفي مي‌شود. مردي كه به هيچ شاهدي در حريم ممنوع و پر خطر اين عشق نكوهيده رحم نمي‎كند. جيمي پيش از آنكه اسير استارك‌ها بشود، همانقدر كه به بي‌همتايي در شمشيرزني شهره است، بدنام هم هست. شواليه محافظ پادشاه كه دستش به خونِ او آلوده است. كاتلين استارك، جيمي را فقط از بندِ لشكر پسرش آزاد نكرد. جيمي وقتي به پايتخت بازگشت پاك شده بود، به همان پاكي صفحه افتخاراتش. مردي كه در دلِ آن سلول تنگ، دور از پايتخت و پدرش، آنقدر در مجاورت فضولات و پس‌داده‌هاي خودش زيست تا از تمام آن‌ها پاكيزه شد. او حتي ديگر از آن دستِ آلوده به شكستنِ سوگند هم رها شده بود. از همه چيز مگر خواستنِ ديوانه‌وار سرسي. چرا خدايان باعث شدند من عاشق يك زن نفرت‌انگيز بشوم؟ و سپس در ميزانسني رعب‌آور، در كنار جنازه جافري - بيروني‌ترين كيفر اين عشقِ ممنوع- بي‌آنكه به پس زدن و انكار او وقعي گذارد، او را تصاحب كرد. تنها جايي در طولِ مجموعه كه جيمي صحنه‌گردان مطلق بود و سرسي را به اطاعت وا داشت. سرسي يقينا در ابتدا از دورنماي يك ازدواج سلطنتي و عنوان ملكه (كه جاه‌طلبي ديوانه‌وار او را ارضا مي‌كند) خشنود بوده است اما تصور او از رابرت، به سرعت به زن‌باره‌اي هميشه مست كه در شيفتگي خاطره اش از ليانا استارك درجا زده است، تغيير مي‌يابد. زيباترين زنِ هفت‌اقليم، با آن‌كه مقتدر و سياس به نظر مي‌رسد اما پر است از عقده‌هاي حقارت. حقارتِ ازدواج به دستور پدر، حقارت تحقيرهاي ناشي از عياشي‌هاي شاه/همسر و حقارت نام ليانا. براي زني به جسارت و طماعي او شايد هيچ‌چيزي به اندازه حسرت انتخاب خطرناك نباشد. او دوباره به عشقِ نوجواني يعني برادرش باز مي‌گردد و از او فرزنداني با نام باراتئون مي‌زايد تا لابد انتقامِ ناديده‌‌‌انگاري رابرت را بگيرد. به نظر مي‌رسد سرسي، بيش و پيش از هركسي خودش را دوست دارد و مهر حقيقي او فقط نصيب كساني مي‌شود كه قسمتي از خودش هستند؛ فرزندانش و از ميان مردها تنها كسي كه با او هم‌نطفه است؛ جيمي. جيمي كه تا مدت‌هاي طولاني همه چيزِ خودش را حاضر بوده فداي ماندن در مجاورت سرسي كند، حالا دستخوشِ نجابتِ احيا شده‌اي شده است كه روز به روز اوجِ بيشتري هم مي‌گيرد. او در دو موقعيتِ بحراني، انتخابش را فراتر از عشق و ميلِ سرسي تعريف كرد؛ وفاي به عهدي كه با كاتلين بسته است و ايمان به بي‌گناهي برادرش. بايد منتظر ماند و ديد كه اين شرافتِ ققنوسي تا كجا مي‌تواند پيش رود. آيا تركي كه بر اين رابطه نشسته است روز به روز عميق‌تر خواهد شد يا كه او همچنان ديوانه‌وار سرسي را خواهد خواست؟ بخصوص حالا كه بازدمِ دخترش را در حالي‌كه به شوق اعتراف كرده است او را به عنوان پدر مي‌شناسد و مي‌خواهد، نفس كشيده است.


