حدود 10 دقیقه درگیری ما ادامه داشت که البته پیتر بسیار پسر بزرگی بود. صبح روز بعد که بیدار شدم، به سختی میتوانستم درگیری را به یاد بیاورم. دستانم خیلی درد میگرفت و یکی از انگشتنم خم شده بود.
"وقتی که سوار اتوبوس میشدیم و مردم در مورد درگیری شب قبل صحبت میکردند، مربی با ما کار داشت و انگار مقصر من بودم. در همین زمان نیکی بات کل ماجرا را به من یادآوری میکرد که چه اتفاقاتی افتاده است. بات به درگیری ما اشاره میکرد. خلاصه درگیری این بود که پیتر من را گرفت و من با ضربه سر به او صدمه زدم. ما سالها بود که با هم دعوا داشتیم. در کنفرانسهای مطبوعاتی پیتر عینک آفتابی خود را در میآورد و یک کبودی سیاه در چشم خود داشت. یک سوالی که در ذهن من بود و میخواستم بپرسم این بود که: پیتر چشمات چی شده!؟"