درس اخلاق
_________________
روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار گفت: «انسانها از ترس ظاهر خوفناک من میمیرند نه به خاطر نیش زدنم.»
اما زنبور قبول نکرد. مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت. آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی خوابیده بود. مار رو به زنبور کرد و گفت: «من او را میگزم و مخفی میشوم و تو در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خود نمایی کن.»
مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد.
چوپان فورا از خواب پرید و گفت: «ای زنبور لعنتی» و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد. مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد از چند روز بهبودی یافت.
مدتی بعد که باز چوپان در همان حالت بود، مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند. این بار زنبور نیش میزد و مار خودنمایی میکرد.
این کار را کردند و چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید از ترس پا به فرار گذاشت و به خاطر وحشت از مار دیگر زهر را تخلیه نکرد و پمادی هم استفاده نکرد. چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور جان به جان عــافرین بهگــ.ا رفت...
برخی بیماریها و کارها نیز همین گونه هستند.
فقط به خاطر ترس از آنها، افراد نابود میشوند یا شکست میخورند.
مــار و زنبور دیــ.وثه داستان ما به کار خود ادامه دادند ولی چوپان بعدی خعلیخارکــ.صده تراز این حرفا بود و چوبشو کرد در حلق مــار و زنبور هم با پیف پاف بهگــ.ا داد ...
نتیجه گیری اخلاقی : هیچوقت بر اثر بیماری روحیتونو از دس ندهید و باهاش بجنگید ...
نتیجه گیری غیر اخلاقی : این مار و زنبود خـعـلیکــ.سکشن ..حواستون بهشون باشه ...
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
- یه جوری دوست دختـــرتو بــــُـــکــــُــن که موقــع شاشیـــدَنــَــم دردش بیــاد و یــادسکـــ.سخوبت بیفتــه و تو کفــت بمونه ...
.
باشــَــد که رستگــاور شوید ...
سنگین بود ...
فردا رو تعطیــل رسمی اعلام میکنم ...
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
خیلی وقت بود اینجا این همه مهمان نیومده بودا
در حال حاضر 62 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (9 کاربران و 53 مهمان ها)
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
كنار خيابون منتظر تاكسى بودم يهو يه پرايد جلوم وايستاد بوق زد و گفت : بپر بالا !!
نگاه كردم ديدم يه دختر راننده س ، دو تا دخترم عقب نشستن...!!
گفتم : جدى سوار شم...!؟؟
گفت : آره جونم سوار شو!!
.
.
.
يه خورده كه رفتيم ديدم دختره پيچيد تو يه كوچه !!
گفتم : كجااااا...!!!
گفت : ترافيكه دارم ميان بُر ميزنم...
گفتم : ترافيك نبود كه !!؟
يهو ديدم يه تفنگ از چَكمش درآورد گفت : ببين پسر جون يا يكى از مارو ميگيرى يا خونت حلاله... ما ديگه زديم به سيم آخر!!!
.
.
.
هيچى ديگه الآن تو مَحضرم دارم با عاقد عكس يهويى ميندازيم...!!
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
در حال حاضر 89 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 89 مهمان ها)