آهان یافتم...
چهره ی شکسته دارم... روح و جسم خسته دارم... به درِ ویرانه ی دل... بغضِ قفلِ بسته دارم...
معین
حالا برم خندوانه ببینم ترک که خوبه شکاف بخورم
مثبت 20
یک شب سرد پاییزی گرگ و روباهی در جنگل در حال کسچرخ زدن بودن که
ناگهان بچه شیر را در گوشه از جنگل دیدند..
گویا بچه شیر گم شده بود.
گرگ به روباه گفت خوب است بچه شیر را نزد پدرش ببریم حتما مژدگانی
خوبی نصیبمان میشود..
روباه درفکرفرو رفت و با انگشتی خ ایه های خود را خاراند و گفت:ولی من فکر
بهتری دارم این بچه شیر در آینده سلطان جنگل میشود اگر الان ما او را بکنیم
در آینده آتوی خوبی میشود و میتوانیم از او باج بگیریم..
گرگ:مادرتو گاییـ×دم عجب مخی داری تو چرا این به مغز خودم نرسیده بود..
روباه:ببین بیناموس تا با منی در یمنی...
روباه این را گفت و طی یک حرکتِ برق آسا به بچه شیر حمله کرده و به روش
همون دوتا مامور فرودگاه عربستانی او را از کـ×ون کرد...
بچه شیر که درد زیادی تحمل میکرد فریاد زد لاشیا چرا داگی استایل میکنید
توی جنگل که سگ نداریم شما چه کـ×سکشایی هستید..
فردای آنشب سلطان جنگل بچه اش را پاره پوره و خونین زیر درختی پیدا کرد.در
حالی که از شدت خشم مادرش داشت گایـ×یده میشد سوال کرد کدام تخـ×م
حرومی این بلا را سر تو آورده است فرزندم بگو تا مادرش را به عزایش بنشانم..
بچه شیر گفت پدر شب بود و تاریک نمیدانم کدام یک از حیوانات جنگل بودند
ولی داگی استایل میکردند پدر..
شیر بزرگ تلاش زیادی کرد تا عاملین این تجاو×ز را پیدا کند ولی موفق نشد
حتی آشنایی هم که در پزشک قانونی داشت نتوانست ردی از مجرمان برایش
بدست آورد ، در حالی که نا امید شده بود ناگهان فکری به سرش زد ، یاد هم
خدمتی اش شیر مراد افتاد که از اون مادر×قهبه های هفت خط بود پس سریع با
او تماس گرفت. شیر مراد با شنیدن این موضوع اعصابش کیـ×ری شد و گفت
غصه نخور ، کاری که میگویم انجام ده و .......
شیر پدر به محض خداحافظی دستور داد به همه ی حیوانات جنگل خبر بدهند
هر کس جرات کرده این کار را بکند خیلی با جرات و زیرک بوده و تصمیم دارم او را شهردار جنگل بکنم..
این خبر به روباه و گرگ رسید.
گرگ رو به روباه کرد و گفت نکند این دسیسه و کیـر وکلا باشد و شیر میخواهد
ما را مجازات بکند..
روباه گفت:نه داداش او کسمغزتر از این حرفاست تو برو بگو من بوده ام اگر
کیـروکلا بود که من میام نجاتت میدهم اگرنه هم که تو شردار جنگل میشوی و من معاونت...
گرگ گفت: حله داداش دمت گرم من اگه با تو رفیق نبودم دهنم سرویس بود
این را گفت و نزد شیر رفت و اعتراف کرد..
شیر جنگل به خاطر رکبی که زده بود از خوشحالی قند تو کـونش پولکی شد و
دستور داد همه ی حیوانات جنگل گرگ را از کـ×ون بکنند. حیوانات از کلاغ گرفته تا
فیل یک به یک می آمدند و کـ×ون سیری میکردند تا اینکه روز سوم نوبت به روباه
رسید. روباه درحالی که با دستش پشت گرگ میزد به گرگ گفت کـ×ونی شهردار
شدی تحویل نمیگیری...... بگیر بخواب کیـ×رم دهنت......در حالی که با یک
دست شورت گرگ را پایین میکشید با دست دیگر از جاسازش یک بست
درآورد و سریع حب کرد و کـ×س و کـ×ون گرگ را یکی کرد ......
واینگونه شد که گرگ قصه ی ما به گـ×ـا رفت...
نتیجه اخلاقی:گرگ هم که باشی کـونت میزارن...!
شاد کردن ادما سخت تر از گریوندنشونه هنر اینه بتونی دلی رو شاد کنی
در حال حاضر 58 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 58 مهمان ها)