دختره برگشته ميگه چرا همش بهم ميگي اجي؟
پسره ميگه خب من اجي ندارم تو بشو اجيم...
دختره ميگه که :
.
.
.
.
.
.
.
.
.
بيشعوووور تو زنم نداري چرا بهم نميگي خانومم.....
بياييد دختر ها را درک کنيم!! :|
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
مینا کجاست ؟ دو روز ِ نیومده
مادر جان مادَی جان نن جون کجایی
آی ننه ننه ننه
آی ننه آی ننه
زنم منو میزنه
سیبیلامو میکِشه
جونم تو دستش عاتیش گرفته
مهرش که از دل بیرون نرفته
حالا همه به به
جونم تو دستش ... آها
@[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
فردا دوباره آیند از راه نیزه داران ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
دردا که تا بگرییم چون ابر در بهاران
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
داستان سکــ.سی منو ارمیتا خوشگله...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ارمیتا دوس دخترم بود..خیلی دختر خشگل وبا اندام سکــ.سی بود..سایز ســ.ینه هاش85واقعی بود..منم بعد از چندماه منتظر بودم خونه خالی بشه..
.
.
.
بالاخره خونه خالی شد..
.
.
بهش زنگ زدمو گفتم شام بریم رستوران..اونم قبول کرد..
.
.
توو رستوران دیدمش ک با ی مانتو کوتاه صورتی و با ی ساپورت چسب اومد توو رستوران..توجه همه رو ب خودش جلب کرده بود..
.
.
اومد سر میزم نشست و بعداز احوال پرسی و اینجور چیزا..
.
.
بهش گفتم..امشب خونمون خالیه..خونوادم رفتن شهرستان..خیلی وقت پیش میخواستم دعوتت کنم اما موقعیتش پیش نمیومد..
.
اما امشب موقشه...
.
.
ارمیتا ی لبخند کوچیک زدو بدون معطلی قبول کرد..
,
.
منم خوشحال شدم..
.
بعد از اینکه شامو توو رستوران خوردیم..سوار ماشینم شدیمو ب سمت خونم حرکت کردیم..
.
.
.
باورم نمیشد ک داره اتفاق میوفته..
.
رسیدیم در خونمون..از ماشین پیاده شدم درو براش باز کردم..
.
.
اونم ک کاملا متوجه منظورم شده بود.. دستمو گرفتو از ماشین پیاده شد..
.
.
وااای خدا قلبم داشت میومد توو دهنم..
.
خیلی هیجان زده بودم..
.
.
در خونمون رو باز کردم..
.
ب نشانه احترام ب ارمیتار تعارف کردم ک اول بره..
.
.
منم از پشت سرش میرفتمو نگام ب کــ.ونش بود کــ.یرم شــ.ق کرده شده بود...
.
.
.
رسیدیم توو سالن...
.
دیگه دلم طاقت نیاورد..از پشت بقلش کردم...ســ.ینه هاشو گرفتم..
وای عجب سیـ.نه هایی داشت..
.
مث توپ بود..
.
.
اونم خیلی دلش میخواست و همش کــ.ونشو میمالید ب کــ.یرم..
.
.
یدفه احساس کردم..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
..
.
.
.
.
برقا روشن شدو خونواده و فک و فامیلو جد و ابادو مرده و زنده و همه ریختن طرفمم...
.
.
.
با کیک و شمع ک تولدت مبارک...
.
.
.
بعله..من سورپرایز شدم...
.
.
.
هیچی دیگه وقتی منو با ارمیتا توو اون اوضاع دیدن...
.
.
.
.
ب85روش درختی..و بربرینی...
.
.
و دهن بگــ.ایی منو از کـــ.ون گــ.ایش کردن تا دیگه هوس سایز85نکنم...
.
.
اینم داستان سکــ.سیم...
.
.
امیدوارم ارمیتا هر چ زودتر از بیمارستان مرخص بشه...
.
.
لگنشو بابام شکسته دیگه مثل قبل باســ.ن خوش فرم نداره...
.
.
منم الان تازه بخیه های کــ.ونم کشیدم...
.
.
.
امیدوارم خوشتون اومده باشه..
.
لایک و شر یادتون نره...
.
.
.
.
اون کسایی هم ک تا نصفه داشتن جــ.ق میزدن معذرت میخوام...
.
.
بازم داستان میذارم..!!
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
در حال حاضر 183 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 183 مهمان ها)