شب تو پذیرایی خوابیده بودم
نزدیکای ظهر یهو از خواب پریدم به بابام گفتم : وای مدرسم دیر شد ؟؟؟؟
بابام زد زیر گریه بغلم کرد گفت : پسرم کاش پول داشتم واست زن می گرفتم / دیگه داری حاقظتو از دست می دی
خدا هیچ پدریو شرمنده پسرش نکنه
شب تو پذیرایی خوابیده بودم
نزدیکای ظهر یهو از خواب پریدم به بابام گفتم : وای مدرسم دیر شد ؟؟؟؟
بابام زد زیر گریه بغلم کرد گفت : پسرم کاش پول داشتم واست زن می گرفتم / دیگه داری حاقظتو از دست می دی
خدا هیچ پدریو شرمنده پسرش نکنه
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
من یه دایی دارم 42 سالشه / 5 ماهه ازدواج کرده
همسایه هاش ازش شکایت کردن به خاطر سرو صدا زیاد / اونجور ک ما فهمیدیم روزی 7-8 بار می زنه زمین
تو این 5 ماه سوراخای دماغ زنش گشاد شده
حالا نمی دونم تو دماغش هم می کنه یا نه ولی تو فامیل یکیو داشتیم ک پرده گوش زنشو پاره کرده بود حالا کاری به این صبتا ندارم
اینو داشته باشین تا بقیشو بگم
مادر بزرگم و پدر بزرگم از وقتی این داییم 20 سالش بود التماسش می کردن ک زن بگیره
چون چند بار مرغ و غاز های همسایه رو جر داده بود
خلاصه از اینا اسرار و از این انکار
یه روز دیگه بابا بزرگم قاطی کرد بهش گفت چرا زن نمی گیری ؟؟؟
گفت زن می خوام چیکار ؟؟؟ حوصله ازدواج ندارم
بابا بزرگ زد به سیم اخر گفت پس چرا هر روز صبح بیدار میشی میری حموم ؟؟؟
فکر کردی نمی دونم ؟؟؟ فکر کردی نمی بینم هر شب تا دم دمای صبح می مالی به تشک ؟؟؟
این بچه های 17.18 ساله باهات چیکار دارن هر شب میان دنبالت ؟؟؟
داییم بعد این صبتا به خودش اومدو تصمیم گرفت زن بگیره
اولین جایی ک رفتن خاستگاری گفته بود همین خوبه
خلاصه همه اینارو گفتم ک اخرش بگم ازدواج خیلی خوبه
الان چند ماه داییم از خونه بیرون نیومده
دیگه با بچه های 17/18 ساله بیرون نمیره
دیگه تشکش رو سوراخ نمی کنه
منم خیلی دوست دارم زن بگیرم ولی پول ندارم
کسی هست خودش پول داشته باشه بیاد باهم ازدواج کنیم دینمون کامل بشه ؟؟؟
قول می دم روزی 2.3 بار بیشتر نکنم
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
نوستالوژی زیبا به مناسبت باز شدن مدارس ...
لذتی که توی
خوابیدن با لباس مدرسه توی رختخواب
بین ساعات ۷:۰۰ تا ۷:۱۵ وجود داشت
توی هیچ چیزی دیگه وجود نداشت و ندارد و نخواهد داشت
**********************
همیشه تو مدرسه عادت داشتم همکلاسی هامو بشمرم
تا ببینم کدوم پاراگراف برای خوندن به من می فته
**********************
یادش بخیر یکی از استرس های زمان مدرسه این بود که
زنگ ورزشمون چه روزیه و چه ساعتی ؟!!
افتادن زنگ ورزش اونم دو زنگ آخر پنجشنبه
از انتصاب به عنوان مدیر کل شرکت مایکروسافت هم بالاتر بود
**********************
من مدرسه که میرفتم همیشه سر کلاس به این فک میکردم که
اگه پنکه سقفی بیفته کله کیا قطع میشه !
**********************
وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم
الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم
گوشه کلاس دم سطل آشغال بتراشیم
**********************
تو مدرسه آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم
درستون کجاست اونا یه درس از ما عقب تر باشن
**********************
یادتون میاد
اوج احتراممون به یه درس این بود که دفتر صد برگ واسش انتخاب می کردیم !!!!!!!!!!
یادش به خیر.........یادش بخیر زمزمه های پدر و مادر در غروب ۳۱ شهریور
"غصه نداره که تا چشم به هم بزنی ۹ ماه تموم میشه ...
"**********************
شما یادتون هست بزرگترین خلاف ما زمان مدرسه داشتن حل المسائل بود
از اختلاص هم جرمش بیشتر بود !
وقتی جوابا رو میخوندیم همه جوابا مثل هم بود D:
**********************
یادش بخیر؛ در به در دنبال یکی میگشتیم کتابامونو جلد کنه !
**********************
یکی از ترسناک ترین جملات دوران مدرسه :
یه برگه از کیفتون بیارید بیرون !
**********************
آخه من نمیدونم شادی های راه مدرسه که میگن یعنی چی؟
والا ما که یا کتک میخوردیم یا کتک میزدیم
شادی مادی هم در کار نبود فقط گریه و لباس پاره
که البته بعداز اون هم مادر گرامی از خجالتمون حسابی درمیومدن D:
**********************
یکی از جملاتی که در دوران مدرسه
از معلمین و مدیر و معاونین محترم به کرات شنیده میشد این جمله بود :
"پرونده تون رو میزاریم زیر بغلتون"
خداییش کی دیده پرونده دانش آموزی را بزارن زیر بغلش ؟
مگه هندونس ؟!
**********************
یادش بخیر غربت کلاس جدید و غصه همکلاس نبودن با بچه های سال قبل !
