از نامه ای که شرح چشمان ِ ترت باشد
تا جام سم که توی دست دیگرت باشد
از تو که پشت میز، شعر و گریه می گویی!
تا دختری که جای تو در بسترت باشد
سخت است باور کردنش... سخت است... خیلی سخت...
آن کس که مرده، مرده، مرده... خواهرت باشد!
از عطر موهایش که روی بالش و تخت است
یک سال دارد می شود... یک روز هم سخت است!
در می روی و یاد او هر گوشه و هرجاست
با الکل و سیگار هم این درد، پابرجاست
تردیدهای اختیارت توی جبری که...
دارد به پایان می رسد انگار صبری که...
چسبیده ای در «طرقبه» روی زمینی سرد
سهم تو از کلّ جهان: آن سنگ قبری که...
از گریه های بی صدا بر شانه ای قرضی
حسّ تهوّع از گل و باغ و کشاورزی
از کار کردن، شام پختن، زندگی کردن
تا درد دل کردن برای آدمی فرضی
با غم تو را کشتند تا دنیات آوردند
کابوس را در اولین رؤیات آوردند
از ابتدای آفرینش، غصه و غم را
تنها برای آن دل تنهات آوردند!
زهری که یک سال است می نوشی و می نوشم
از «بیرجند» لعنتی، سوغات آوردند
پایان سختی های دنیا باز هم سختی ست
ما زنده ایم و زندگی معنای بدبختی ست
الهام جانم! گونه هایت باز مرطوب است
که ساکتی اما دلت بدجور آشوب است
سیگارهای نصفه ات را پرت کن در باد
آتش بزن این خانه را با اینکه از چوب است
دارم به گریه می کنی از مشهد و تهران
بدجور دلتنگیم! گرچه جای او خوب است...
کز می کنی توی اتاقی که مقوایی ست
زل می زنی به یک جسد که زیر دمپایی ست
زل می زنی به سوسک های مرده در مغزت!
الهام جان! تقدیر شاعر، درد و تنهایی ست
صبح است، صبح لعنتی! دیگر بخواب آرام
الهام جان، الهام جان، الهام جان، الهام...
دکتر سید مهدی موسوی