    سه: تيريون لنيستر/ شي

    تيريون در حال معاشقه با يك فاحشه شمالي به ما معرفي مي‌شود و در همان اپيزود در سكانس رويارويي با حرامزاده ند استارك در حالي‌كه به او مي‌گويد همه كوتوله‌ها در نظر پدرشان حرامزاده هستند، موقعيت خودش را در نسبت با خانواده‌اش توضيح مي‌دهد و آن‌جايي كه به او يادآور مي‌شود بايد ياد بگيرد تا از نقطه ضعفش به عنوان سپر مدافعش استفاده كند به ما مي‌فهماند بلد است از پس آن‌ها بر بيايد. اين كوتوله مهم‌ترين (محبوب‌ترين) شخصيت مارتين است. كسي كه نماد فرديتي‌ست كه در ميان قهرمان‌هاي مارتين (به ويژه در فصل‌هاي ابتدايي) كمتر به چشم مي‌خورد و شي در واقع چيزي به جز يك فاحشه ساده نبود و مارتين بار‌ها ثابت كرده است با روسپي‌ها آنچنان مهربان نيست. شي در واقع هويتش را از تيريون مي‌گرفت و دوست داشتنِ محبوب‌ترين شخصيت سريال بود كه او را بين هواداران عزيز كرد. تيريون اولين بار در كنار شي درونِ رنجور و مغموم خودش را به مخاطبان نشان داد. در ميان بزم كوچك سه نفره‌اي كه با بران و اين فاحشه تازه به راه انداخته بود. در حالي‌كه داشت داستاني كهنه را تعريف مي‌كرد از اولين تماسش با جهانِ زنانه كه به لطف برادر رعنا و خوش قد و بالايش در دوران نوجواني تجربه كرده است. تيريون به او دل بست و در نتيجه در دامِ تحقيرِ هميشه پهنِ پدرش افتاد. بعد از سال‌ها دوباره زني (يك فاحشه) به جهان تاريك و تنهاي او خزيد. با اين تفاوت كه اين بار تيريون داستان را مي‌دانست و آگاهانه آغوش اين فاحشه مرموز را پناه خودش كرده بود. دختر به تيريون دل بست و شانه به شانه او پيش رفت. جهان سياست و قواعد مرسومِ اشراف اما با تيريون و محبوبه‌اش ناسازگار بود. دختر بدل به نديمه همسر او شد و در نهايت در حلقه عشق/حسادت زنانه آنچنان گير ‎افتاد كه سرسي خشمِ او را از تحقير ناخواسته‌اي كه تيريون براي محافظت از او به او روا داشته بود، دستاويز سقوط همه اميدهاي برادر كرد. در بي‌دادگاهي كه تمام شهر روبروي تيريون ايستاده بودند، شي، تنها مايملك حقيقي او تمامِ محرمانه‌هاي يك ارتباطِ عاشقانه را وارونه جلوه داد و تير خلاص بر پيشاني تنهاترين مردِ هفت اقليم كوبيده شد و مارتين بي‌رحمانه‌ترين سرنوشتِ ممكن را بر مهم‌ترين فاحشه مجموعه نثار و او را روانه تختخوابِ مردي كرد كه شمايلِ همه نفرت‌ها و عقده‌هاي سركوب‌شده تيريون بود. شي در حالي‌كه روي تختِ بزرگِ لنيسترها لم داده بود، آواز داد شير من بي‌خبر از آنكه بداند صداي پايي كه در اتاق پيچيده صداي قدم‌هاي مرد كوتاه‌قدي‌ست كه كمانِ مرگ او و شير تازه‌اش را بر دوش دارد. حالا كه از آن دادگاه فرمايشي خيلي گذشته است و تيريون لنيستر محبوب ما از زندان خفقان آور خانواده‌اي كه انگار هرگز حقيقتا خانواده او نبوده‌اند رها شده، شايد بشود كمي از لكه‌هاي ننگ بر گرده شي را اينگونه پاك كرد: او زني بود كه بستر آغشته به خونِ بلوغِ همسرِ فرمايشي عاشقش را جمع و جور كرد. شايد بتوانيم اندك حقي براي جنونش قايل شويم كه تاب نياورد نقطه سقوط كردن در اين باور را كه مردش او را ديگر دوست ندارد. مگر نشنيده‌ايد زن‌ها در انتقام و عشق، وحشي‌تر اند؟


