مادر بزرگم که دیگه خیلی پیر شده به پدر بزرگم گفته براش عصا بخره ، اینم رفته از اون عصا های کوه نوردی اسپرت براش خریده مادر بزرگمم روش نمیشه ازش استفاده کنه شب که تو خونه نشسته بودیم داشت به عصا نگا میکرد رو کرد به بابا بزرگ گفت : آخه پیرمرد بی عقل این چیه واسه من خریدی اینو کجای دلم بذارم ؟؟
پدر بزرگم ؟؟ ابو قراضه شیشه عینکت اندازه کاسه سوپ خوریه چِش نداری مهر و محبت منو ببینی !!!
مادر بزرگ :
مارو باش دلمون به کی خوشه که پیر شدیمو یکی هواموون رو داره
پدر بزرگ : تو چرا دست از سرم بر نمیداری عنتیکه واللا به قرعان مهریت دو قرونه
-دست کرده تو جیبش یه پونصد تومنی درب و داغون دراورده میگه برو خونه بابات بقیش هم لواشک بخر
مادر بزرگمم زُل زده بود بهش چشاش هم پره اشک
بابا بزرگمم فهمید ناراحت شده رفت پیشش نشست دستشو حلقه کرد دور گردنش و ماچش کرد گفت خانومم چرا ناراحت میشی ؟ باهات شوخی کردم
مادربزرگمم که آشتی کرده بود واسش لبخند میزدو عشوه میوومد یواش گفت فردا واسم عوض میکنی؟؟
-اینا هر شب داستان دارن واسه خودشون