ماها عوض نمی شویم! نه جوراب مان عوض می شود و نه ارباب هامان و نه عقایدمان.وقتی هم می شود،آنقدر دیر است که دیگر به زحمتش نمی ارزد.ما ثابت قدم دنیا آمده ایم و ثابت قدم هم ریغِ رحمت را سر می کشیم! سربازِ بی جیره و مواجب،قهرمان هایی که سنگِ همه را به سینه می زنند،بوزینه های ناطقی که از حرف هاشان رنج می برند.ماها آلتِ دستِ عالیجناب نکبتیم.او صاحب اختیار ِ ماست! وقتی بچه های حرف شنویی نیستیم طناب مان را سفت می کند،انگشت هایش دور ِ گردنِ ماست،همیشه،حتی وقتی حرف زدنمان با ناراحتی توأم است.باید هوایِ کار دستمان باشد که لااقل بشود غذایی بلنبانیم.سر هیچ و پوچ آدم را خفه می کند...این که نشد زندگی...
سلین | سفر ب انتهای شب