فدا بشم عارمین
شعری از سید مهدی موسوی
شعری برای برادرم:
شـ.اهین نــ.جفی...
حمّام ِ بی مشاهده ی اســ.پرم!
تسلیم چشم های کفی بودن
هر روز راه منحرفی کردن
هر روز چیز مختلفی بودن
از خواندن ِ ترانه ی رپ در خون!
«شاهــ.ین ِ» خسته ی «نجــ.فی» بودن
حمّام ِ زیر دوش تو را آواز
یادآوری ِ لذت ِ بی آغوش
بر سر حضور قطره ی کوباکوب!
با بار سال ها چمدان بر دوش
خوردن برای از تو فراموشی
از جام ِ بی سلامتی ِ بی نوش!
«ما مرد نیستیم!» نمی فهمی؟!
وقتی دلیل مرد به «چیز»ش بود!
گریه شدم به لهجه ی بی مادر
که بغض در صدای مریضش بود
چیزی که مثل درد ِ خداحافظ
حرفی که در نگاه عزیزش بود
گیتار را گرفتن ِ از گریه
تا دست های تاولی ات رفتن
آواز بی اجازه شدن در باد
تا اشتباه اوّلی ات رفتن
از برج های یخزده ی «آلمان»
تا کوچه های «انزلی» ات رفتن
آینده ام خراب تر از حالم
ریدم به هر چه فال و به فنجان بود
شب بودم و فرار مرا می کرد
که انتخاب ِ بین دو زندان بود!
من با جنون لعنتی مجـنون
دعوای این قبیله سر ِ «نان» بود
راوی محترم! خفه شو لطفا ً
بس کن عزیز! حوصله ام سر رفت
که قهرمان قصّه کم آورد و
در ابتدا به قسمت آخر رفت!
هر چیز خواستی د ِ بگو... امّا
از غربتی به غربت دیگر رفت
نه! عاشقانه نیست برادرجان!
این قصّه دلخوشی کمی دارد
می خندد از جنون ِ خودآگاهی
امّا میان چشم، غمی دارد
زنجیر، صف کشیده صدایش را
دیوانگی محترمی دارد!!
خنجر بزن به سینه ی بازنده!
داش آکلیم و دلشده ی مرجان
از زخم های کهنه ی تو بر «جسم»
با دردهای مشترکی در «جان»
این گریه سهم ماست که بیداریم
این شعر مال توست برادر جان...
پ.ن این سه بیت آخرش واسه توست برادر جان عارمین