صابر که آف میزنه 98% ترس نداره کهنوشته اصلی توسط tandis_m
اون صابرِ كه بايد ازش بترسيچقدر دلم براي اين بي معرفت تنگ شده سلام برسون بهش
بزرگواریتُ میرسونم
صابر که آف میزنه 98% ترس نداره کهاون صابرِ كه بايد ازش بترسي
بی خبرم... الان احوالشُ میپرسم گوشیش ساده ـس تلگرام ندارهاهاااااااا
راستي از آرمين چه خبر اونم نيست شد
کجایی تو؟همین دور و بر ...
راستي از آرمين چه خبر اونم نيست شدراست میگه خیلی وقته نیست
کدوم دور و بر؟
بیا سوبرا
چرا نميتونم نقل بگيرم
بابا 12:30 اومدم اينجا نگفتم 12:30 بيدار شدم كه من فوق فوقش خيلي بتونم بخوابم تا ساعت 10 تازه اونم قبلش بيدار ميشم يكم گوشي بازي ميكنم دوباره نيمساعت ميخوابم
منم آبگوشت خيلي دوست دارم ولي ماكاروني هم عاشقشم تازه تن ماهي هم دوست دارم البته نه با نون يك هفته مونده
فرهاد؟؟؟چقدر شبيه بابك بود اين همه تشابه رو از كجا آوردم نميدونم
باز دیر بیدار شدی الان دیگه مادرزن شدی باید زود بیدار بشی
ببین چقدر تفاهم داریم یه ابگوشت بار بزار شام افتادم خونه شمادوغم بگیر
ماهی خودش بیشتر حال میده تا تن ماهی
یکی هم بود
که پنجره جمع می‌کرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
تبریزی خسیس ندیده بودیمباز دیر بیدار شدی الان دیگه مادرزن شدی باید زود بیدار بشی
ببین چقدر تفاهم داریم یه ابگوشت بار بزار شام افتادم خونه شما
ماهی خودش بیشتر حال میده تا تن ماهی
یه کم که دقت کنید می بینید همونطوری که می نویسیم "عیسی" و میخونیم "عیسا" و یا می نویسیم "موسی" و میخونیم "موسا"
پس در واقع : وقتی که می نوشتيم تولید ملی و ثروت ملی" در اصل میشد :"تولید ملا و ثروت ملا"
ما اشتباه میخوندیم و این بنده خداها اختلاس نکردن مال خودشون بوده...!
خدايا ما رو ببخش تهمت زديم و زود قضاوت کردیم...!!!
در طول تاریخ مشاهده نشده که دخترا بگن:
واااای اون پسره چقدر خوب طبل میزنه؛
بیاید بریم باهاش دوست شیم!!! :|
برادر من!
یه خورده آروم‌تر بزن ما مریض داریم!!!
:|
پسر بچه ای فیلمی در باره امپراطور چین میدید فیلم که تمام شد رو کرد به مادرش و گف: "مامان! من بزرگ شدم مثه این امپراطور هفتا زن میگیرم"!!...
یکی آشپزی کنه...
یکی لباسامو بشوره...
یکی خونه رو تميز کنه...
یکی برام آواز بخونه...
یکی منو حمام ببره...
یکی هم شب برام قصه بگه...
یکی هم مشت ومالم بده...
مادر پرسید: خوب یکی نمیخوای که کنارت بخوابه؟
پسر گفت : من تورو دوست دارم تو بغلم بخواب :)
چشمان مادر پر از اشک شد و از پسرش پرسید: خوب اون زنا کجا بخوابن؟
پسره گفت: برن پیش بابا بخوابن...
این بار چشمان پدر پر از اشک شد و پسرشو در آغوش گرفت...
در حال حاضر 96 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 96 مهمان ها)
مجوز های ارسال و ویرایش