**********************
دلم واسه اول دبستانم تنگ شدهکه وقتی تنها یه گوشه ی حیاط مدرسه وایسادی
یه نفر میاد و بهت میگه با من دوست میشی؟
**********************
یادش بخیر، پشت دفترای قدیم مدرسه؛ آدمک چارخونه روی تخته سایه:
"تعلیم و تعلم عبادت است"
**********************
"بی سرو صدا وسایلتونو جمع کنین با صف بیاید برید خونه ، معلمتون نیومده"
جالب اینجاست که اون یه ساعتی که زود میومدیم خونه یه حس و حال عجیبی داشتیم ،
اصن اون یه ساعت معادل ۱۰سال بود !
**********************
شما یادتون نمیاد اون روزهایی که هوا برفی و بارونی بود
ناظم مدرسه میگف امروز صف نیست مستقیم برید سر کلاس
ما هم خر کیف میشدیم میرفتم کلاس !
**********************
یادش بخیر اوج خوشحالیمون این بود که شیفت صبح بودیم
و پنجشنبه ساعت ۱۲ تعطیل میشدیم ،
شنبه هم چون بعد از ظهری بودیم ساعت ۱۲ میرفتیم ؛
اوج ناراحتیمونم میشد عکسش !!
**********************
یادتون میاد ؟؟؟
نوک مداد قرمزای سوسمار نشانو
که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد ...
**********************
یادش بخیر تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد
خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم ...
همیشه هم گچ های رنگی زیر دست معلم زود میشکست
بعدم صدای ناهنجار کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه !
**********************
یادش بخیریاد همه اون روزها
یاد معلم ها
یاد دبستان هامون با اون نیمکت های چوبی و فلزی اش یاد اون تخته هایی که واقعا سیاه بود
یاد اون سیاهچالی که هیچ وقت نبود از اون میترسوندمون
یاد همگی اون چیزهای
بی الایه و پیرایش قدیمی به خیر...
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
وقتی معنای تنهالیی رو میفهمی
که الکی
آنلاین باشی ...
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
آیا میدانید درازترین شب سال چه سالیست؟
.
.
.
.
.
.
.
شبی که قهر کنی و شام نخوری ، مگه شب تموم میشه
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
میخوام بزرگ که شدم، هیکلی و اینا بشم و ،
پولدار بشم و یه رستوران بزنم ، رو همه میزهاش،
یه زیر سیگاری بزارم و یه تابلو گنده هم بزنم که :
خواهشمند است،
از کشیدن سیگار در این محل اکیدا لذت ببرید!!!...
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
- : تو سختی ها چيكار ميكنی؟
+: ميريزم تو خودم!!!...
- : مريض نميشی؟؟؟!!!...+: كـــ.اندوم ميذارم!!!...
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
شامپو تخم سگ پرژک
.
.
.
.
.
.
مخصوص کودکان دیوووس و وحشی
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
آموخته ام که ...
وابسته نباید شدو این لعنتی ..." نشدنی ترین " کاری است که
آموخته ام ...
![]()
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
صُب رفتم توی خیابون و یه پلیس دیدم که پیاده بود... بعد جلوتر،
دو تا پلیس دیدم رو یه موتور... جلوترتر سه تا پلیس دیدم که،
دارن فک میکنن چهجوری ترک یه موتور بشینن... پیچیدم تو کوچه،
دیدم چارتا پلیس نشستن تویه سمند...دم ســ.وپر دیدم پنژ تا،
پلیس از وانت اومدن پایین دارن نوشابه میخورن، نوشابه شیشهای...
یه ماست یونانی خریدم و اومدم بیرون دیدم شیش تا پلیس،
دارن با هفت تا پلیس دیگه حرف میزنن... با ماستم، رفتم تو ماشین ، هشت تا پلیس اومدن سمتم، یکیشون گفت مزه عرق خریدی؟؟؟
گفتم نه... اون یکی گف آستینت کوتاستا!!! گفتم تابستونه،گرممه... سومیشون اومد گفت نسبتت با ماست چیه؟ اومدم بگم زنمه؛
اما گفتم دوستیم... چارمی اومد گفت رو تی شرتت هم که،
انگلیسی نوشته، شیطانپرستی؟ گفتم نه آقا، میلاد فرخنده م...
پنجمیشون گف ببریمش...شیشمی گف بخوریمش...
هفتمی گف بکنیمش!!!... هشتمی هم اسکل بود هیچی نگف...
من ترسیده بودم، پریدم تو ماشین... نُه تا از پلیسا با هلی کوپتر،
انداختن دنبالم و ده تاشون با ماشین تعقیبم کردن!!!...
ماسته هم بد جوری ترسیده بود تو شلوارش!!!...
همه چربیاش آب شد...کم کم دیگه چشمام همه جا روسبز میدید،
از بس پلیس بود... یکی از دویستا پلیسی که تعقیبم میکردن گف:
ماستش چربی مضاعف داره...بیگیرین بیناموسوُ...
به یه دافه گفتم مواظب خودش باشه، گفت من خودم پلیسم!!!...
تو نسبتت با من چیه؟؟؟!!! گفتم تو پلیس منی عزیزم!!!...
یه کم دیگه در رفتم اما دیدم از دست پونزدههزار تا پلیس،
نمیشه در رفت و ترمز کردم چون همه پلیسا دور ماشین من بودن...
گفتن نسبتم رو بزارم رو سرم و آهسته از ماشین بیام بیرون...
همین کارو داشتم میکردم، اما شکر خدا یه ابر سیاه اومد و بعد،
از آسمون پلیس بارید!!!.... و من و ماست و پلیسا، زیر پلیسایی که، میباریدن تر و تازه شدیم!!!...بقیهاش هم مهم نیس!!!...
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
در حال حاضر 120 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 120 مهمان ها)