یکی بود یکی نبود .. غیر از رسول هیچکس نبود...
در روستــایی دور افتاده و دره پیــت و تــُـــ.خمی یکــ چوپانی دیــ.وث زندگــی میکرد ... چوپـــان داستــان مــا بســی روان پریش و دیوانه بود ...
این چوپان یک گـــَـــله بزرگــ داشت ... و جالبتر اینجــا بود که تمامه گوسفندهارو خودش حامله میکرد و تعداد گله رو روز به روز زیاد میکرد ...
از غـذا چوپان داستان ما عاشق و دل شیفته دختــر کــَــدخــُـدا بود ...
و از اونجایی که پدر و برادر هایه دختر خــعــلی تعصبی و غیرتی و سخت گیر بودند ... چوپان و دخترک نمیتوانستند باهم قرار خاک بر سری بگذارند .. تا اینکه هر شــب چوپان فریا میزد و میگفت : گــُرگــــ .. گرگ .. گـــُـــرگـــــ ...
مردم و خانواده کدخدا برایه کمک میریختند و میدیدند خبری از گرگ نیست و در همین حیــن چوپان به خانه کدخدا رفته و ترتیب دخترش را میداد .
چندین بار با همین حیله چوپان مراسم تلــ.مبه را اجرا کرد تا اینه همگان متوجه دروغ و ریا چوپان کیـ.ـونی شدند و دیگر به او اعتنا نکردند و دفعــه عــاخر که هیچکس به فریاده چوپان توجهی نکرد ...
کدخدا و پسرانش .. چوپان دروغگو را در حیاطه پشتی با دخترش خفت کردند و به چوپان به سورت داگــی تجــ.اوز کردند و دادند اسب و خــَر هایشان هم به چوپان تجـــ.اوز کردند و آفتابه در کیــ.ونش کردند تا درس عبرتی برایش شود و در همین حین .. گرگ به گله چوپان حمله کرد و خــار تمام گوسفندهایش را نمــود و اینگونه شد که دهن چوپان سرویس شد و از آن به بعد به او لقب چوپان کــــ.ون دریده دادند که در کتاب های ما به او میگویند : چوپان دروغگو :|
.