یاد دارم در غروبی سرد سردمی گذشت از کوچه ی ما دوره گردداد می زد : کهنه قالی می خرمدسته دوم جنس عالی می خرمکاسه و ظرف سفالی می خرمگر نداری کوزه خالی می خرماشک در چشمان بابا حلقه بستعاقبت آهی کشید بغضش شکستاول ماه است و نان در سفره نیستای خدا شکرت ولی این زندگیست؟بوی نان تازه هوشش برده بوداتفاقا مادرم هم روزه بودخواهرم بی روسری بیرون دویدگفت اقا سفره خالی می خرید...؟
,𝕷𝖎𝖋𝖊 𝖜𝖔𝖚𝖑𝖉𝖓'𝖙 𝖇𝖊 𝖘𝖔 𝖕𝖗𝖊𝖈𝖎𝖔𝖚𝖘 𝖉𝖊𝖆𝖗"
".𝖎𝖋 𝖙𝖍𝖊𝖗𝖊 𝖓𝖊𝖛𝖊𝖗 𝖜𝖆𝖘 𝖆𝖓 𝖊𝖓𝖉
در حال حاضر 133 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 133 مهمان ها)