دوستان تا چن روز نیستم!
به آن 4 یار سفر کرده نیز هر وقت اومدن درود و بدرود برسونین! (صابر - آتی -مینا - امین)
فعلا بدرود!
دوستان تا چن روز نیستم!
به آن 4 یار سفر کرده نیز هر وقت اومدن درود و بدرود برسونین! (صابر - آتی -مینا - امین)
فعلا بدرود!
ویرایش توسط Malware : 09-11-2015 در ساعت 07:44 AM
!?Who Cares؟!
یــه بــزرگی مــیگه اگه کسی واقعا تورو دوست داشته باشه
بیشتر از ایـن که بگه دوستت دارم میگه مواظــب خودت بـاش!
آدم ها می گذرند
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان
بر اعماق قلبم می افتد
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی شناسمت
وگرنه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند .. ♥
ﺧﺪﺍﻱِ ﻣﻦ ﻧﻪ ﺩﻭﺭِ ﮐﻌﺒﻪ ﺍﺳﺖ؛
ﻧﻪ ﺩﺭ ﮐﻠﻴﺴﺎ؛
ﻧﻪ ﺩﺭ ﻣﻌﺒﺪ؛
ﺧﺪﺍﻱِ ﻣﻦ ﻫﻤﻴﻨﺠﺎﺳﺖ
ﮐﻨﺎﺭِ ﺗﻤﺎﻡِ
ﺩﻟﻮﺍﭘﺴﻲ ﻫﺎﻳﻢ؛
ﺑﻐﺾ ﻫﺎﻳﻢ؛
ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻳﻢ؛
ﺧﺪﺍﻱ ﻣﻦ ،
ﻧﻤﻲ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ
ﺍﻣــــﺎ ؛
ﻣﻲ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ
ﺷﮑﺴﺘﻦِ ﺩﻟﻲ،
ﺍﺷﮏ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻲ،
ﻧﺎ ﺣﻖ ﮐﺮﺩﻥِ ﺣﻘﻲ،
ﺧﺪﺍﻱِ ﻣﻦ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﺪ ﻣﺮﺍ
ﻫﺮﺟﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻢ
ﻣﻲ ﻓﻬﻤﺪ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺑﺎﻧﻲ ﮐﻪ ﺳﺨﻦ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻢ
ﺧﺪﺍﻱِ ﻣﻦ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﺴﺖ ،
ﺧﺪﺍﻱِ ﻣﻦ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﻫﻴﭻ ﻧﻤﻲ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪ
ﺟﺰ ﺑﻲ ﻓﮑﺮ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﻭ
ﺭﻧﺠﺎﻧﺪﻥِ ﺩﻟﻲ
ﺧﺪﺍﻱِ ﻣﻦ،
ﺧــــﺪﺍﻱِ ﺗﻤﺎﻡِ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﻫﺎﺳﺖ.
از انزوا تا...
بی اعتباری تئوری عشق پیش می روی
در خود می خزی تا تنهایی ات را
از معشوق های سر راهی پس بگیری..
درست شبیه جنگلی
که بیش از درخت
به تنها کلبه متروکه اش می نازد..،
دیگر
صدای وحش هیچ رویایی
دلت را هوایی صیاد نمی کند..
دیگر
از هیچ حوایی
انتظار سیب نداری
آری..
شروود گاهی اتاقی می شود که
به جای رابین هود..
شاعری را در خودش پناه می دهد
که دیگر هیچ شعری
را با عشق روبرو نمی کند..
و هیچ معشوقی را به ناف واژه نمی بندد.. : (
این روزها...
بیشتر از قبل حال همه را می پرسم...
سنگ صبور غم هایشان می شوم...
اشک های ماسیده روی گونه هایشان را پاک می کنم...
اما...
یک نفر پیدا نمی شود
که دست زیر چانه ام بگذارد...
سرم را بالا بیاورد و بگوید:
حالا تو برایم بگو . . .
زندگی را ورق بزن...
هر فصلش را خوب بخوان...
با بهار برقص...
با تابستان بچرخ...
در پاییزش عاشقانه قدم بزن...
با زمستانش بنشین و چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش...
زندگی را باید زندگی کرد، آنطور که دلت می گوید.
مبادا زندگی را دست نخورده برای مرگ بگذاری!️
سيمين بهبهانى
من اگر پیامبر بودم ، رسالتم شادمانی بود، بشارتم آزادی، و معجزه ام خنداندن کودکان...
نه از جهنمی می ترساندم و نه به بهشتی وعده میدادم ...
تنها می آموختم اندیشیدن را و " انسان" بودن را ...
در حال حاضر 44 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 44 مهمان ها)