پیرم وگاهی دلم هوای تو را می کند
خنده تو در ان عکس بامن چه ها می کند
کاش تو هم با من پیر میشدی
ازدقیقه های بی توماندن سیرمیشدی
تو در خاطرمن مرتب تجدید چاپ میشوی
چون اشعار شهریار نایاب میشوی !
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
بالاخره مرد از خانه زن زیبا بیرون امد ودر خم کوچه گم شد سیگاری اتش زدو با ولع تمام دودش را بلعید عصبانی و مضطرب بود باید به خانه بر می گشت در راه برگشت به همه چیز فکر می کرد حس بدی داشت زن زیبا انگار از اسمان امده بود همه خوبی ها را یکجا داشت اما زن واقعیش پیش او بنظر کلفت می رسید یک دهاتی از پشت کوه امده که تمام روز را وقف بچه هایش می کرد سکــ.س با او هم منزجر کننده و رقت انگیز شده بود تکرار بیش از حد معاشقه با یک زن مطبخی دلش را برهم میزد اما زن زیبا تنش بوی ادکلن مجالس اشرافی میداد مرد دوست داشت بگوید من بیشتر از اینکه بنده خدا باشم بنده کمر هستم لذتی بیش از این سراغ داری ؟تفاوت ها زیاد بود اما خودش را هم مقصر می دانست مردی که تمام پولهایش صرف روزمری زندگیش شده بود او یک مرد کاملا معمولی بود ولی تشنه یک زندگی ایده ال از نوع سبک فیلمهای کلاسیک همه چیز دست به هم داده بود تا مرد حس بدبختی بیش از حدی بکند دیگر به در خانه رسیده بود به ارامی کلید را در اورد و در را باز کرد با گامهای سنگین و سست وارد خانه شد هیچ صدایی به گوش نمیرسید تنها چراغ تیر برق جلوی پنجره کوچه اندک روشنایی را ایجاد کرده بود کمی گیج و منگ بود به پشت در اتاق خواب بچه اش رسید کمی تامل کرد و بی صدا وارد شد روی تخت همسرش در اغوش پسرش به ارامی خوابیده بودن نزدیک تر شد و به چهره انها بیشتر دقت کرد سکوتی در دل و فضای خانه مرد طنین افکنده بود عقب تر رفت ودر صندلی کنار تخت نشست و دوباره به انها خیره شد "خدای من من هیچ چیز را با ارامش زن و فرزندم عوض نخواهم کرد لعنت به ان زن و طنازیش من از ان خانواده ام هستم "خود را شماتت می کرد بیشتر که فکر میکرد می دید خدا نعمتش را درحق او تمام کرده بود از افکار چند لحظه پیش احساس شرمندگی کرد و در خود فرو رفت !
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
کجااااا میری ؟
وقتی بغلت به بغلم یه بغل بدهکاره عزیزم!
هِمَــــتی کُــن با ایـن زردِ شُمــــالی . . .
در حال حاضر 140 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 140 مهمان ها)