روزي مـــرد کوري روي پلههاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو نوشته شده بود: من کـــور هستم لطفا کمک کنيد....
روزنامه نگار خلاقي از کنار او مي گذشت، نگاهي به او انداخت.
فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد ....
تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترکـــــ کرد.
عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مـــرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.
مرد کـــور از بوی عطر او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته، بگويد که بر روي آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کـــــــور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده مي شد:
امروز تابستــــــــان است، ولي من نمي توانم دافـــ های ساپــورت پوش و ممــــــ.ه های 85 ببینم .
نتیجــه گیری اخلاقی:قــدر سلامتی خود را بدانید و به دیگران کمک کنید
نتیجه گیریه غیــر اخلاقی:از دیدنه رون تو ساپورت لذت ببرید تا وختی جوانید
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
تو تقویم روز معلولین داریم ولی روز آدم سالم نداریم
در نتیجه کاملا طبیعیه که روز دختر داریم ولی روز پسر نداریم
پ.ن دیگه مجبوریم خودمونو با همین چیزا قانع بکنیم
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
افســـانه ها
" پینیکـــــــــــیو "
_______________
یکی بود یکی نبود،غیر از صابر هیچکس نبود..در سالهای دور یک پیره مرد نجــار بود که اسمش پدر گوزو بود،و با ساختن کــ.یر مصنوعی چوبی امرار معاش میکرد،ایشون چندین بار به جرم بچه بازی دستگیر شده بود و دیگر بچه ای گوله اورا نمیخورد و به همین خاطر او دوست داشت خودش بچه ای داشته باشد و بزرگش کند و بکندش
تا اینکه یک بچه چوبی میسازد و نامش را میگذارد "پینیکیو" و یک فرشته گـِـ.ی بخاطر آروزیه قلبی پیرمرد،پینی رو زنده میکند
آنموقع پدر گوزو یادش میاید که واسه پینی سولاخ کــ.ون نساخته است :| و تمام نقشه های پلیدش نقش بر آب میشود..بعد از گذر زمان اورا میفرستد مدرسه
پینی(پینیکیو) خعلی کــ.س مشنگ و سبک عقل بود و در راه مدرسه گوله روباه مکار و گربه نره رو میخورد که اگر برایشان ســ.اکـ بزند و بهشان لاپایی بدهد،انسان میشود و کــ.سکشا از پینی سوء استفاده کردند و اورا بردند به نمایش خیمه شب بازی و پینی رو به صاحبش به قیمت سیصد و پنجاه تومن(3500 ریال) فرختند و پینی مجبور شد نمایش اجرا کند،ولی حقوق هم میگرفت،او با یه اردک که حاصل رابطه نامشروع تمساح و اردک بود آشنا شد(بنام جینا)
پینی برای تماشگران رقص میله میکرد تا اینکه یه شب همسر صاحب نمایش خیمه شب بازی که بخاطر زودانــ.زالی شوهرش رنج میبرد،پینی رو خفت کرد و از عقب و جلو بهش میداد،آنجا بود که وختی پینی دروغ گفت،کاشف به عمل آمد که بخاطر دروغ دماغش بلند میشود
دیگر هر شب میرفت و هی دورغ میگفت و هی دروغ میگفت،طوری دماغش را میکرد در کــ.سه زنه تا از دهنش دربیاید
وختی شوهرش متوجه شد،حقوق پینی را داد و اورا اخراج کرد
باز در راه پینی کــ.س مشنگ گوله روباه مکار و گربه نره رو خورد،هم حقوقی که گرفته بود را بهشان داد و هم دو ســِــت برایشان ساــ.که ریز زد :|
تا اینکه فرشته گــ.ی رو دید و گفت:پدرگوزو کجاست؟و فهمید پدرش به دنبال او رفته است
پینی هم به دنبال پدرش رفت و فهمید یک نهنگ خارکــ.صده پدرگوزو بصورت آب پز خورده است
پینی هی دروغ گفت و دماغش رو کرد تو کــ.ونه نهنگ و نهنگ اوه مــای عــَـس گویان،پدرگورو رو تــُـف کرد بیرون و نجات یافت
فرشته مهربون گـــ.ی هم پینی رو تبدیل به انسان کرد
پینیکیو بارهـا دماغش را عمل کرد ولی کارساز نشد و بعد از ماها بخاطر نداشتن سولاخ کــ.ون و بدلیل نفخ زیاد،معدش منهدم شد و جان به جان عـافرین بگــ.ا رفت
پدر گوزو هم روباه مکار و گربه نره گرفت و زندانی کرد و تا سالها به آن خار کـــ.صده ها تجــ.اوز کرد...
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
بیچاره کسی که همه گفتن ماشالله
بیشتر از سنش میفهمه
اما هیچکس نفهمید
بیشتر از سنش سختی کشیده
و برای هر چیزی تاوان داده ...
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
به دو چیز نباید تکیه داد:
دیوار تازه رنگ شده
انسان تازه به دوران رسیده
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻭ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﻏﺬﺍ ﺩﺍﺩﻡ . ﻧﺎﻣﺮﺩﺍ
ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻃﻮﻟﺶ ﺩﺍﺩﻥ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻏﺬﺍ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻥ، ﺑﻪ ﯾﺎﺭﻭ
ﮔﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻦ ﻏﺬﺍ
ﺑﯿﺎﺭﯼ؟
ﻃﺮﻑ ﮔﻔﺖ :ﺁﺭﻩ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﮕﻪ .
ﮔﻔﺘﻢ :ﻣﺎﺷﺎﻟﻠﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ؟ !
ﻃﺮﻑ ﺗﺎ ﺩﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ ﺩﻭﯾﺪ . ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﻧﺪﺍﺭﻥ
ﺑﺨﺪﺍ
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
وقتی بچه بودم کنار مادرم میخوابیدم و هرشب یک آرزو میکردم.
مثلاً آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد؛ میگفت «میخرم به شرط اینکه بخوابی.» یا آرزو میکردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ میگفت «میبرمت به شرط اینکه بخوابی.» یک شب پرسیدم «اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟» گفت «میرسی به شرط اینکه بخوابی.» هر شب با خوشحالی میخوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند.
دیشب مادرمو خواب دیدم؛ پرسید «هنوز هم شبها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی؟» گفتم «شبها نمیخوابم.» گفت «مگر چه آرزویی داری؟» گفتم «تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم.» گفت «سعی خودم را میکنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی.
````تقدیم به تمامی مادران ````
حسین پناهی
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
وقتی یه دوست مجازی بهت آرامش میده
بدون واقعی شده ... @[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
البته اون چیزی كه بش ميگنسكــــ.سخارجی،فيلم پــ.ورنهوصرفا واسه مقاصد تجاری ساخته ميشه...
وگرنه همه جا اغلب بصورت همون كتلتی برگزار ميشه!!!...
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
در حال حاضر 53 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 53 مهمان ها)