    دو: دنريس/كال دروگو

    برادرش به او گفت اگر هزار نفر از آن‌ها به همراه اسب‌هاي‌شان بخواهند به تو تجاوز كنند، اجازه مي دهم اين كار را بكنند و دنريس به سردار دوتراكي فروخته شد. در عوضِ ده هزار جنگجو از لشكر كال دروگو تا ويسريس بتواند تخت آهنين را بازپس گيرد. فصل معرفي دني را به‌خاطر داريد؟ دختري با چشم‌هاي گشادشده سرنوشتِ نامعلوم خود را در پيماني زوري كه براي او فرقي با بردگي يا فروخته شدن نداشت، انتظار مي‌كشيد. كال دروگو بر خلاف تصور دختر به او تجاوز نكرد و دني آرام آرام به واسطه هوش و غريزه‌اش و با استمداد از نديمه‌اش (فاحشه برادرش) كليدهاي راهيابي به قلب سردار دوتراكي را كشف كرد. لحظه‌اي كه از پوزيشن هميشگي و مطبوع مردان بدوي و وحشي مسلكِ دوتراكي تغيير موقعيت داد و چشم در چشم با همسرش هم‌خوابه شد، ورق را برگرداند. حالا او صاحب قلب مردي شده كه تنش را در يك معامله بي‌كلام به او واگذار كرده بود. كال دروگو در حمايت از دني و نوزاد در راهش، ديگي از طلاي مذاب بر سرِ ويسريس ريخت و او را از وحشتِ مزمني كه از ديرباز در زندگي دني ريشه دوانده بود، رها كرد. حالا او تنها بازمانده تارگريان‌ها بود كه نه فقط در زيبايي، بلكه در جسارت و عزت نفس نيز با آن‌ها هم‌تراز بود. دني ذره ذره ارزش خودش را يافت، با دوتراكي‌ها همراه شد و ترس‌هاي كهنه و تازه خودش را كنار گذاشت. كاليسي ديگر هيچ شباهتي به آن دختر رنگ پريده، رنجور و كمرو نداشت. زني در ميانه ميدان ايستاده بود با شجاعت روزافزون و اعتماد به نفسي شكوهمند كه حتي وقتي كال دروگوي عزيزش در اثر جادوي خون به يك تكه گوشتِ بي ارزش تبديل شد، كودك در شكمش سقط شد و جايگاهش در ميان دوتراكي‌ها به خطر افتاد، بالش را روي صورتِ خورشيد و ستارگانش گذاشت و او را در حالي‌كه دست و پا زدنش را زير تنش احساس مي‌كرد خفه كرد و سپس به شكلي مصمم به داخل شعله‌هاي آتش قدم گذارد. جادوي آتش، زندگي را به تخم ها باز گرداند و سه اژدها (نخستين اژدهايان شناخته شده براي قرن‌ها) از تخم بيرون آمدند. دنريس نخستين رهبر جنگي زن دوتراكي شد، يك كاليسي بر حق. تصوير خاك و خلي دنريس طوفان زاد در حالي‌كه از ميان خاكستر سر بر آورد هنوز هم يكي از بهترين نماهاي دنريس تارگريان است. مادر اژدها متولد شد و كيست كه در اهميت عشق سردار دوتراكي در شكل‌گيري ميسا/ملكه امروزي ترديدي داشته باشد؟


