یک شب سرد پاییزی اواخر اسفند ماه بود. گرگ و روباهی در جنگل در حال کــ.سچرخ زدن بودن که ناگهان بچه شیر را در گوشه از جنگل دیدند..
گویا بچه شیر گم شده بود.
گرگ به روباه گفت خوب است بچه شیر را نزد پدرش ببریم حتما مژدگانی خوبی نصیبمان میشود..
روباه درفکرفرو رفت و با انگشتی خـــ.ایه های خود را خاراند و گفت:ولی من فکر بهتری دارم این بچه شیر در آینده سلطان جنگل میشود اگر الان ما او را بکنیم در آینده آتوی خوبی میشود و میتوانیم از او باج بگیریم..
گرگ:مادرتو گــ.اییدم عجب مخی داری تو چرا این به مغز خودم نرسیده بود..
روباه:ببین بیناموس تا با منی در یمنی...
روباه این را گفت و طی یک حرکتِ برق آسا به بچه شیر حمله کرده و به روش همون دوتا مامور فرودگاه عربستانی او را از کــ.ون کرد...
بچه شیر که درد زیادی تحمل میکرد فریاد زد لــ.اشیا چرا داگـ.ی استایل میکنید توی جنگل که سگ نداریم شما چه کــ.سکشایی هستید..
فردای آنشب سلطان جنگل بچه اش را پاره پوره و خونین زیر درختی پیدا کرد.در حالی که از شدت خشم مادرش داشت گــ.اییده میشد سوال کرد کدام تخم حرومی این بلا را سر تو آورده است فرزندم بگو تا مادرش را به عزایش بنشانم..
بچه شیر گفت پدر شب بود و تاریک نمیدانم کدام یک از حیوانات جنگل بودند ولی داگــ.ی استایل میکردند پدر..
شیر بزرگ تلاش زیادی کرد تا عاملین این تجــ.اور را پیدا کند ولی موفق نشد حتی آشنایی هم که در پزشک قانونی داشت نتوانست ردی از مجرمان برایش بدست آورد ، در حالی که نا امید شده بود ناگهان فکری به سرش زد ، یاد هم خدمتی اش شیر مراد افتاد که از اون مادرقــ.هبه های هفت خط بود پس سریع با او تماس گرفت. شیر مراد با شنیدن این موضوع اعصابش کـــ.یری شد و گفت غصه نخور ، کاری که میگویم انجام ده و .......
شیر پدر به محض خداحافظی دستور داد به همه ی حیوانات جنگل خبر بدهند هر کس جرات کرده این کار را بکند خیلی با جرات و زیرک بوده و تصمیم دارم او را شهردار جنگل بکنم..
این خبر به روباه و گرگ رسید.
گرگ رو به روباه کرد و گفت نکند این دسیسه و کــ.یر و کلا باشد و شیر میخواهد ما را مجازات بکند..
روباه گفت:نه داداش او کــ.سمغزتر از این حرفاست تو برو بگو من بوده ام اگر کــ.یروکلا بود که من میام نجاتت میدهم اگرنه هم که تو شردار جنگل میشوی و من معاونت...
گرگ گفت: حله داداش دمت گرم من اگه با تو رفیق نبودم دهنم سرویس بود این را گفت و نزد شیر رفت و اعتراف کرد..
شیر جنگل به خاطر رکبی که زده بود از خوشحالی قند تو کــ.ونش پولکی شد و دستور داد همه ی حیوانات جنگل گرگ را از کــ.ون بکنند. حیوانات از کلاغ گرفته تا فیل یک به یک می آمدند و کــ.ون سیری میکردند تا اینکه روز سوم نوبت به روباه رسید. روباه درحالی که با دستش پشت گرگ میزد به گرگ گفت کــ.ونی شهردار شدی تحویل نمیگیری...... بگیر بخواب کــ.یرم دهنت......در حالی که با یک دست شورت گرگ را پایین میکشید با دست دیگر از جاسازش یک بست درآورد و سریع حب کرد و کــ.س و کــ.ون گرگ را یکی کرد ......
واینگونه شد که گرگ قصه ی ما به گــ.ا رفت..
نتیجه اخلاقی:گرک هم که باشی کــ.ونت میزارن...!