    يك: جان اسنو/ ايگريت

    آيا لرد كوماندر جوان يادش ‌مانده بود؟
    جان اسنو هميشه با حرامزاده‌بودن خودش مساله داشت. هر چند ادارد اصرار داشت او در كنار ديگر فرزندانش بزرگ شود، اما كاتلين تالي وجود او را به سختي تحمل مي‌كرد. مهر حرامزادگي بر پيشاني جان و بي‌مهري كاتلين كه او را سند زنده خيانت همسرش مي‌ديد، جان را راهي ديوار كرد. جايي كه داستان تولد زنازاده جوان براي هيچ‌كس اهميتي نداشت. بخصوص وقتي اينچنين هنرمندانه و شجاعانه شمشير مي‌زد.
    هشت هزار سال بود كه نگهبانان شب سوگند مي‌خوردند از انسان‌ها در برابر وحشي‌ها دفاع كنند. وقتش رسيده بود در هم‌آوايي نغمه‌هاي يخِ پسر اين سوي ديوار و آتشِ عشق و شهوتِ دختر آن سوي ديوار، آلودگي اين دشمني ديرينه و كهنه از پيشاني آن‌ها پاك شود. بخصوص كه ديگر همه به خوبي مي‌دانستيم زمستان چقدر نزديك است.
    ايگريت هرباري كه به كنار نگهبانِ خوش بر و روي تازه قسم‌خورده نايت‌واچ ‌خزيد، او را به بدوي‎ترين، بي‌اداترين و صريح‌ترين شكل ممكن براي شكستن قسمش به چالش كشيد. نه اينكه فقط بخواهد بازي كند يا زور بزند تا قواعد مبتني بر تمدن آن‌ها را با وسوسه پسر بر شكستن پيمانش به تمسخر بكشد به انتقام همه اين سال‌هايي كه آن‌ها را پشت ديوار بلند تحقير و بي‌اعتمادي از خانه خودشان طرد كرده بودند. صرفا اينها نبود. نگهبان شب - يكي از همان‌ متمدن‌ها –جدي جدي چشم دختر وحشي را گرفته بود. بي‌سرانجام‌ترين و تلخ‌ترين عشق مجموعه كه از همان نخست مي‌دانستيم داغش بر پيشاني‌مان خواهد نشست. ايگريت در غار جان اسنو را از يك اسارتِ هشت هزارساله آزاد كرد. از دلِ آن تنانگيِ بدويت و مدنيت، جواني متولد شد كه بلد بود در جايگاه جوان‌ترين فرمانده تاريخِ نايت‌واچ، تصميم‌هاي بزرگ و بي‌پروا بگيرد. بوسه زن و مرد جوان را خاطرتان هست؟ آن‌ها بر فرازِ جهان ايستادند درحالي‌كه در پس‌زمينه‌شان زمين سفيدِ سراسر برف به آسمان گرگرفته قرمز و نارنجي پيوند خورده بود. سازندگان سريال غليظ‌ترين بيرون‌ريزي رمانتيك‌شان را خرج آن تصوير كردند. آن موقع ما هنوز نمي‌دانستيم اين بوسه فراتر از يك بوسه عاشقانه‌ي صرف است. آن بوسه پايه‌هاي تولد مردي بود كه در سرنوشتش مقرر بود روزي گستره اين پيوند تن به تنِ دو نفره را از خاكِ اين سوي ديوار تا خاكِ آن سوي ديوار بكشد. در كنار آن‌ها بايستد و براي نجاتِ نوع بشر فارغ از تقسيم‌بندي ديوار شمشير بكشد.
    لرد كوماندر جوان يادش مانده بود تاوانِ اين بلوغ كاريزماتيك و گيرا را، دختري وحشي از آن سوي ديوار‌ها داده است؟ دختري كه به عنوان بهترين كمان‌گير وحشي‌ها در برابر مرد جوان، تيرهايش يك به يك خطا رفتند تا سرانجام‌ِ عاشق و معشوق بكشد به بالاي ديوار. ايگريتِ خشمگين كمان را تا ته كشيد. جان اسنو، ما و خودش به‌خوبي مي‌دانستيم اين بار اگر بزند ديگر هرگز خطا نمي‌زند. اما اگر بزند و اين اگر آنقدر طولاني شد كه تيري از چله اولي، پسربچه جواني به انتقام مادر و پدرش (يا شايد نجات مرد جواني كه آن شب بسيار دليرانه جنگيده بود) سينه دختر را شكافت و ايگريت بر فراز ديوار فرو افتاد. همان‎جايي كه جان اسنو در گريز از همه نقطه ضعف‌ها و زخم‌هاي كهنه‌اش به آن پناه برده بود، در آغوش مرد جوان تا هم او و هم ديوار را از قيد و بندهاي كهنه آبا و اجدادي رها كند. ايگريت نخستين فدايي شكستنِ آن مرز شد. شكستِ ديوارهاي سر راهِ مردم سرزمينش و حصارهاي معشوقش تا برسد روزي كه همان ديوار از داغي خونِ پسر جوان گر بگيرد.
    جان اسنو كه در آن هم‌خوابگي سمبليك در غار، كودكي و خامي خود را در حرارت تن محبوبه‌اش سوزانده بود، تنِ سفيد او را زير بارش نرم برف به آتش ‌كشيد و در واقع بستر تولد اصلي خودش را از دلِ آتش مهيا كرد. شايد براي اولين بار بود كه ديگر اهميتي نداشت مادر مرد كيست. در اين جهان بي مرز ديگر نسبت‌ها اهميتي نداشتند. جان اسنو شيره‌ زني آزاده را نوشيده بود و خوب مي‌دانست ديگر حق ندارد از مقامِ حقيقت كوتاه بيايد. او اولي، را روبروي خودش نشاند تا در نزديك‌ترين فاصله هر لحظه به‌ياد بياورد در برابر آن قدكشيدنِ جانانه چه بهايي داده است و چه وظايفي دارد. حتي اگر آخرين تصويري كه از اين جهان با خود به يادگار برده باشد همان نگاهِ كينه‌توزي باشد كه سينه تنها معشوقه‌اش را شكافته بود.






  11. 4 کاربر مقابل از Chavosh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  12. #538
    فوق حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نوشته ها
    32,623
    تشکر
    368
    تشکر شده : 2,433
    راب استارك قول و قراري داشت با والدر فري (لعن الله) كه او را موظف مي‌كرد با يكي از دخترهاي او وصلت كند.




  13. #539
    حرفه ای
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    12,356
    تشکر
    381
    تشکر شده : 222
    شش: راب استارك / تاليسا


  14. #540
    فوق حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Jun 2008
    نوشته ها
    47,131
    تشکر
    494
    تشکر شده : 767
    جان اسنو که مرد !!!!!

صفحه 54 از 290 نخستنخست ... 444525354555664104154 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 20 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 20 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •