[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
ویرایش توسط OXEYGEN : 10-25-2016 در ساعت 04:17 PM
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
سریال Westworld در همین اپیزود اول ثابت میکند که واقعا لقب «بمب بعدی HBO» برازندهاش است.
اگرچه میدانستیم شبکهی اچبیاُ بهطرز سنگینی روی پروژهی جدیدش سرمایهگذاری کرده و در تلاش است تا هوشهای مصنوعی در غرب وحشی را به اندازهی اژدهایان در قرون وسطا به پدیدهی تلویزیونی تازهاش تبدیل کند، اما بهشخصه ته دلم کمی نگران بودم که اگر نشود، چه؟! اولین نکتهای که دربارهی اپیزود افتتاحیهی «وستورلد» دوست دارم این است که نه تنها برای یک ثانیه هم که شده این شک را تقویت نمیکند، بلکه فراتر از انتظارات ظاهر میشود. مدتها بود که ایدههایی از اینکه این سریال قرار است چه شکل و شمایلی داشته باشد داشتیم، اما نمیدانستیم این ایدههای پراکنده و تا حدودی کهنه (خودآگاه شدن اندرویدها) چگونه میتواند به تجربهی عمیق و غافلگیرکنندهای تبدیل شود. سریال در همین اپیزود نخستش طوری به ورای پیشبینیها و تصوراتم قدم گذاشت که فکرش را هم نمیکردم.
در حال حاضر بهترین چیزی که برای توصیف کاری که این سریال با منبع اقتباسش کرده است پیدا میکنم، سریال «فارگو» (Fargo) است. همانطور که نوآ هاولی با فصل اول و دوم «فارگو»، مفاهیم و ویژگیهای منحصربهفرد فیلم برادران کوئن را گسترش داد، «وستورلد» هم در این اپیزود نشان میدهد که فقط ایدهی مرکزی فیلم مایکل کرایتون را برداشته است و چشمانداز دیوانهوار و قرن بیست و یکمی خودش را به دور آن پیچیده است. بزرگترین تغییری که سریال با منبع اصلی و اکثر داستانهای علمی-تخیلی هوش مصنوعیمحور کرده است، این است که حالا اندرویدها یک موجود مرموز، ترسناک یا دوستداشتنی در پسزمینهی داستان نیستند. در فیلم مایکل کرایتون وقتی روباتها شروع به قتلعام مشتریان میکنند، ما میدانیم آنها دارند شکنجهکنندگانشان را میکشند و درکشان میکنیم، اما این برداشت خود ما است. چون برخلاف سریال، فیلم هیچ تلاشی برای نشان دادن اتفاقات پیرامون روباتها از زوایهی دید آنها نمیکند و هیچ قدمی برای نشان دادن این حقیقت که آنها زندگی و افکار و شخصیت خودشان را دارند نمیکند. این باعث شده تا در هنگام تماشای فیلم، این خود تماشاگر باشد که جاهای خالی را پر کند.
سریال اما مسیر دیگری را انتخاب کرده است. حالا چندتا از قهرمانان و کاراکترهای محوری سریال «میزبان» هستند و سریال با تمرکز روی زندگی تکراری و ظالمانهی آنها، از همین اپیزود اول اتمسفر مالیخولیاییاش را توی صورت مخاطب میکوبد و بحث دربارهی ماهیت خودآگاهی را آغاز میکند و در همین یک ساعت اول آنقدر در ماجرا عمیق میشود که اغراق نکردهام اگر بگویم مواد لازم برای نوشتن یک کتاب را فراهم میکند! نکتهی بعدی این است که سازندگان در داستانگویی و انتقال مفاهیمشان کاملا جدی باقی میمانند. خبری از هجو و شوخی و خنده نیست. در عوض هنوز ۱۰ دقیقه از شروع سریال نگذشته است که متوجه میشویم که انسانها با قرار دادن اندرویدها در خطهای داستانی گوناگونی که به پایانهای مرگبار و دردناکی ختم میشوند، مشتریانشان را سرگرم میکنند.
یکی از اولین و غافلگیرکنندهترین لحظات این اپیزود زمانی اتفاق میافتد که با مردی به اسم تدی وارد وستورلد میشویم. در ابتدا به نظر میرسد او هم یکی از مهمانان این شهر مجازی است. کسانی که به وستورلد میآیند تا از روباتهای آن سوءاستفاده کنند و خوش بگذرانند. او در یکی از کافههای شهر ایستاده است که چشمش به دولوریس میخورد. دختری موطلایی در لباس آبی که با بقیه فرق میکند. طی گفتگوی او با دولوریس متوجه میشویم که تدی اهل اذیت کردن روباتها نیست و گویی با آنها رابطهی نزدیکی دارد. کمی جلوتر معلوم میشود که ظاهرا تدی و دولوریس تاریخ مشترکی با هم دارند. از قرار معلوم تدی یکی از مهمانانی است که در سفرهای قبلیاش به پارک به دولوریس علاقهمند شده و دوباره برای دیدن او به پارک برگشته است. به نظر میرسد سریال ملایمتر از چیزی که فکرش را میکردیم شروع شده است. انسانی که عاشق یک اندروید شده در مغایرت با چیزی که در رابطه با بدرفتاری اندرویدها توسط انسانها شنیده بودیم قرار دارد. ظاهرا خوشبختانه هر از گاهی انسانهایی پیدا میشوند که اخلاقشان را زیر پا نمیگذارند، مگه نه؟ سریال از این طریق ما را در یک آرامشِ کاذب قرار میدهد.
بنابراین وقتی معلوم میشود مزرعهی دولوریس مورد حملهی راهزنانِ قاتل قرار گرفته است، به نظر میرسد تدی به نجات مادر و پدرِ دختر خواهد شتافت و همهچیز به خوبی و خوشی تمام خواهد شد. اما دو غافلگیری دیگر انتظارمان را میکشد. در فیلم مایکل کرایتون، آنتاگونیست اصلی، یک روبات هفتتیرکش سیاهپوش بود. اما سریال با یک پیچش کوچولو، نقش این شخصیت را تغییر داده است. حالا مرد هفتتیرکشِ سیاهپوش داستان یک انسان است و بله در هیاهوی مبارزه مشخص میشود که در تمام این مدت تدی یک میزبان بوده است. مرد سیاهپوش به شلیکهای بینتیجهی تدی میخندد و در حالی که کاری از او برنمیآید، دولوریس را در همان شبی که مادر و پدرش به قتل رسیدهاند مورد آزار و اذیت قرار میدهد. هنوز تمام نشده، خاطرات دولوریس در آخر شب پاک میشوند و روز از نو و روزی از نو! «وستورلد» اینقدر تلخ و تکاندهنده آغاز میشود و از اینجا به بعد فقط بدتر و بدتر میشود.
تمام این سکانس میتوانست به راحتی به یک روایت تکراری دیگر دربارهی ظلم انسانها به اندرویدها تبدیل شود. اما چرا این اپیزود به مرحلهی شوکآوری میرسد؟ به خاطر اینکه تمام این اتفاقات در دنیایی در حال وقوع است که قبل از این نمونهاش را با این جزییات ندیدهایم. «شگفتی» یکی از عناصر مهم این اپیزود است. شگفتی دیدن دنیای پیچیدهی وستورلد. شگفتی دیدنِ دولوریس با بازی ایوان ریچل وود که سختترین کار گروه بازیگران را دارد و معرکه ظاهر میشود. مثلا ببینید دولوریس چگونه هر روز صبح را بدون به یاد آوردن اتفاقات وحشتناک روز قبل با امیدواری و لبخندی از ته قلب شروع میکند و ما میدانیم که به احتمال زیاد او امروز را با گریه و غم به شب خواهد رساند. اما شور و اشتیاقِ مصنوعی دولوریس آنقدر ناراحتکننده است که برای برانگیختن همدلی ما کافی باشد. ناتوانی میزبانان برای جلوگیری از بلایی که هر روز سرشان میآید و دیدن چهرهی ناباورانهی تدی که واکنش ناباورانهی تماشاگران را بازتاب میدهد طوری به درون روح آدمی نفوذ میکند که این صحنه اگرچه روی کاغذ برگرفته از یک ایدهی تکراری است، اما نمیتوان شوکه نشد. بماند که همیشه همذاتپنداری با روباتها خیلی آسانتر از قبول کردن این حقیقت است که ما فرقی با انسانهایی که از آنها سوءاستفاده میکنند نداریم.
انسانها با قرار دادن اندرویدها در خطهای داستانی گوناگونی که به پایانهای مرگبار و دردناکی ختم میشوند، مشتریانشان را سرگرم میکنند
این در حالی است که بلایی که صاحبان پارک سر میزبانان میآورند در وسعتی انجام میشود که قبلا سابقه نداشته است و اگرچه سریال ما را به درون دنیای فوق-پیشرفتهای پرت میکند، اما امکان ارتباط برقرار کردن با آن و درک نحوهی فکر کردن مهمانان و میزبانان خیلی آسان است. قبل از پخش سریال، سازندگان دربارهی الهامبرداریشان از بازیهایی مثل GTA و Red Dead Redemption حرف زده بودند، اما شنیدن کی بود مانند دیدن! کسانی که حداقل تجربهی یک بازی دنیای آزاد را داشته باشند، با دیدن سریال به سرعت متوجه میشوند که پارک وستورلد ساختار و حالوهوای یکی از آنها را دارد و مثل این میماند که ما در حال دنبال کردن داستان زندگی NPCهای بازی Red Dead هستیم. در دنیای سریال صنعت سرگرمی به حدی پیشرفت کرده است که حالا مدتها است که «واقعیت مجازی فیزیکی» به سرگرمی جدید مردم تبدیل شده است.
اگر در بازیهای ویدیویی شما به عنوان یک کاراکتر قدم به دنیای کامپیوتری میگذارید و تمام اجزای بازی برای خدمت کردن به شما و تولید هیجان و لذت خلق شدهاند و آدمها در خطهای داستانی و از پیش نوشتهشدهای خاصی گرفتار هستند، وقتی قدم به وستورلد میگذارید هم نقش همان کاراکتر اصلی را برعهده دارید؛ کاراکتری که دنیا به دورش میچرخد و همهچیز برای لذت بردن در اختیار او است. همانطور که در GTA میتوانید در قالب تِرور وسط بزرگراه یک آتشسوزی بزرگ راه بیاندازید و NPCها را در ماشینهایشان جزغاله کنید، در وستورلد هم همهچیز آمادهی سرگرم کردن شما است. یا همانطور که در Red Dead نوار سلامتی شارژشونده و چکپوینتها جلوی شما را از مردن و شکستخوردن میگیرند، در وستورلد هم میزبانان هیچ شانسی برای مقابله با سرگرمیهای مرگبارِ مهمانان ندارند. همهی ما بارها NPCهای بازیهای مختلف را به بدترین شکلهای ممکن کشتهایم، پولهایشان را دزدیدهایم و به بازی کردن ادامه دادیم. حتی از نحوهی مرگ خندهدارشان فیلم و اسکرین شات گرفته و آپلود کردهایم.
نمیخواهم بگویم از این به بعد باید موقع GTA بازی کردن حواسمان را جمع کنیم و یک شهروند مطیع قانون باقی بمانیم. منظورم این است که با توجه به تجربهای که با این بازیها داریم، تماشا کردن اتفاقات «وستورلد» خیلی دور از ذهن نمیرسد و به همین دلیل عناصر خیالی سریال با تمام خیالیبودنشان تاثیر خیلی نزدیکی روی آدم میگذارند و باعث میشوند تا این سوال را از خودمان بپرسیم که چه چیزی کشتن یک رهگذر ناخودآگاه در GTA و دنیای وستورلد را متفاوت میکند؟ آیا عدم حضور فیزیکی آنها و ظاهر کارتونیشان این کار را توجیه میکند؟ میزبانان وستورلد هم ناخودآگاه هستند. خب، چه چیزی باعث میشود که از کشته شدن آنها ناراحت شویم اما به سرگرم شدن با هوشهای مصنوعی بازیها ادامه بدهیم؟ این خط قرمز را باید دقیقا در چه جایی بکشیم. «وستورلد» تلخ و تاریک میشود. چون اگر قبل از این، داستانهای این شکلی ما را در موقعیتی میگذاشتند که میتوانستیم خودمان را از انسانهای بد جدا کنیم، اما حالا با پارکی روبهرو میشویم که براساس بازیهای ویدیویی روتین ما طراحی شده است. اگرچه خودمان را طرفدار اندرویدها نشان میدهیم، اما چگونه میتوانیم به خودمان ثابت کنیم که اگر جای آیندگان بودیم، با مهمانان این پارک فرق میکردیم!
پارک وستورلد ساختار و حالوهوای یک بازی دنیای آزاد را دارد
این حس شگفتی دربارهی انسانهای پشت صحنهی پارک هم صدق میکند و عنصر جالب دیگری به داستان اضافه کرده است. جفری رایت نقش برنارد لو را برعهده دارد. یک نِرد تمامعیار و برنامهنویس ارشد تیم وستورلد. کسی که آنقدر درگیر ظاهر انسانها است که وسط جر و بحث شروع به صحبت کردن دربارهی تیکهای صورت همکارش میکند. آنتونی هاپکینز به عنوان دکتر رابرت فورد، کسی است که سنگ بنای پارک را گذاشته است. از رفتار و گفتار فورد در این اپیزود مشخص است که او دوست ندارد به سرگرمی بسنده کند و در واقع به ایدهی ساختن روباتها به عنوان مرحلهی بعدی تکامل بشریت علاقه دارد و حتی جایی اشاره میکند که روباتها میتوانند یک نوع جدید از زندگی هم باشند. باز سریال در این زمینه هم سعی میکند با یک پیچش کوچولو، از زاویهی دیگری به ایدهی داستانی کهنهاش بپردازد. در اپیزود اول یکجور درگیری نامحسوس بین طرز فکر لو و فورد حس میشود. در حالی که لو فقط به ساختن نسخههای ماشینی انسان برای سوءاستفاده از آنها بدون عواقب اخلاقی باور دارد، فورد بیشتر از هر چیز دیگری، از زاویهی دیگری به این کار نگاه میکند: شگفتی خلق کردن زندگی. معما این است که آیا حالا که «میتوانیم» باید دست به خلق بزنیم یا نه؟ اگر بله، آیا خلق کردن صرف کافی است یا باید مسئولیتهای بعد از آن را هم به گردن بگیریم؟
یکی از چیزهایی که این اپیزود توی مخ تماشاگران فرو میکند این است که با سریالی طرفیم که بدجوری تاریک و از لحاظ روانی اذیتکننده است. منهای قتلهای خونینی که در این قسمت داشتیم، یکی از صحنههایی که بیشتر از هرچیزی ذهنم را مشغول کرد مربوط به روباتهای مشکلدار میشود. از گریههای پدر دولوریس گرفته تا کلانتری که ناگهان وسط کوهستان دچار یک باگ مرگبار میشود. مخصوصا جایی که پدر دولوریس عکسی از دنیای بیرون را پیدا میکند و در تلاش برای پردازش آن، دچار فروپاشی عصبی میشود و همچنین تصویری که از پدر گریانِ دولوریس در حال وارد شدن به انبار روباتهای بلااستفاده و خراب میبینیم. تمام اینها به جایی ختم میشود که دولوریس در حالی که از آغاز یک صبح جدید لبخند بر لب دارد، مگسی را که بر روی گردنش نشسته با یک ضربهی ناگهانی میکُشد. یک زمینهچینی قدرتمند برای آیندهی خونباری که انتظار وستورلد را میکشد.
آیا خلق کردن صرف کافی است یا باید مسئولیتهای بعد از آن را هم به گردن بگیریم؟
مسئله این است که میزبانان طوری برنامهریزی شدهاند که توانایی کشتن هیچ چیزی را نداشته باشند. طبق اطلاعات منتشر شده از سوی سازندگان، تمام موجودات پارک به جز مگسها مصنوعی هستند. مگسها میزبان نیستند و میزبانان طوری برنامهریزی شدهاند که به غیرمیزبانان آسیب نرسانند. دولوریس با کشتن مگس نشان میدهد که خودآگاه و تکاملیافتهتر از بقیه است و از آنجایی که پرطرفدارترین و قدیمیترین اندرویدِ پارک محسوب میشود، باید انتظار داشته باشیم که او به رهبر اصلی انقلاب روباتها علیه انسانها تبدیل شود. طبق برروزرسانی جدید دکتر فورد، اندرویدهای متعددی میتوانند رفتار انسانها را یاد گرفته و تکرار کنند. یکی از رفتارهای عادی انسانها پراندن مگس با دستشان است. اما مشکل این است که میزبانان نمیتوانند به موجودات زنده آسیب برسانند. بقیهاش را خودتان حدس بزنید؟ کلانتر با توجه به چیزی که از انسانها یاد گرفته میخواهد مگسی که روی صورتش نشسته را بپراند، اما از آنجایی که برنامهریزیاش با این کار مغایرت میکند، دچار یک پارادوکسِ تکرارشوندهی مرگبار میشود. در صحنهی نهایی اپیزود دولوریس بدون اینکه دچار این مشکل شود، مگس را میکشد. این نشان میدهد او به عنوان قدیمیترین میزبانِ پارک به درجهای از تکامل رسیده که این پارادوکس را دور زده است. حالا سوال این است که آیا دولوریس به صورت ناخودآگاه مگس را کشت یا کاملا از رفتارش آگاه بود؟ در آغاز این اپیزود میبینیم که او نه تنها مگسی را که روی حدقهی چشمش حرکت میکند کنار نمیزند، بلکه به تمام سوالات تیم وستورلد هم جواب درست میدهد. حالا سوال این است که آیا دولوریس در حال فیلم بازی کردن بوده است یا نه؟ چون یک جملهی معروف است که میگوید: «من از قبول شدن یک کامپیوتر در امتحان تورینگ نمیترسم، از این وحشتزدهام که نکند آن کامپیوتر از قصد مردود شود».
این خودآگاهی بهطرز نامحسوسی دربارهی دیگران هم صدق میکند. علاوهبر پدر دولوریس که نقشهای گذشتهاش را به یاد میآورد، برای آخرین بار تدی را سوار بر قطار در حالی میبینیم که دستش را روی جای گلولهاش میگذارد. آیا این بدان معناست که او نیز دارد چیزهایی از گذشتهاش را به یاد میآورد؟ سوالاتمان اما فقط به اینها خلاصه نمیشود. دکتر برنارد میگوید که پارک در سی سال گذشته هیچ مشکل فنی جدیای نداشته است. در جریان این «مشکل فنی جدی» چه اتفاقی افتاده بوده؟ آیا سریال و فیلم کرایتون در یک دنیای یکسان جریان دارند و منظور از مشکل فنی جدی، اتفاقات ناگوار آن فیلم است؟ بروزرسانی دکتر فورد سبب مشکلاتی در برخی میزبانان شده است. آیا این اثرات جانبی تصادفی هستند یا فورد نقشه دارد تا از این طریق مخلوقاتش را به سوی آزادی و فهمیدن دنیای واقعی اطرافشان راهنمایی کند؟ آیا عکسی که پدر دولوریس پیدا کرد بهطور اتفاقی از جیب مهمانان افتاده است یا کسی آن را آنجا جاسازی کرده بوده؟ مرد سیاهپوش پس از کندن پوست سر یکی از میزبانان با تصویری از یک نقشهی هزارتو روبهرو میشود. آیا مرد سیاهپوش نقش همان گیمرهایی را برعهده دارد که به جای خط اصلی داستان، دنبال راز و رمزها و ایستر اگهای یک بازی میگردند؟! در جریان گفتگوی رییس وستورلد و نویسندهی داستانهای پارک در بالکن میشنویم که برنامهی اصلی صاحبان پارک چیزی بیشتر از سرگرم کردن یک سری «عوضی مایهدار» است. این برنامهی اصلی چیست؟ آیا سرمایهگزاران روی استفاده از اندرویدها در صنعتهای دیگری مثل ارتش فکر میکنند؟ در جای دیگری دکتر فورد از این میگوید که تنها کاری که انجام ندادهایم، زنده کردن مردگان است. آیا برنامهی اصلی سرمایهگزاران این است که با منتقل کردن ذهن مردگان به روباتها، مسئلهی مرگ را هم حل کنند؟
اگر قبل از پخش سریال، از سرنوشت آن نامطمئن بودیم، اپیزود آغازین «وستورلد» ثابت میکند که این سریال پتانسیل لازم برای تبدیل شدن به «هیت» بعدی اچبیاُ را دارد. سازندگان موفق میشوند فیلم مایکل کرایتون را به چیزی کاملا متفاوت و جدید تبدیل کنند. سریال بدون اینکه شتابزده احساس شود اکثر کاراکترها را به خوبی معرفی میکند، اتمسفر ترسناکی را خلق میکند، بحثهای تاملبرانگیزی را دربارهی ماهیت هوش مصنوعی مطرح میکند و فیتیلهی دینامیتها را هم روشن میکند. بازیگران اصلی و فرعی بهطرز فکاندازی فوقالعاده هستند (به صحنهی قهوهخوری فورد با آن روبات قدیمی یا تغییر سریع حالت دولوریس در هنگام مصاحبه نگاه کنید) و تماشای یک اکشن وسترن همراه با موسیقی مدرن بهتر از این نمیشود! به عبارت دیگر همهچیز در این اپیزود آنقدر بینظیر بود که حالا نگرانی جدیدم این است که آیا سریال میتواند از زیر سایهی چنین افتتاحیهای بیرون آمده و روی دست خودش بلند شود یا نه؟
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
همراه بررسی اپیزود دوم Westworld باشید و به بحث دربارهی این سریال بپیوندید.
پُر بیراه نگفتهام، اگر بگویم اپیزود دوم «وستورلد» بخش دومِ قسمتِ افتتاحیهی سریال است. اولین برداشتمان از این اپیزود این است که انگار زمانی قرار بوده بسیاری از اتفاقات آن بخشی از اپیزود اول باشد، اما از آنجایی که این موضوع طبیعتا به اپیزود بیش از حد شلوغ، طولانی و احیانا غیرمتمرکزی منجر میشده، سازندگان تصمیم گرفتهاند تا آنها را به یک اپیزود جداگانه منتقل کنند. این را به این دلیل میگویم که اپیزود دوم به جای اینکه احساس یک فصل تازه از سریال را داشته باشد، قصد پرداخت به ایدههای افتتاحیه و شاخ و برگ دادن به آنها را دارد. این تصمیم نتیجهی قابلتحسینی به همراه داشته است. بهطوری که حالا توجه سریال از ستارهی قسمت اول (دولوریس) فاصله میگیرد و روی کاراکترهای جدیدی تمرکز میکند. علاوهبر مرد سیاهپوش که برخلاف قسمت اول اینجا در کانون توجه قرار دارد، ما از طریق شخصیت میو، با گذشته و پروسهی خودآگاهی یکی دیگر از اندرویدها آشنا میشویم و اگر در اپیزود اول ساز و کار پارک را از زاویهی دید میزبانان دنبال میکردیم، ویلیام و لوگان به عنوان کاراکترهای جدیدی که در این اپیزود معرفی میشوند، ما را از زاویهی دید انسانها با نحوهی کار پارک و حس و حالِ مهمانان از زندگی در آن آشنا میکنند. بله، البته که اپیزود دوم به اندازهی فیلم سینمایی یکساعتهی هفتهی پیش خارقالعاده نیست، اما اپیزود دوم در دو ماموریتی که داشته موفق میشود: اول از همه، این اپیزود کمی بیشتر ما را با ساختار جلوی دوربین و پشتصحنهی پارک آشنا میکند و دوم اینکه اگر بعد از اپیزود اول میتوانستیم دانستههایمان را دستهبندی کنیم و جلوی گمشدنمان را بگیریم، این اپیزود طوری همهچیز را به هم گره میزند که به سوالهای بیجوابتری ختم میشود.
بگذارید با ویلیام و لوگان شروع کنیم: کاملا مشخص است که سازندگان سریال این دو کاراکتر را براساس دو شخصیت اصلی فیلم منبع اقتباس طراحی کردهاند. ویلیام در حال حاضر شبیه آن بازیکنندههایی است که در GTA پشت چراغ قرمز میایستند و به قوانین وجود نداشتهی این دنیای مجازی احترام میگذارند. لوگان اما از آن بازیکنندههایی است که میداند همهچیز برای لذت بردن در اختیار او است. بنابراین عین خیالش هم نیست اگر وسط رستوران مغز اندروید میز بغلی را بترکاند! هر دو اگرچه در حال حاضر کاراکترهای فوقکلیشهای و تختی هستند، اما همزمان به اندازهی کافی کاربردی هم هستند. مثلا ممکن است خیلی از تماشاگران بعد از اپیزود اول در موقعیت دوگانهای قرار گرفته باشند که اگر من جای این مهمانان بودم چه کار میکردم؟ خب، در این زمینه ویلیام نظر ما را بیشتر به خودش جلب میکند. فقط به خاطر اینکه ویلیام نمایندهی همهی آدمهای اخلاقمداری است که ناگهان خودش را وسط دنیایی از وسوسه و فریبندگی و شگفتی پیدا کرده است و باید با موج خروشان آنها مبارزه کند. هرچند از سوی دیگر او میتواند آدم دورویی باشد که از پاکدامنی و نجابتش برای مخفی کردن نقشههای تاریکی که در ذهن دارد استفاده میکند. نکتهی دیگر دربارهی ویلیام این است که اگرچه او سعی میکند از پولی که داده نهایت استفاده را نبرد، اما کماکان میبینیم که فریبندگی پارک بارها او را مجبور به شگفتزدگی میکند. از این طریق متوجه میشویم که پارک از نگاه مهمانان چگونه است. آنها چگونه به پارک منتقل میشوند و چگونه سیستم پارک، خطهای داستانی مختلفی را جلوی راه آنها قرار میدهد. اما خط داستانی ویلیام یک نکتهی جالب دیگر هم دارد که جلوتر به آن میرسیم.
همانند هفتهی پیش که یک اندروید ستارهی سریال بود، در این اپیزود هم میو بهترین خط داستانی را داشت. دولوریس با تکرار جملهی پدرش (این لذتهای خشن، پایان خشنی خواهند داشت) برای میو، کاری میکند که او خوابهای بدی ببیند. به خاطر برنامهریزی اندرویدها، آنها چیزهای وحشتناکی که از گذشته به یاد میآورند را به عنوان کابوسهای فراموششدنی طبقهبندی میکنند، اما جملهی دولوریس چیزی را در او بیدار میکند که یک کابوس فراموششدنی نیست. به خاطر آپدیت دکتر فورد، حالا اندرویدها فقط به یک کمک کوچولو برای دسترسی به خاطراتشان نیاز دارند و جملهی دولوریس همان کالیزور است. این موضوع روی رفتار و شغل میو تاثیر میگذارد و حتی برنامهنویسان را مجبور به انجام تغییراتی برای جلوگیری از بازنشسته کردن او میکند. اما شاید بهترین سکانس این اپیزود زمانی باشد که او وسط عمل جراحیاش با شکم باز بیدار میشود و از دیدن مانیتورهای پزشکی و دو نفر با لباسهای خونآلود و عجیب و غریب که بالای سرش ایستادهاند، رسما عنان از کف میدهد.
اینکه یک اندروید به پشت صحنهی ماجرا راه پیدا کند و متوجه اتفاقات ترسناک پشت درهای بسته شود، خط داستانی خلاقانهای نیست. اما درست مثل اپیزود اول که خط داستانی دولوریس به خاطر فضا و جزییات متفاوت داستان غافلگیرکننده میشد، در اینجا هم ویژگیهایی وجود دارد که جلوی آشنایی بیش از اندازهی خط داستانی میو را میگیرد. مثلا اول از همه ما متوجه میشویم که میو قبلا نقش زنی را برعهده داشته که با بچهاش در یک کلبهی زیبا وسط طبیعت زندگی میکردهاند. آنها مورد حملهی سرخپوستها یا مرد سیاهپوش قرار میگیرند و احتمالا کشته میشوند. نکتهی بعدی این است که بیدار شدنِ میو روی تخت جراحی یک خط موازی بین امثال او و مهمانان ترسیم میکند. همانطور که مهمانان از دنیای سیاه و خستهکننده و غمانگیز واقعی به درون دنیایی فانتزی و بیقید و بندِ وستورلد وارد میشوند، میو هم از دنیای لذتبخشِ مجازی وستورلد به درون دنیای واقعی بیرون بیدار میشود.
نکتهی بعدی این است که صحنهای که او بعد از بیدار شدن میبیند، وحشتناکتر از این امکان نداشت. فکر کنید کسی که تمام عمرش را در یک دنیای غرب وحشی گذرانده، در یک ساختمان مدرن بیدار شود و در حالی که شکمش باز است با جنازههایی روبهرو شود که در حال جراحی شدن و شستشو هستند. دستکمی از ایدهی اولیهی یک فیلم ترسناکِ خفن ندارد! و از آنجایی که مسئولان جراحی او برای ماستمالی کردن این اتفاق فقط او را بیهوش کردند، به احتمال بسیار بالا میو تمام این صحنهها را به خاطر خواهد آورد و ممکن است با یک دوتا دوتا چهارتای ساده به این نتیجه برسد که کابوسهایی که میبیند، چیزی بیشتر از کابوس هستند. پس سوال این است که اگر میو روش بیدار شدن از خواب را به بقیه هم یاد بدهد چه میشود؟ تمام این جزییات کاری میکنند تا با تمام آشنا بودن این خط داستانی، هنوز چیزهای احساسی و معمایی زیادی برای فکر کردن داشته باشیم.
همانند هفتهی پیش که یک اندروید ستارهی سریال بود، در این اپیزود هم میـو بهترین خط داستانی را داشت
چنین چیزی دربارهی خط داستانی مرد سیاهپوش هم صدق میکند. در این اپیزود باز دوباره میبینیم که این مرد مرموز برای پیدا کردن «هزارتو» و هرچیزی که آنجا انتظارش را میکشد به کشتن هرکسی که سر راهش قرار میگیرد و لازم باشد ادامه میدهد و طوری چشم بسته، با اعتمادبهنفس و بدون گلولههای اضافی این کار را میکند که انگار بارها و بارها در طول ۳۰ سال گذشته آن را تکرار کرده است. اما در خط داستانی او در این اپیزود چیزی که بیشتر از ماهیت «هزارتو» اهمیت دارد، این سوال بود: آیا کشتن اندرویدها قتل محسوب میشود؟ این سوالی بود که در نقد هفتهی گذشته دربارهاش حرف زدیم و سریال هم بهطرز آگاهانهای در این اپیزود نشان میدهد که این فقط سوال ما تماشاگران نیست، که سوال مهمانان پارک هم است. مرد سیاهپوش پس از ورود به منطقهی مکزیکینشینان پارک که مثال دیگری از بزرگی پارک است، یک سری اندروید را که شامل یک زن وحشتزده نیز میشوند میکشد و حتی قصد کشتن یک دختربچهی کوچک را هم دارد.
اما نکتهی مهم این صحنه، اینجاست که او مدام در بین کشتارش به ما یادآور میشود که هیچکدام از اینها دقیقا واقعی نیستند. دیدن حمام خونی که مرد سیاهپوش بدون درنگ به راه میاندازد و برخورد با این مسئله که تمام اینها عواقب بلند مدتی ندارند و روباتهای مُرده بعد از تمیز و تعمیر شدن به کار برمیگردند، این صحنه را به چیزی بیشتر از یک اکشن صرف تبدیل میکند و کاری میکند که دوباره از خودمان بپرسیم با اینکه میدانیم هیچکدام از اینها یک قتل واقعی نیست، اما باز چرا احساس بدی نسبت به آنها داریم؟ آیا باید به حرف مرد سیاهپوش به عنوان کسی که چم و خم این دنیا را بهتر از ما میداند اعتماد کنیم یا او اشتباه میکند؟ آیا او دربارهی انسانهای واقعی هم چنین تفکری دارد؟ اصلا آیا جواب مطلقی برای این سوال وجود دارد؟ خلاصه اینکه دیدن اعمال شرورانهی مرد سیاهپوش و زیر سوال بردن اعمال شرورانهاش به دست خودش، حرفهای زیادی برای گفتن دارد. راستی، یکی از سوالاتی که بعد از اپیزود قبل داشتیم، این بود که آیا کارکنان پارک از کارهای مرد سیاهپوش خبر دارند یا نه؟ در این اپیزود متوجه میشویم که آنها کاملا از هرجومرجی که او به راه انداخته خبر دارند، اما علاقهای برای گرفتن جلوی او نشان نمیدهند. اتفاقا به قول آنها اعمال مرد سیاهپوش کاری میکند تا یخ مهمانان دیگر بشکند و بقیه واقعا متوجه شوند که هرکاری که عشقشان کشید میتوانند در این پارک بکنند.
در بازگشت به پشت صحنهی پارک یکی از چیزهایی دربارهی این اپیزود دوست داشتم جایی بود که لی سایزمور (مسئول داستانگویی پارک) را در حال توضیح دادن سناریوی جدیدش به نام «ادیسهی رودخانهی سرخ» میبینیم که لوگوی منحصربهفرد خودش را هم دارد و یکجورهایی نقش یک محتوای قابل دانلود را در برای بازی وستورلد ایفا میکند. از این طریق میبینیم که وستورلد همچون پشتصحنهی یک سریال تلویزیونی یا بازی ویدیویی عمل میکند. اگرچه داستان سایزمور با وجود سرخپوستهای آدمخواری که در آدمخواری به همنوعانشان هم رحم نمیکنند، خیلی دیوانهوار به نظر میرسد، اما دکتر فورد آن را قبول نمیکند و این آغازی است تا از زاویهی دیگری نسبت به قسمت قبل به فورد نزدیک شویم. بعد از اپیزود اول دکتر فورد به عنوان خالق و مخترع بزرگی به نظر میرسید که دوران شکوهاش به پایان رسیده است و دارد کمکم جایگاه و علاقهاش به این کار را از دست میدهد، اما خوشبختانه در این اپیزود میبینیم که او برنامههای منحصربهفرد خودش را برای پارک دارد و وستورلد را چیزی بیشتر از وسیلهای برای تولید هیجاناتِ پیشپاافتاده میبیند.
البته اینکه سایزمور در دو اپیزود اخیر فقط توسط بقیه ضدحال خورده به معنی بیخاصیت بودن نقش او در سریال نیست. در واقع میتوان گفت فورد و سایزمور دو نوع داستانگو و کارگردان متفاوت هستند که هرکدام ویژگیهای خودشان را دارند. فورد نمایندهی هنرمندی است که به دنبال خلق یک اثر هنری ماندگار است. سایزمور اما کارگردانی است که وستورلد را به عنوان وسیلهای برای خلق اتفاقات حماسی و هیجانهای بزرگ میبیند. اگر فورد نمایندهی فیلمهای هنری باشد، پس سایزمور هم نمایندهی بلاکباسترهای هالیوودی است. خیلی راحت میتوان تلاش سایزمور برای توضیح سناریوی دیوانهوارش را مسخره کرد، اما یادمان نرود که همین اپیزود قبل، سناریوی او بود که به آن سکانسِ جنونآمیزِ تیراندازی بیرون کافه منجر شد. حالا باید ببنیم در ادامه طرفدار چشمانداز کدامشان میشویم؟ چشمانداز سایزمور پرزرقوبرقتر و بیخطرتر است، اما در مقابل چشمانداز فورد کنجکاویبرانگیز و مرموز است.
ویلیام شبیه آن بازیکنندههایی است که در GTA پشت چراغ قرمز میایستند و به قوانین وجود نداشتهی این دنیای مجازی احترام میگذارند
ما میدانیم که مهمانان (و تماشاگران سریال) خیلی با این هیجانات پیشپاافتاده خوش میگذرانند. بنابراین سوال این است که آیا نقشهای که فورد در سر دارد مهمانان را شگفتزده خواهد کرد یا او فقط قصد دارد با انجام کاری مهمتر، میراثی بیشتر از یک شهربازی از خود بر جای بگذارد. اما معما این است که او چه نقشهای برای پارک کشیده است و این موضوع چگونه به منارهی کلیسایی که در وسط بیابان افتاده است مربوط میشود؟ خب، اولین چیزی که به ذهنمان میرسد «دین» است. آیا فورد قصد دارد بهطور جدی عنصر دین را به عنوان یک خط داستانی به جامعهی اندرویدها اضافه کند؟ اگر بله، آیا این یک دین واقعی (مسیحیت) خواهد بود یا یک دین ساختگی؟ از آنجایی که به نظر میرسد فورد و برنارد علاقهی زیادی به خودآگاهی مخلوقاتشان دارند، دور از انتظار نیست اگر آنها از دین به عنوان وسیلهای برای راهنمایی آنها به سوی درک دنیای اطرافشان، جایگاهشان در هستی و خالقشان استفاده کنند.
این موضوع با طرز فکر فورد برای تبدیل شدن به یک «خدا» هم صدق میکند. فکرش را کنید، فورد نه تنها با خلق اندرویدها موفق شده مسئلهی مرگ و جاویدانگی را حل کند، بلکه اگر بتواند اندرویدها را با کانسپت دین آشنا کند و خودش را خدای آنها معرفی کند، در این صورت حتی بعد از مرگش، میراث او باقی خواهد ماند و اندرویدها نیز او را ستایش خواهند کرد. در این زمینه باید به نمادپردازی وستورلد به عنوان بهشت و دکتر فورد اشاره کرد که هیچ مشکلی با بازی کردن نقش خدا ندارد. حتی ما در این اپیزود با یک مار هم روبهرو میشویم که فورد با اشارهی انگشت او را از حرکت باز میدارد. بقیهی کارکنانِ پارک را هم میتوان به عنوان فرشتگانی دید که مدام سعی میکنند فورد (خدا) را راضی کنند و بهطرزی جادویی اعمال و رفتار مهمانان را زیر نظر دارند. فقط با این تفاوت که اگر در داستان آدم و حوا این مار بود که آنها را برای خوردن میوه ممنوعه گول زد، به نظر میرسد اینجا این خودِ فورد است که میخواهد مخلوقاتش راهی برای بیرون رفتن از بهشت پیدا کنند.
در این اپیزود میبینیم که فورد برنامههای منحصربهفرد خودش را برای پارک دارد
حالا سوال این است که مرد سیاهپوش نماد چه کسی است؟ مطمئنا اولین چیزی که به ذهنمان میرسد شیطان است. فورد در حال ساختن دنیایی ایدهآل است، اما مرد سیاهپوش در تلاش است تا راه خراب کردن آن را پیدا کند. اما چرا مرد سیاهپوش باید به دنبال خراب کردن این دنیای ایدهآل باشد؟ برای جواب دادن باید به ویلیام برگردیم. برخی از طرفداران باور دارند که ویلیام همان مرد سیاهپوش است و در واقع خط داستانی ورود ویلیام و همکارش به پارک مربوط به ۳۰ سال قبل میشود. بله درست شنیدید! اما از آنجایی که اندرویدها در طول زمان تغییر نمیکنند، چنین چیزی در نگاه اول غیرقابلتشخیص است. طرفداران این تئوری میگویند آن اتفاق بدی که ۳۰ سال پیش در پارک افتاده منجر به کشته شدن عزیزانِ مرد سیاهپوش/ویلیام شده است. از همین رو ویلیام تصمیم گرفته تا هر سال به پارک آمده و راه نابودی آن را پیدا کند. اولین مدرکمان این است که در صحنهای که ویلیام توسط راهنمایش به اتاق تعویض لباس منتقل میشود، در پسزمینه میتوان دید که لوگوی وستورلد (V\) با لوگوی رسمی سریال (/W\) فرق میکند. یا وقتی قطار ویلیام و همکارش به وستورلد میرسد، ایستگاه خلوتتر از اپیزود قبل است. یا در اپیزود اول به محض ورود تدی به پارک، میبینیم که کلانتر به دنبال افرادی برای دستگیری راهزنان میگردد، اما در این اپیزود خبری از کلانتر نیست و جای او را مامور ارتشی گرفته که به دنبال سرباز میگردد.
البته ممکن است ویلیام/مرد سیاهپوش هدف دیگری به جز خراب کردن وستورلد داشته باشد. مثلا ممکن است بعد از اولین سفر ویلیام، وستورلد به یک مشغلهی ذهنی برای او تبدیل شده باشد. بگذارید اینطوری توضیح بدهم: یکی از سوالاتی که طرفداران میپرسند این است که وقتی مهمانان در مبارزهها و تیراندازی با اندرویدها صدمه نمیبینید، آیا اکشنها پس از مدتی خستهکننده نمیشوند؟ مثل این میماند که ما «ندای وظیفه» را روی درجهی خیلی آسان بازی کنیم. سریال جواب این سوال را بهطرز نامحسوسی از زبان فورد و مرد سیاهپوش میدهد. مسئله این است که مردم شاید در ابتدا برای دوئل کردن به وستورلد سفر کنند، اما پس از مدتی چیز دیگری نظرشان را جلب میکند و آن نکات ریزی است که در طراحی دنیا به کار رفته، راز و رمزهای آن و غرق شدن در اتمسفر آن از طریق صحبت کردن با یک روباتِ انساننماست. ویلیام برخلاف همکارش که به دنبال کشیدن ماشه و دعوا کردن و لذت بردن از ظاهر پارک است، طوری دیگر به اطرافش نگاه میکند و روی همهچیز ریز میشود و این شگفتی را میتوان در پس چشمانش احساس کرد. خب، شاید هدف ویلیام/ مرد سیاهپوش برای پیدا کردن «هزارتو» همین است. او آنقدر جذب پیچیدگی و شگفتی این دنیا شده که میخواهد ته آن را در بیاورد. یا شاید هم مرد سیاهپوش میداند که آینده از آن هوشهای مصنوعی است و میخواهد به یکی از آنها تبدیل شده و به جاودانگی برسد! خلاصه اگر بعدا معلوم شد خط داستانی ویلیام فلشبک بود، شوکه نشوید! اگر هم نه، ناراحت نشوید. شاید همهی اینها تصادفی بوده باشد.
اپیزود دوم «وستورلد» به اندازهی افتتاحیه تاثیرگذار نیست و به خاطر پرداختن به چندین خط داستانی و چندین ایده در حد اپیزود قبل متمرکز نمیشود، اما این از آن اپیزودهایی است که همیشه بعد از یک آغاز طوفانی انتظارش را میکشیم و این قسمت هم با پایین آوردن سرعت داستان و پرداختن به بخشهای دیگری از این دنیا و پیچیده کردن درک ما از اتفاقاتی که در حال وقوع است به ساعتِ تاملبرانگیزی تبدیل میشود و همانطور که بررسی کردیم، نه تنها به عمقِ بحثهای مطرح شده در اپیزود اول اضافه میکند، بلکه در زمینهچینی آیندهای هیجانانگیز هم وظیفهاش را با موفقیت انجام میدهد.
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
همراه بررسی قسمت سوم Westworld باشید و به بحث دربارهی این سریال بپیوندید.
اگر با نوشتههای من همراه بوده باشید، حتما میدانید که من عاشق اپیزودهای مقدمهچین هستم و همیشه از کارکرد قوی آنها دفاع کردهام و بارها از این گفتهام که زمینهچینی درست چگونه میتواند به بالا بردن هیجان و عمل کردنِ بهتر اپیزودهای انفجاری منجر شود. اپیزود سوم «وستورلد» برخلاف اپیزود دوم که یکجورهایی بخش دوم افتتاحیه بود، سعی میکند ما را وارد فصل تازهای از سریال کند و این به اپیزودی ختم شده است که میخواهد بعد از مقدمهچینی اولیهی سریال، اتفاقات اصلی داستان را پیریزی کند. نتیجه اپیزودی است که هم از آن گله دارم و هم آن را دوست دارم. گله دارم چون این اپیزود که «جداافتاده» نام دارد بعضیوقتها جنبهی بد اپیزودهای مقدمهچین را نشان میدهد و آدم را نگران میکند که نکند «وستورلد» به یکی از آن سریالهایی تبدیل شود که به هوای مقدمهچینی، بدون تغییر در یک نقطه درجا میزنند و آن را دوست دارم چون با اپیزود تمیزی طرف هستیم. دولوریس خط داستانی خوبی دریافت میکند. ما اطلاعات کنجکاویبرانگیز بیشتری دربارهی گذشتهی پارک به دست میآوریم، بخشی از انگیزهها و معماهای مربوط به دکتر فورد روشن میشود که بهشخصه انتظارش را نداشتم و اگرچه تدی طبق معمول ادای قهرمانان خوشتیپ را درمیآورد و بهطرز تراژیکی کشته میشود، اما اینبار کارهای بیشتری هم انجام میدهد و درگیری او با خط داستانی مرموز دکتر فورد به سوالات جدی و ترسناکی ختم میشود که باز دوباره تا هفتهی بعد سرگرممان نگه میدارند.
باز هم میگویم «جداافتاده» ابدا قسمت بدی نیست. بیشترین لحظات آن درگیرکننده بود و زمانهای دیگر هم نکاتی داشت که حوصلهی تماشاگر را سر نمیبرد، اما «جداافتاده» همان نقطهای است که «وستورلد» نشانههایی از به تکرار افتادن را از خود نشان میدهد و این زنگ خطر را به صدا در میآورد تا قبل از اینکه موضوع جدی شود، سریال باید یک تکان اساسی به خودش بدهد. تمام مشکل من هم نه با محتوا و داستانها و بحثهای مربوط به خودآگاهی اندرویدها، بلکه با نحوهی طراحی سریال است. مسئله این است که به نظر میرسد سوژهی اصلی این سه اپیزود بررسی قاطیکردن یک روبات بوده است. در دو اپیزود اول این موضوع برای پیریزی سریال قابلدرک بود، اما این موضوع بدون اینکه این داستان را پیشرفت بدهد، باز در «جداافتاده» تکرار شده است. ما از سریالها انتظار داریم که هر هفته تغییر کنند و با کشفهای جدید داستان را به جلو حرکت بدهند، اما «جداافتاده» بعضیوقتها فقط ادای پیشرفت کردن را درمیآورد و به نظر میرسد انگار سریال به دنبال راههای جدیدی برای باقی ماندن در یک نقطه میگردد.
مثلا به خط داستانی آن روبات جداافتاده و سرگردان نگاه کنید. در آغاز اپیزود معلوم میشود که یکی از میزبانان از مسیر داستانیاش منحرف شده است. در نتیجه اِلسی، یکی از برنامهنویسان ارشد پارک و استابس، رییس تیم امنیتی برای پیدا کردن او قدم به کویر میگذارند. پیادهروی آنها در پارک به نیش و کنایههای جالبی بین آنها و صحنههای جالبتری ختم میشود. مثلا ما متوجه میشویم وقتی یکی از اجزای یک خط داستانی غایب باشد، چه اتفاقی میافتد. گروهی که روبات سرگردان جزو آنهاست، دور شکارِ خامشان نشستهاند و هیچکدام اجازهی برداشتن تبر برای چوببری و روشن کردن آتش را ندارند. در نتیجه تمامی آنها ساعتهاست که برای برنداشتنِ تبر بهانههای بنیاسرائیلی میآورند و اگر رهایشان کنید شاید برای سالها به بهانه آوردن ادامه بدهند. این به صحنهی فوقالعاده خندهداری منجر میشود که نشان میدهد عدم آزادی عمل اندرویدها بعضیوقتها میتواند از گلوله خوردن هم دردناکتر باشد.
در نهایت السی و استابس میزبان سرگردان را پیدا میکنند. اولین نکتهای که نظرمان را جلب میکند، این است که این اولینباری است که یک اندروید وسط عملیات قطع سرش با انسانها درگیر میشود. بعد از اینکه روبات بیچاره مغز خودش را با یک تخته سنگ بیرون میریزد، به نظر میرسد دارد یک خبرهایی میشود. اما نه. تنها چیزی که به دست میآوریم یک لاکپشت چوبی است که صورتفلکی شکارچی بر روی آن کندهکاری شده است و روبات سرگردان هم برای نابودی استابس با او گلاویز نشد، بلکه قصد خودکشی داشت. بله، حتما تمام اینها در آینده معنی خواهد داشت، اما هماکنون چیزی به سریال اضافه نمیکنند. کاملا مشخص است که در رابطه با این روبات سرگردان با یک زمینهچینی برای آماده کردن مرحلهی بعدی خیزش ماشینها طرف هستیم، اما حقیقت این است که ما حتی قبل از اینکه سریال آغاز شود میدانستیم که خیزش ماشینها دیر یا زود اتفاق خواهد افتاد و این نوع زمینهچینی نمیتواند کنجکاوی تماشاگر را برانگیزد. در مقایسه با اپیزود اول که موضوع خودآگاهی روباتها را بهطرز پیچیدهتری بررسی میکرد، خط داستانی روبات سرگردان در این قسمت فقط با این هدف طراحی شده که فریاد بزند: روباتها دیوانه هستند. هیچ شکی دربارهی دیوانهبودن روباتها وجود ندارد، اما اگر «وستورلد» میخواهد به یک داستان منحصربهفرد در این حوزه تبدیل شود، باید از طریق پیچیدهتری به این موضوع بپردازد. اما حتما بعد از این صحنه از خودمان میپرسیم اندروید سرگردان چرا مغز خودش را ترکاند؟ خب، استباس با قطع کردن سرش قصد داشت تا آن را برای تجزیه و تحلیل به آزمایشگاه ببرد. اندروید سرگردان ما هم با نابود کردن سر خودش جلوی فاش شدن دلیل اصلی جدا شدن او از گروهش را گرفت.
خوشبختانه یافتن روبات سرگردان تنها خط داستانی این اپیزود نیست و بقیهی داستانها خیلی بهتر ظاهر میشوند. دولوریس به نقشاش به عنوان درگیرکنندهترین عنصر سریال ادامه میدهد که بخش زیادی از آن به خاطر بازی ایوان ریچل وود است که واقعا دارد کار غیرممکنی را انجام میدهد. او دارد به کاراکتری جان میبخشد که باید زندگی درونی مصنوعیاش احساس شود. زندگیای که اگر بیش از حد لزوم مورد پرداخت قرار بگیرد، واقعیت سریال و ماهیت کاراکتر او را از تعادل خارج میکند. به عبارت دیگر ریچل وود موفق شده دولوریس را جایی میان روباتهای نادان و انسانهای دانا قرار بدهد و از آنجایی که ما میدانیم او چیزی بیشتر از یک سری برنامه و اسکریپ است، دیدن اجتنابناپذیر شکل واقعی او را هیجانانگیزتر و متفاوتتر خواهد کرد.
خیلی خوشم میآید که سریال در این سه اپیزود با تصویری از صورت دولوریس آغاز شده است
نکتهی بعدی این است که خیلی خوشم میآید که سریال در این سه اپیزود با تصویری از صورت دولوریس آغاز شده است. نه تنها این موضوع با چرخهی تکرارشوندهی زندگی او همخوانی دارد، بلکه ما هر دفعه با تغییرات محسوس کوچکی در او برخورد میکنیم. دولوریس در سکانس آغازین قسمت اول ناتوان بر روی صندلی نشسته است. بهطرز خشکی به سوالات جواب میدهد و توانایی کنار زدن مگسی که روی حدقهی چشمش حرکت میکند را ندارد. اپیزود دوم با دولوریس و صدای مرد ناشناسی در ذهنش که او را از خواب بیدار میکند شروع میشود و در آغاز اپیزود سوم هم او با فرمان دکتر برنارد بیدار میشود. انگار پای دولوریس برخلاف اپیزود اول که یک روبات معمولی دستبسته بود، آرامآرام دارد به اتفاقات جالبی باز میشود. از صدای ناشناسی که در این اپیزود به او فرمان شلیک میدهد تا دکتر برناردی که بهطرز پدرانهای به او علاقهمند شده است.
این در حالی است که گفتگوهای بین آنها در جریان دو اپیزود گذشته یکی از بهترین لحظات سریال بوده است. چون برخلاف خط داستانی روبات سرگردان که بینتیجه ماند، تعاملات دولوریس و برنارد به حرفهایی ختم میشود که تماشاگر را گوش به زنگ نگه میدارند. برنارد به عنوان مردی که با غم از دست دادن پسرش دست و پنجه نرم میکند، کاری را دارد انجام میدهد که عواقب فاجعهبار احتمالیاش را درک نمیکند و از سوی دیگر دولوریس به عنوان گونهی جدیدی از زندگی که به آرامی در حال درک کردن خودش است. این صحنهها کار میکنند. چون ما به هر دو طرف گفتگو اهمیت میدهیم و کنجکاو قدم بعدیشان هستیم. اگر آن روبات سرگردان فقط یک هشدار گذرا بود، برخورد دولوریس و برنارد چیزهای شگفتانگیزی را دربارهی آنها فاش میکند. مهمترین لحظهی خط داستانی دولوریس در این اپیزود اما زمانی است که او بالاخره موفق میشود ماشه را بکشد!
ولی قبل از اینکه به آن صحنه برسیم، بگذارید از فورد بگویم. برنارد متوجه میشود که برخی از اندرویدهایی که به مشکل برخورده بودند، اسم کسی به اسم «آرنولد» را به زبان میآوردند. در ادامه فورد فاش میکند که او زمانی شریکی به اسم آرنولد داشته است. طبق گفتهی فورد، آرنولد بهطرز دیوانهواری تمام زندگیاش را وقف مخلوقاتش کرده بوده، با آنها مثل موجودات زنده رفتار میکرده است و سعی میکرده تا به آنها خودآگاهی بدهد. ظاهرا او کاری کرده بوده تا برنامه و اسکریپتهای میزبانان در ذهنشان مثل «صدای خدا» عمل کنند. اما آرنولد میمیرد و فورد تمام کنترل پارک را به دست میگیرد. این وسط، شاید غافلگیرکنندهترین افشای این اپیزود زمانی بود که فورد فاش میکند که او برای روباتها تره هم خرد نمیکند.
تا قبل از این فکر میکردیم فورد و برنارد دستشان توی یک کاسه است و هر دو خودآگاهی روباتها را طلب میکنند. که فورد آنها را به عنوان چیزی بیشتر از سرگرمی میبیند و به دنبال دادن آزادی عمل به آنها است. اما در این اپیزود فورد به یکی از کارمندان پارک که روباتی را پوشانده است گوشزد میکند که آنها چیزی بیشتر از یک شی نیستند و اشتباه گرفتن آنها با یک موجود زندهی هوشیار اشتباه وحشتناکی خواهد بود. اما شاید تقصیر ماست که دربارهی طرز فکر و خواستهی فورد دچار سوءتفاهم شده بودیم. مسئله این است که فورد آنطور که در نگاه اول به نظر میرسد خالق ظالمی که میخواهد مخلوقاتش به زندگی بردهوارشان ادامه بدهند نیست. فورد دوست دارد روباتها آزادی عمل داشته باشند، اما یا فکر میکند خودآگاهی امکانپذیر نیست یا میداند چنین کاری شدنی است، اما آن را بدترین اتفاق ممکن میداند.
اگر یادتان باشد هفتهی گذشته فورد را خدای بهشت (وستورلد) توصیف کردم. در این اپیزود فورد به کارمندی که روی یکی از روباتها را پوشانده است میگوید که آنها سردشان نمیشود و خجالت نمیکشند. این شما را به یاد چه چیزی میاندازد؟ بله، آدم و حوا که تا قبل از خوردن میوه ممنوعه خودشان را نمیپوشاندند. در واقع این شیطان بود که با گول زدنشان باعث شد تا آنها مفهوم خوب و بد را متوجه شوند و از دنیای اطرافشان آگاه شوند. در نقد اپیزود گذشته نقش شیطان را به مرد سیاهپوش دادیم، اما بعد از این اپیزود به نظر میرسد دوتا شیطان داریم و دومی برنارد است. برخلاف فورد و دیگران، برنارد همیشه دولوریس را با لباس ملاقات میکند. این به این معنی نیست که لزوما یکی از آنها قهرمان و دیگری بدمن قصه است. فقط در حالی که برنارد و مرد سیاهپوش میخواهند ماشینها را به خودآگاهی برسانند، فورد میداند با توجه به گذشتهی آنها و نحوهی رفتار انسانها با آنها، این موضوع به خون و خونریزی بدی منجر خواهد شد.
با توجه به این موضوع هدف مرد سیاهپوش هم روشنتر میشود. قبل از این فکر میکردیم مرد سیاهپوش آدم کنجکاوی است که مثل بعضی گیمرهای سیریش قصد فاش کردن راز مرکزی بازی را دارد یا به خاطر اتفاقی در گذشتهاش در طول ۳۰ سال گذشته به دنبال رسیدن به مرکز وستورلد و تخریب آن بوده است. اما حالا به نظر میرسد هزارتویی که او دربهدر به دنبالش است باید به آرنولد و تحقیقاتش در رابطه با خودآگاهی روباتها ربط داشته باشد. این موضوع شاید به این معنی باشد که او در اپیزود اول دولوریس را مورد آزار قرار نداده بوده و در عوض به نحوی در پروسهی هوشیار شدن او نقش داشته است. آیا آن صدایی که دولوریس در آغاز اپیزود دوم و لحظهی شلیک کردن در این اپیزود میشنود، صدای آرنولد است که او را در شکستن برنامههایش کمک میکند؟
مهمترین لحظهی خط داستانی دولوریس در این اپیزود زمانی است که او بالاخره موفق میشود ماشه را بکشد!
به نظر من قضیه با توجه به تمام اینها اینطوری اتفاق میافتد: دولوریس صدای خدا یا آرنولد را میشود که در واقع صدای اراده و خواست خودش است و در نتیجه ماشهای که تاکنون نمیتوانست بکشد را میکشد. تا قبل از این خودآگاهی دولوریس چیزی بیشتر از کشتن ناآگاهانهی یک مگس و چندتا فکر پراکندهی برنامهریزینشده نبود، اما به نظر میرسد در این لحظه او با زیر پا گذاشتن برنامهریزیهای مرکزیاش، از تفنگ استفاده میکند و به این ترتیب راستی راستی به خودآگاهی میرسد. او از طویله به بیرون میدود و با یک راهزن دیگر روبهور میشود. راهزن به او شلیک میکند. دولوریس در ابتدا فکر میکند گلوله خورده است و وحشت میکند، اما دو ثانیه بعد این اتفاق دوباره تکرار میشود. انگار دولوریس توانایی دیدن آینده را دارد و در نتیجه به جای تکرار کاری که همیشه میکرده (دویدن به سمت مادرش)، فرار میکند.
تازه اگر کمی در اتفاقات پایانبندی این اپیزود دقت کنیم، متوجه میشویم که یک چیزهایی با هم نمیخواند و شکبرانگیز هستند. مثلا در اوایل این اپیزود دولوریس در کشوی لباسهایش با هفتتیرش روبهرو میشود، اما چند لحظه بعد خبری از هیچ تفنگی نیست. انگار که دولوریس در حال تصور کردن آن هفتتیر بوده است. سپس در پایانبندی اپیزود، دولوریس هفتتیر مهاجمش را میدزد و به او شلیک میکند. اما یک نکته وجود دارد. دولوریس قبل از کشیدن ماشه، ضامن تفنگ را نمیکشد، اما با این حال گلوله شلیک میشود (آیا این فقط اشتباهی از سوی سازندگان است یا چیزی بیشتر؟). نکتهی مهمتر این است که به نظر میرسد این همان هفتتیری است که دولوریس در کشوی لباسش با آن برخورد کرده بود و در اپیزود قبل از زیر خاک بیرون کشیده بود. پس، سوال این است که دولوریس قبل از اینکه تفنگ را از مهاجمش بگیرد، آن را از کجا آورده بود؟ میدانیم که این اولین باری نبوده که این راهزنان به مزرعهی دولوریس حمله کردهاند. پس در این لحظات او در واقع در حال تجربه کردن تمام دفعاتی است که این اتفاقها افتاده بودند و دارد از آنها برای رو دست زدن به مهاجمانش استفاده میکند. اینطور که به نظر میرسد سریال از عناصر فیلمهایی مثل «ممنتو» و «لبهی فردا» بهره میبرد و امکان دارد برخی از صحنههای دولوریس در زمان حال نباشند و نسخههای تکراری یک خط داستانی در گذشته باشند.
اما بگذارید یکی دیگر از مهمترین اتفاقات این اپیزود را فراموش نکنیم. در این اپیزود اطلاعات مبهم تازهای دربارهی خط داستانی جدید فورد به دست میآوریم. او پسزمینهی جایگزینی به تدی میدهد که شامل یک افسر ارتشی روانی قاتل و فرقهی مرگبارِ نقابدارش میشود. این خط داستانی شاید سرگرمکنندهترین بخش این اپیزود بود. اگرچه ما میدانیم تلاش تدی برای کشتنِ سردستهی قاتلها جزیی از یک بازی است، اما نحوهی جدی گرفتن اوضاع توسط او و دیدن وحشت کردن مهمانانی که همراه گروه هستند واقعا لذتبخش است و آدم را یاد بازی کردنهای خودمان میاندازد. سکانس پایانی این خط داستانی اما طبق سنت این سریال با یک معما به سرانجام میرسد. تدی طبق معمول کشته میشود، اما اینبار با گذشته یک تفاوت دارد و آن هم این است که او قبل از اینکه توسط تبرها و ساطورهای فرقهگراها تکهتکه شود، به آنها تیراندازی میکند، اما آنها آخ هم نمیگویند. سوال این است که آیا این فرقهگراهای نقابدار جزو مهمانان هستند که تفنگ میزبانان روی آنها اثر نمیکند یا فورد نحوهی برنامهنویسی میزبانان را برای ایستادگی در مقابل گلولهها تغییر داده است؟ اما سوال مهمتر این است که اصلا هدف فورد از طراحی چنین خط داستانی خونبار و وحشتناکی چیست؟ با توجه به اپیزود هفتهی قبل به نظر میرسید فورد علاقهای به این اکشنهای سطحپایین ندارد و برنامهی عمیقتری برای پارک دارد، اما چیزی که در اینجا میبینیم فرق میکند.
در این اپیزود اطلاعات مبهم تازهای دربارهی خط داستانی جدید فورد به دست میآوریم!
نهایتا شاید تاملبرانگیزترین چیزی که از این اپیزود به جا ماند و هستهی مرکزی سریال را مشخص کرد به صحبتهای فورد دربارهی تئوری «ذهن دوگانه» که آرنولد قصد اجرای آن بر روی اندرویدهای پارک را داشت برمیگردد. فورد از این میگوید که شریکش در تلاشش برای دادن خودآگاهی به اندرویدها، هوش مصنوعی را به شکل یک هرم تصور کرده بود. اولین طبقهی هرم «حافظه»، طبقهی دوم «ابتکار» (یا سیستمی که در اینجا ادای انسانها را درمیآورد) و طبقهی سوم «علاقه به خود» است. فورد ادامه میدهد عمر آرنولد هرگز به طبقهی آخر قد نداد. طبقهی آخر «ذهن دوگانه» نام دارد و آخرین مرحلهی هوشیاری یک هوش مصنوعی است. اما جالب است بدانید که «ذهن دوگانه» نظریهی مندرآوردی خالقان سریال نیست، بلکه ریشه در حقیقت دارد. در سال ۱۹۷۶ روانشناسی به اسم جولیان جینز کتابی به اسم «ریشههای هوشیاری در تحلیل ذهن دوگانه» نوشت. کتابی که از آن به عنوان نوشتهی رادیکالی که نحوهی رسیدن بشر به خودآگاهی واقعی را توضیح میدهد یاد میکنند.
طبق گفتهی جولیان جینز، انسانها ممکن است به تازگی توانایی فکر کردن برای خودشان را به دست آورده باشند و متوجهی اعمال و رفتارشان شده باشند. منظور از به تازگی همین ۳ هزار سال گذشته است. طبق این تئوری انسانها قبل از این از صداهای ذهنشان دستور میگرفتند و فکر میکردند که این الههها یا خدایان هستند که دارند با آنها صحبت میکنند. تازه بعد از اختراع زبان بود که انسانها توانایی توصیف کردن افکارشان را پیدا کردند. یعنی انسانهای اولیه در هنگام گرسنگی، صدایی در ذهنشان میشنیدند که به آنها دستور شکار میداد. اگرچه این صدا در واقع صدای افکار خودشان بوده که براساس غریزه آنها را به حرکت وا میداشته، اما خودشان اینطور فکر نمیکردند. خلاصه این تئوری بیان میکند که انسانها همیشه توانایی تجزیه و تحلیل افکارشان را نداشتهاند و ما به مرور زمان قابلیت شناختن صداهای داخل سرمان به عنوان غریزههایمان را پیدا کردیم. به عبارت دیگر انسانها هم زمانی نوعی هوش مصنوعی بودند که مثل اندرویدهای وستورلد از دنیای اطرافشان آگاه نبودند و همهچیز را بر اساس دستوراتی که بهصورت ناخودآگاه در ذهنشان ظاهر میشد برداشت میکردند و به مرور زمان به این درجه از آگاهی رسیدند.
در اپیزود سوم سریال اما فورد ادامه میدهد که آرنولد به تئوری «ذهن دوگانه» به عنوان نقشهای برای رسیدن به هوشهای مصنوعی خودآگاه نگاه میکرد، اما فورد اعتقاد دارد که این اشتباه است و این تئوری فقط چیز جالبی برای فکر کردن و نظریهپردازی است و بس. به نظر میرسد حق با فورد است. چون ما در لابهلای فلشبکهای گذشتهی وستورلد میبینیم میزبانانی که صدای برنامهنویسیهایشان را میشنیدند دیوانه شده بودند و به خودشان آسیب میزدند. شاید دلیل خودکشی اندروید سرگردان این اپیزود هم همین باشد. اما ما به آرامی داریم میبینیم که تئوری آرنولد شاید در برخی از اندرویدها در حال به حقیقت پیوستن است و سردستهشان نیز دولوریس است. چگونه؟ بگذارید صحنهی تیراندازی دولوریس به مهاجمش در طولیه را دوباره براساس دانستههایمان مرور کنیم. فورد میگوید که آرنولد نقشهی رسیدن به خودآگاهی هوشهای مصنوعی را به شکل یک هرم در نظر گرفته بود. اولین طبقه حافظه است؛ اولین چیزی که دولوریس در این سکانس میبینید، خاطراتش از مرد سیاهپوش است. دومین طبقه ابتکار است؛ دولوریس از خودش ابتکار به خرج میدهد و به جای بیکار نشستن، تفنگ مهاجم را برمیدارد. کاری که هیچکدام از اندرویدهای معمولی نمیکنند. آنها برای سوءاستفاده قرار گرفتن ساخته شدهاند و با تمام گریه و زاریشان این موضوع را قبول میکنند. طبقهی سوم علاقه به خود است؛ دولوریس تفنگ را به سمت مهاجم میگیرد تا از خود دفاع کند. طبقهی آخر ذهن دوگانه است؛ صدای مردی را میشنویم که در ذهن دولوریس میگوید: او را بکش. به نظر میرسد تئوری آرنولد در رابطه با دولوریس به حقیقت پیوسته است. تبریک میگویم. ظاهرا دختر آبیپوش قصه رسما خودآگاه شده است.
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
همراه بررسی اپیزود چهارم سریال Westworld باشید و به بحث دربارهی این سریال بپیوندید.
مهمترین ویژگی اپیزود چهارم «وستورلد» این است که رسما هویت واقعی این سریال را فاش میکند. این همان اپیزودی است که بهمان نشان میدهد این سریال دقیقا چه چیزی است، چه خصوصیات مثبتی دارد و چه خطراتی آن را تهدید میکند. اگرچه قبل از این با توجه به حدس و گمانهای زیاد من در این مطالب و به خاطر سوال و جوابهای بسیار شما در بخش نظرات، هویت واقعی سریال قابلحدس بود، اما اپیزود چهارم «وستورلد» مهر تایید را میزند: ما با یک سریال رازآلود سروکار داریم. میدانم این افشا برای خیلی از ما غافلگیرکننده نیست، اما حداقل تکلیفمان را به خوبی در رابطه با انتظاری که باید از آن داشته باشیم روشن میکند. تمامش هم به خاطر این است که در مقایسه با سه اپیزود گذشته، این منسجمترین داستان رازآلودی است که سریال موفق به ارائهی آن شده است.
در اپیزودهای دوم و سوم با روایت کم و بیش پراکندهای طرف بودیم که نمیشد دقیقا گفت «وستورلد» چگونه سریالی است، اما بزرگترین چیزی که دربارهی اپیزود این هفته دوست دارم این است که همهی قصههایش به دور یک نقطهی مرکزی میچرخند: راز. اما «رازآلود» اصلا یعنی چه؟ سریالهای رازآلود، سریالهایی هستند که تمرکز اصلیشان بر روی ایجاد سوالات بزرگ و کوچک است. اگرچه هر از گاهی برخی سوالات جواب داده میشوند، اما همیشه یک علامت سوال بزرگ در افق دیده میشود و سریال همیشه بهمان قول میدهد که یک روزی جواب بزرگ آن را خواهیم فهمید. اینها از آن سریالهایی هستند که اسطورهشناسی و تاریخ گذشتگان ستون فقرات داستان را تشکیل میدهند. به عبارت دیگر، تاریخ سریال با کاراکترهای حال حاضر ساخته نمیشود، بلکه آنها عناصری از تاریخی بزرگتر هستند که مدتها قبل از آنها آغاز شده بوده. تاریخی که شاخ و برگهای زیادی دارد و به مرور فاش میشود و بزرگترین جاذبهی سریال هم فاش کردن ذره ذرهی تاریخ پشت صحنهی اتفاقات حال حاضر است.
این نوع داستانگویی اگر به خوبی صورت بگیرد حسابی کار میکند و سریال را به بمب جنجالبرانگیز روز تبدیل میکند و پای آن را به گفتگوهای روزانهی مردم باز میکند و اگر اشتباه انجام شود به همان اندازه تماشاگران را عصبانی میکند. نمونهی بارزش «لاست» است که هم به خاطر نوع داستانگویی پررمز و رازش مشهور شد و هم به همین دلیل در فصل پایانیاش خشم طرفدارانش را برانگیخت (هرچند بهشخصه فکر میکنم پایانبندی «لاست» آنطور که مخالفان میگویند، بد نبود). اگرچه در ابتدا همه «وستورلد» را با عظمت و خطهای داستانی پرتعداد «بازی تاج و تخت» مقایسه میکردند، اما بعد از این اپیزود است که میتوان گفت «وستورلد» بیشتر از تکرار «بازی تاج و تخت» در دنیایی علمی-تخیلی/وسترن، تکرار «لاست» است. در آغاز همهچیز با تمام پیچیدهبودنش، سرراست به نظر میرسید. با اینکه بعد از اپیزود اول چندتا سوال داشتیم، اما نمیشد پارک وستورلد را از لحاظ عمق معماهایش با جزیرهی اسرارآمیز «لاست» مقایسه کرد. ما میدانستیم چه کسی اندرویدها را طراحی و ساخته است. چه کسانی تمام اینها را شروع کردهاند. میدانستیم میزبانان کموبیش چه چیزی هستند و انسانها چه کسانی هستند. البته که میزبانان در حال گم شدن در افکارشان بودند و یک مرد سیاهپوش هم پوست سر اندرویدها را جدا میکرد، اما هنوز کنترل اطلاعات را در دست داشتیم.
بنابراین وقتی تئوریپردازیهای طرفداران آغاز شد و من هم دربارهی برخی از آنها در این مطالب حرف زدم، برخی خرده گرفتند که چرا الکی سعی میکنم سریالی معمولی را بزرگتر از چیزی که هست نشان بدهم. نمیخواهم اشتباهشان را توی صورتشان بزنم. هرکسی میتوانست بعد از سه اپیزود اول سریال فکر کند که تلاش طرفداران برای تئوریپردازی فقط وسیلهای برای متقاعد کردن خودشان به این است که «وستورلد» سریال پیچیدهای است. اما اپیزود چهارم سریال رسما این نوع داستانگویی را در آغوش میکشد و حالا اینکه این موضوع به موفقیت یا به ضرر محصول نهایی تمام میشود، معلوم نیست. تنها چیزی که میدانیم این است که «وستورلد» با هدف مبهم بودن و اضافه کردن هفتگی هیزم به آتش بحث و گفتگوهای طرفداران ساخته شده است و باید آن را از این نظر مورد بررسی قرار داد.
داستانگویی رازآلود اگر به خوبی صورت بگیرد حسابی کار میکند و اگر اشتباه انجام شود به همان اندازه تماشاگران را عصبانی میکند
مثلا در این اپیزود نویسندگان تقریبا تمام خطهای داستانی را با زمینهچینی اتفاقی بزرگ در آینده روایت میکنند. همانطور که گفتم برای قضاوت نهایی دربارهی این نوع داستانگویی نحوهی پایانبندی خیلی اهمیت دارد. آیا همهی این تکههای پازل پراکنده به انفجاری سوزان و لذتبخش منجر میشود و موفق میشود در حد انتظارات بالای طرفداران ظاهر شود یا نه؟ اپیزود چهارم «وستورلد» اگرچه از لحاظ گیجکنندگی روی دست قسمتهای قبلی بلند میشود، اما این کار را خیلی بهتر از دو قسمت قبلی انجام میدهد. بهطوری که اگر بخواهم این چهار اپیزود را ردهبندی کنم، آن را بعد از افتتاحیه در رتبهی دوم قرار میدهم. این از آن اپیزودهای است که آدم را یاد برخی از قسمتهای فصل دوم «مستر روبات» میاندازد. با اینکه دقیقا نمیدانیم چه اتفاقی در حال وقوع است، اما مهندسی پیچیدگی و طرح سوالات و مرتبط کردن کاراکترها آنقدر باظرافت انجام میشود که تماشاگر از فرو رفتن در این کابوسِ پرهرجومرج لذت میبرد.
رمز موفقیت هم این است که همهی خطهای داستانی از فرمول و حسوحال یکسانی پیروی میکنند و معمایی کنجکاویبرانگیز در مرکز تمامیشان وجود دارد. این باعث میشود که با وجود جدا بودن کاراکترها، همهچیز احساس یک تجربهی مرتبط و کامل را داشته باشد. ما طی صحنهی ترسناکی اطلاعات واضحتری از نقشههای فورد به دست میآوریم. دولوریس بیشتر از گذشته در سفرش به سوی خودآگاهی کامل جلو میرود و از همه مهمتر مرد سیاهپوش هم در جریان جستجوی «هزارتو» کمی از جزییات هدفش فاش میکند. چیزی که قضیه را پیچیده میکند اما خطی است که این شخصیتها را به هم متصل میکند. «هزارتو» در خاطرات دولوریس نمایان میشود و او را در حال صحبت با دختر کوچولوی اپیزود دوم که تصویر هزارتویی را بر روی زمین نقاشی کرده میبینیم. یا مثلا میو در حالی حراجانِ ناشناسش را به یاد میآورد که ما با عروسکی شبیه آنها در دست بچههای سرخپوست روبهور میشویم. اگرچه هنوز با تصویر غیرشفافی طرفیم، اما همین که چیزی این خطهای داستانی جدا را به یکدیگر متصل میکند، نشان میدهد که همهچیز در حال نزدیکشدن به یکدیگر است. این در حالی است که خودِ مرد سیاهپوش فاش میکند که «هزارتو» آخرین رازِ پارک است و یافتن آن است که این پارک را از یک «بازی» به چیزی واقعی با خطراتِ واقعی تبدیل میکند. بنابراین، همین که یافتن «هزارتو» نظم یکنواخت و بیخطر پارک را بهم میریزد، ماجرا را جالبتر میکند.
در همین میان دوباره با اِد هریس و تماشای او هنگام انجام یک سری کارهای کلیشهای وسترنی همراه میشویم که راستش را بخواهید هنوز لذتش را از دست نداده است. تنها چیزی که مرد سیاهپوش را از حالت معمولش خارج میکند، زمانی است که معلوم میشود دو نفر از اعضای گروه «زنی با خالکوبی مار»، مهمان هستند. آنها به او نزدیک میشوند و یکی از آنها از او به خاطر سازمان خیریهاش که خواهرش را نجات داده است تشکر میکند. اما مرد سیاهپوش بلافاصله با اعتنا نکردن به آنها، خفهشان میکند. خب، این مهمترین سرنخی است که برای اثبات اینکه مرد سیاهپوش آدم خوبی است داریم. قبل از این سوال این بود که این مرد چقدر بد است و خرج سفر هرسالهاش به پارک را از کجا میآورد، اما از قرار معلوم او در دنیای واقعی سازمان خیریهای-چیزی دارد که او را در جبههی آدم خوبها قرار میدهد. نکتهی بعدی این است که اگرچه سوالات زیادی پیرامون مرد سیاهپوش وجود دارد، اما حقیقتش با وجود نامشخص بودن ماهیتِ مقصد نهایی، خط داستانی او سرراستترین خط داستانی سریال است که با توجه به گمشدگی بقیهی کاراکترها، احساس خوبی دارد که حداقل هدف یکی از کاراکترها مشخص است.
دولوریس یکی از این گمشدگان است که اگرچه دارد یک چیزهایی متوجه میشود، اما هنوز خیلی با درک مفهوم خودآگاهی و تبدیل شدن به شخصیت واقعیاش فاصله دارد. این هفته برنارد در جریان یکی از گفتگوهایشان به او میگوید که باید «هزارتو» را پیدا کند. بعد از این گفتکو، او در وسط صحرا در کنار ویلیام بیدار میشود و ما میمانیم و این سوال که این گفتگو یک خاطره بود یا یک رویا. نهایتا او همراه با ویلیام و لوگان به ماموریت جایزهبگیری آنها میپیوندد. با توجه به پایانبندی طوفانی اپیزود قبل، دیدن اینکه دولوریس باز دوباره به حالت سردرگمیاش بازگشته، ناراحتکننده است، اما غیرقابلدرک نیست. بالاخره همانطور که هفتهی پیش هم گفتم، او شاید از زاویهی دید ما به خودآگاهی رسیده باشد، اما خودش هنوز چیزی در این باره نمیداند و کماکان باید برای به دست گرفتن کامل افسارِ سرنوشتش تلاش کند.
این وسط، در حالی که حضور ویلیام باعث میشود تا نگهبانان پارک نتوانند دولوریس را به چرخهی داستانیاش برگردانند، دولوریس هم کاری میکند تا ویلیام چیزی برای جنگیدن داشته باشد و به آدم بیرحم و مروتی مثل دوستش تبدیل نشود. نکتهی بعدی این خط داستانی جایی است که نگهبان پارک برای بردن دولوریس از راه میرسد و او مقاومت میکند. چهرهی دولوریس ناگهان طوری از دختر زیبا و معصوم دامدار به قاتلی ترسناک تبدیل شد که گفتم میخواهد دست نگهبان را از بازو جدا کند و به خوردش بدهد! خلاصه این صحنه دو چیز را ثابت میکند: نگهبانان پارک از این به بعد نمیتوانند او را با دروغ برای برگشتن گول بزنند و کافی است موی دماغِ این دختر شوید تا بهطرز «اکس ماکینا«واری غافلگیرتان کند. همچنین این صحنه بهعلاوهی جایی که لوگان روی دولوریس اسلحه میکشد، تنها لحظات این اپیزود هستند که عنصر خطر را به سریال وارد میکنند.
یکی از نکاتی که تاکنون دربارهی «وستورلد» فهمیدهایم این است که فعلا عنصر خطر و مرگ مسئلهی جدیای در این دنیا نیست. مثلا در این صحنه اگر دولوریس گلوله بخورد، به تعمیرگاه میرود و دوباره به خط داستانیاش برمیگردد و بدترین اتفاقی که ممکن است بیافتد گلاویز شدن ویلیام و لوگان خواهد بود. پس، روی کاغذ این اسلحهکشی چندان تهدیدبرانگیز نیست، اما در آن واحد ما نمیخواهیم دولوریس با حالت هوشیاریاش به زیر دست تعمیرکاران برگردد و دوباره از مسیرش برای یافتن حقیقت دور شود. بنابراین این صحنه چندان بیخاصیت هم نیست. این در حالی است که تلاش لوگان برای نابودی هر چیزی که سر راهش قرار میگیرد و ایستادگی ویلیام در مقابل طرز فکر او، معمای اخلاقی سریال را باز دوباره به مرکز گفتگو هُل میدهد: ویلیام چگونه میتواند بدون اینکه احمق و دیوانه به نظر برسد، از زندگی دولوریس و امثال او دفاع کند؟ آیا او دارد همهچیز را جدیتر از چیزی که هست میگیرد و این ما هستیم که داریم الکی از اخلاقمداری او دفاع میکنیم یا حق با اوست؟ این سوالی است که مطمئنا سریال باز دوباره به آن بازخواهد گشت.
رمز موفقیت این اپیزود این است که همهی خطهای داستانی از فرمول یکسانی پیروی میکنند و معمایی کنجکاویبرانگیز در مرکز تمامیشان وجود دارد
بعد به دیدار ترسا با فورد میرسیم. او سعی میکند خالق وستورلد را راضی به کنار گذاشتن برنامهی دگرگونکنندهای که برای پارک کشیده کند، اما فورد به خط داستانیاش پایبند است. خط داستانیای که بهشخصه قبل از این فکر میکردم به یک روایت معمولی خلاصه شود، اما ظاهرا آنقدر بزرگ و پیچیده است که پای ماشینهای غولپیکر حفر زمین به ماجرا باز شده است. اپیزود به اپیزود بیشتر از قبل متوجه چهرهی واقعی فورد میشویم. اول با خالق و مخترع خستهای که عاشق روباتهایش است طرف بودیم. بعد با مرد سرزنده و برنامهداری روبهرو شدیم. سپس، او فاش کرد که هیچ اهمیتی به مخلوقاتش نمیدهد و این او را در موقعیت تاریکتری قرار دارد و حالا جلوهی ترسناکی از او در جریان شاخوشانهکشیاش برای ترسا فاش میشود. ظاهرا زندگی کردن برای سالها در میان روباتهایی که به فرمان او هستند و در دنیایی که از پایه توسط او ساخته شده و بالا آمده، کاری کرده تا فورد واقعا به خدابودنِ خودش باور داشته باشد.
حالا این را بگذارید کنار چیزی که دربارهی فعالیتهای دنیای واقعی مرد سیاهپوش در این اپیزود به دست میآوریم. اگر مرد سیاهپوش برخلاف ظاهرش آدم خوب داستان از آب در بیاید و فورد جای او را به عنوان بدمن اصلی بگیرد، شوکه نمیشوم. چیزی که رسما ۱۸۰ درجه با چهار هفتهی گذشته فرق میکند. این صحنه جدا از اینکه نشان میدهد دقیقا چرا سازندگان آنتونی هاپکینز را برای این نقش انتخاب کردهاند (بازیگری که استاد گره کردن دستانش در هم، خیره شدن در چشمانتان و زدن لبخندی شرورانه است)، مقدمات درگیری احتمالی فورد با هیئت مدیرهی کمپانی دلوس را هم آماده میکند. احتمال اینکه فورد بعدا با ساختن ارتشی از اندرویدها در مقابل هیئت مدیرهی پارک ایستادگی کند دور از انتظار نیست. وگرنه قدرت دارت ویدرگونهی فورد برای کنترل تمام حرکات اندرویدها و آن همه روبات بیخاصیتی که در سردخانه ایستادهاند، فقط برای خوشگلی که نیست. و اگر ارتش روباتهایش به خودآگاهی برسند و از اجرای فرمانهای او دست بکشند، چه پایان شاعرانهای رقم خواهد خورد. این همان انتظارات بزرگی است که در رابطه با سریالهای رازآلود ایجاد میشود و امیدوارم سریال توانایی مدیریت آنها را داشته باشد.
راستی در این اپیزود سرنخهای تازهای دربارهی احتمال میزبان بودنِ برنارد نیز داده میشود. در سکانس افتتاحیه، دولوریس به برنارد میگوید که او نمیخواهد مرگ والدینش را فراموش کند. چون این تنها چیزی است که از آنها برای او باقی مانده است. این جمله از لحاظ مفهومی همان چیزی است که برنارد در اپیزود سوم به همسر سابقهاش میگوید. سرنخ بعدی در جریان گفتگوی فورد و ترسا میآید. جایی که که فورد به ترسا میگوید: «امیدوارم حواسات به برنارد باشه. اون طبیعت حساسی داره». فورد اسم «برنارد» را کمی طعنهآمیزانه و با خنده به زبان میآورد. انگار همزمان میخواهد هم ظاهر ماجرا را حفظ کند و هم عدم باورش به طبیعت حساسِ اندرویدها را نشان دهد. آیا باید اینها را هم به سرنخهای قبلیمان در رابطه با میزبانبودنِ برنارد اضافه کنیم؟
اگر مرد سیاهپوش برخلاف ظاهرش آدم خوب داستان از آب در بیاید و فورد جای او را به عنوان بدمن اصلی بگیرد، شوکه نمیشوم
اما شاید خط داستانی میو را بیشتر از همه دوست داشتم. چون خوشبختانه برخلاف انتظارم بیشتر از بقیهی قصهها چیز بهدردبخوری برای عرضه داشت. در ابتدا به نظر میرسد باید باز دوباره میو را در جریان به یاد آوردن یک سری خاطرهی عجیب و غریب دنبال کنیم و تمام. اما وقتی او به یاد میآورد که از ناحیهی شکم گلوله خورده بوده است، تصمیم میگیرد تا ته و توی آن را در بیاورد و از حقیقت پشت رویاهایش اطلاع پیدا کند. خب، ماجرا از جایی جالب میشود که میو با عروسکی شبیه به جراحانِ ناشناسی که به یاد میآورد روبهرو میشود. از قرار معلوم سرخپوستها تکنسینهای پارک را به عنوان نگهبانان بین زندگی و مرگ میبینند و بقیهی میزبانان پارک هم آنها را به عنوان بخشی از فرهنگِ سرخپوستها میشناسند. حالا سوال این است که آیا همه بدون اینکه خودشان بدانند دارند این تکنسینها را به عنوان بخشی از فرهنگ بعد از مرگِ سرخپوستها به یاد میآورند یا تمام اینها بخشی از برنامهریزی خط داستانی فورد است که معنی این تصاویر و عروسکها را در ذهن آنها کاشته است؟ این موضوع با تلاش احتمالی فورد برای معرفی دین به عنوان خط داستانیاش و معرفی خودش به عنوان خدای اندرویدها همخوانی دارد. در پایان میو با کمک هکتور تکهای از گلولهای که خورده بود را از شکمش در میآورد. این پیشرفت چندان بزرگی نیست، اما حداقل میو از این به بعد میداند چیزهایی که به یاد میآورد رویا نیستند و باید هر چیزی که به خاطر میآورد را جدی بگیرد. مثل زندگی قبلیاش با دخترش!
همچنین در جریان خط داستانی مرد سیاهپوش تایید میشود که شخصیت آرنولد واقعی است. مسئله این است که بعد از اپیزود قبل، عدهای از طرفداران نظریه میدادند که داستان دیوانگی آرنولد توسط فورد ساخته شده تا برنارد را بترساند یا اینکه آرنولد فقط یکی از دوستانِ فورد بوده که با هم عکس انداختهاند، اما در این اپیزود مرد سیاهپوش فاش میکند که آرنولد این دنیا را طوری خلق کرده بود که کسی نمیتوانست در آن بمیرد، اما خودش قانون خودش را شکست و مُرد و یک داستان برای گفتن باقی گذاشت. بهشخصه فکر میکنم چیزی که به مرگ آرنولد ختم شده خودآگاهی یکی از میزبانان بوده است. چون تنها چیزی که در وستورلد میتواند به مرگِ بحثبرانگیزی ختم شود، هوشیاری روباتها از دنیای اطرافشان است. اما داستانی که او برای گفتن باقی گذاشت چه چیزی میتواند باشد؟ دستورالعمل تبدیل کردن بلافاصلهی روباتهای نادان به موجودات آگاه؟
مسئلهی بعدی که این روزها تئوری و بحث محوری تمام گفتگوهای پیرامون «وستورلد» است، به مسئلهی ویلیام و مرد سیاهپوش برمیگردد. این از آن تئوریهایی است که هم اطلاعات کافی برای مطرح کردن آن داریم و هم مثالهای نقضی برای مشکوک شدن به آن. از من بپرسید فکر میکنم داستان ویلیام و مرد سیاهپوش در دو خط زمانی جداگانه جریان دارد و در واقع ویلیام نسخهی جوانیهای مرد سیاهپوش است. اپیزود چهارم اما اپیزود رویایی مخالفان این تئوری است. چون چیزهای زیادی وجود دارد که عدم حقیقت داشتن این نظریه را تایید میکنند. مثلا ما میبینیم که داستان ویلیام با داستان خودآگاهی و فرار دولوریس همزمان است. ما میبینیم که کارمند پارک متوجهی خارج شدن دولوریس از چرخهاش میشود و سعی میکند تا او را به مزرعهاش برگرداند که ناموفق است. میزبانی که برای برگرداندن دولوریس مامور شده به دولوریس میگوید که باید به خاطر پدرش برگردد، اما او جواب میدهد که پدرش مرده است. تمام اینها ما را به سوی باور کردن یکی بودن خط زمانی ویلیام و مرد سیاهپوش هدایت میکنند. اما بهشخصه فکر میکنم نویسندگان بهطرز ماهرانهای دارند با ذهنمان بازی میکنند. با توجه به اینکه دولوریس مدام در میان خاطرات و افکارش سیر میکند (و نمونهی آن را هم در قالب گفتگوی او و برنارد دیدیم)، امکان دارد واقعیت و خاطرات او طوری در هم گره خورده باشند که جدا کردن آنها غیرممکن باشد. بله، تمام این نظریهپردازیها به این معنی است که «وستورلد» سریال شگفتانگیزی است که مدام تماشاگر را مجبور به فکر کردن، زیر سوال بردن همهچیز و پر کردن جاهای خالی میکند. فقط امیدوارم قبل از اینکه دیر شود، خودِ سریال هم شروع به پاسخ دادن سوالهایش کند.
فصل اول قسمت 5
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
Ramin Djawadi – Westworld: Season 1 (Selections from the HBO® Series) – EP [iTunes Plus AAC M4A] (2016)
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
همراه بررسی اپیزود پنجم سریال Westworld باشید و به بحث دربارهی این سریال بپیوندید.
پنجمین اپیزود «وستورلد» همان نقطهای است که سریال رسما دنده عوض میکند. در طول چهار اپیزود اول، «وستورلد» را به عنوان سریالی شناختیم که بهطرز بااحتیاط و باظرافتی جلو میرفت و با آرامش کامل داستانها و جزییات بسیار بسیار زیاد شخصیتها و دنیایش را زمینهچینی میکرد. ما چیزهای زیادی دربارهی آدمها و دنیای وستورلد میدانیم و این ما را کنجکاو آینده نگه میداشت، اما همزمان چیزهای بسیار بیشتری هم دربارهی آنها نمیدانیم. اوج این روایت رازآلود جایی بود که سریال هفتهی گذشته به معنای واقعی کلمه وارد فاز «لاست» شد و اینگونه تمام خطهای داستانی بهطرز اسرارآمیزی درهمگره خوردند.
وقتی میگویم اپیزود پنجم «وستورلد» نقطهی تغییر دنده است، به این معنا نیست که جواب تمام سوالهایمان فاش میشود (اصلا کجای افشای ناگهانی تمام سوالاتمان هیجانانگیز است؟!)، بلکه به این معنی است که باید از اینجا به بعد انتظار سرعت گرفتن ریتم سریال و باز شدن یا حداقل شُل شدن گرهها و رازهای داستانی را داشته باشیم. طبق ساختار کلاسیک داستانگویی در تلویزیون، اپیزود اول به درگیر کردن مخاطب اختصاص دارد و بقیهی اپیزودها تا نیمفصل به زمینهچینی. اپیزود نیمفصل اما همان جایی است که سریال پس از تمام کردن فازِ زمینهچینی، شروع به حرکت دادن همهچیز به سوی مرحلهی بعدی میکند. اپیزود پنجم «وستورلد» نقش همان دستی را بازی میکند که دنده را عوض میکند. بنابراین با اپیزودی طرفیم که تاکنون شلوغترین و شاید پیچیدهترین اپیزود سریال باشد. این قسمت نه تنها تقریبا تمام خطهای داستانی فعال را یک قدم به جلو حرکت میدهد، بلکه همزمان کاراکترها و رازهای جدیدی را معرفی میکند. مهمتر از همهی اینها کاراکترهای مهم با یکدیگر مواجه میشوند و بقیه هم تصمیماتی میگیرند که به معنای واقعی کلمه بازیشان را یک درجه حساستر میکند و آنها را وارد منطقهای میکند که دیگر خبری از نقطهی ذخیرهسازی نیست.
بگذارید با مهمترین تئوری و بحث این روزهای طرفداران شروع کنیم: آیا داستان سریال در دو یا چندین خط زمانی متفاوت روایت میشود و آیا ویلیام همان مرد سیاهپوش است که ۳۰ سال بین داستانشان فاصله وجود دارد؟ همیشه این موضوع را به آخر مطلب منتقل میکردم، اما اپیزود پنجم طوری روی این نظریه مانور میدهد که رسما باید با قطعیت جواب «بله» را برای آن کنار بگذاریم. باز در این اپیزود این احساس ایجاد میشود که دولوریس در تعاملات با ویلیام در حال مرور خاطراتش است تا چیز دیگری. مثلا در اولین صحنهی او در این اپیزود، دولوریس را در ابتدا تنها در قبرستان میبینیم و پس از نماهای سریعی که از کلیسا میبینیم، ناگهان در نمای بعدی سروکلهی ویلیام و لوگان هم پیدا میشود. یا باز چنین چیزی در نمای پایانی خط داستانی او در این اپیزود هم تکرار میشود. دولوریس پس از دیدن لوگوی «هزارتو» بر روی تابوت به فکر فرو میرود و وقتی دوربین برمیگردد اثری از ویلیام و لورنس نیست.
اما مهمترین مدرکی که داریم جایی است که لورنس در خط داستانی مرد سیاهپوش توسط او بهطرز «عروسی خونین»واری کشته میشود، اما خیلی زود سروکلهی او به عنوان اِلازو (مجرم تحت تعقیب) در خط داستانی ویلیام و لوگان پیدا میشود. با توجه به اینکه الازو خودش را در قطار به عنوان لورنس معرفی میکند، برخی ممکن است دلیل بیاورند که این چیزی را دربارهی تئوری خطهای زمانی ثابت نمیکند. چون ممکن است کارکنان پارک لورنس را بعد از تمام شدن کار مرد سیاهپوش با او، تعمیر کرده و به اول چرخهی داستانیاش برگردانده باشند. چون اگر یادتان باشد، مرد سیاهپوش لورنس را برای اولینبار در پایان خط داستانیاش و زمانی که به خاطر جرایمش در حال اعدام شدن است پیدا میکند، اما بهشخصه با توجه به مدارک بسیار زیادی که در خصوص خطهای زمانی متعدد داستان داریم و تمرکزی که دوربین روی معرفی دوبارهی او در این اپیزود میکند، فکر میکنم باید آن را به عنوان مدرک محکم دیگری برای اثبات این تئوری برداشت کنیم و البته در نهایت گفتگوی دکتر فورد و مرد سیاهپوش را به عنوان مدرک دیگری داریم که جلوتر به آن میرسیم.
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
اما سوالی که بیشتر از این مسئله برای من جالب بوده، این نبوده که این مدارک چگونه در کنار هم قرار میگیرند، بلکه این بوده که چرا سازندگان چنین روشی را برای روایت داستانشان انتخاب کردهاند؟ بیایید برای یک لحظه هم شده بیخیال تلاش کردن برای کنار هم قرار دادن قطعات این پازل پیچیده شویم. بیایید قبول کنیم که ویلیام و مرد سیاهپوش یک نفر هستند و بیایید وانمود کنیم که آره، ویلیام، آن مرد خوشقلب با کلاه سفید بعد از اینکه مجبور میشود هفتتیرش را به سمت میزبانان شلیک کند تغییر میکند و به مرور زمان به مرد سیاهپوشی تبدیل میشود که امروز میشناسیم. کسی که هنوز نشانههایی از خوب بودن در او دیده میشود، اما ابایی در کندن پوست سر میزبانان ندارد. اگر این اپیزود همانطور که احساس میکنیم روی این نظریه مهر تایید بزند، غیرمنطقی نیست. چون مهمترین تمی که در همهجای این اپیزود جریان دارد، «تحول» است. این اپیزود دربارهی جادههای طولانیای است که برای رسیدن به سرنوشتهایی ناشناخته قدم به درونشان میگذاریم.
چنین مضمونی کاملا دربارهی ویلیام صدق میکند. مهمان سادهلوحی که بدون علاقه به پارک آمده است، عاشق یکی از میزبانان میشود و این حساسیتِ سفر او را در یک چشم به هم زدن، از صفر به صد میرساند. چنین مضمونی دربارهی مرد سیاهپوش هم درست است. کسی که در حال انجام یک ماموریت ۳۰ ساله است و دغدغهی رسیدن به مقصدی را دارد که چیزی دربارهی ماهیت آن نمیداند. و چنین چیزی حتما دربارهی دولوریس هم حقیقت دارد. دختری که چرخهی تکراریاش را میشکند و به اختیار خودش شروع به گرفتن تصمیماتی میکند که در جامعهی تحت کنترل وستورلد یک رویداد انقلابی محسوب میشود. اما خودش هنوز نمیداند در پایان این آغازِ انقلابی چه چیزی انتظارش را میکشد؟
با اپیزودی طرفیم که تاکنون شلوغترین و شاید پیچیدهترین اپیزود سریال باشد
یکی از دلایل دیگری که استفاده از خطهای زمانی پراکنده را توجیه میکند، خلق حسی است که کاراکترها و مخصوصا میزبانان از دنیای اطرافشان دارند. عنصر زمان مفهوم بیمعنایی برای میزبانان است. آنها بهطور مداوم در حال مردن و برگشتن به زندگی هستند. نحوهی درک آنها از زندگی منحصر به خودشان است. وقتی بیدار میشوند زندگیای را به یاد میآورد که واقعا اتفاق نیافتاده و فقط چندین خط کُد است. خاطرات جدیدشان را از دست میدهند. چون آنها مثل وسایل شهربازی هستند، قابلتغییر نیستند و باید مثل روز اول باقی بمانند. خب، استفاده «وستورلد» از این فرمول روایی که شامل خطهای زمانی نامشخص و پریدن به آینده و گذشته با یک کات و بدون زیرنویسی که ما را از زمان وقوع داستان مطلع کند، وسیلهای برای قرار دادن ما به جای میزبانان و شخصیت اصلی داستان، دولوریس است.
وقتی شما عنصر زمان را تجربه نمیکنید، زمان هیچ معنی و مفهومی برایتان ندارد. برای میزبانان زمان اهمیت ندارد. همهچیز به یک سری تصاویر برنامهریزیشده، مرگهای متوالی و خاطرات غیرشفاف خلاصه شده است. درست مثل بیل پیر، دوست اندرویدی دکتر فورد که اگرچه مدتهاست که از رده خارج شده و در سردخانه زندگی میکند، اما هر وقت بیدار میشود با خندهای بر لب شروع به نوشیدن و صحبت کردن میکند و بهطرز دردناکی به یاد نمیآورد که زمان گذشته است و خیلی وقت است که اهمیتش را از دست داده است. پس، از آنجایی که قهرمان اصلی «وستورلد» یک میزبان است و هدف این سریال نمایش واقعگرایانهی زندگی هوشهای مصنوعی است، چنین نوع روایتی با عقل جور درمیآید و این یعنی خطهای زمانی مبهم سریال فقط وسیلهای برای تزریق معما و سوال به داستان نیستند، بلکه دلیلی هنرمندانه دارند.
در همین خصوص باید به سکانس افتتاحیهی این اپیزود اشاره کنم. جایی که دکتر فورد در حال صحبت کردن با بیل پیر است. او یکی از داستانهای دوران کودکیاش را تعریف میکند. داستان یک سگ گریهوند که تمام عمرش را صرف دویدن کرده بوده، اما وقتی یک روز موفق میشود گربهای را شکار کند، همانجا مینشیند و نمیداند باید چه کار کند. این شاید داستان زندگی خودِ فورد باشد. او برای رسیدن به چیزی که میخواست تلاش کرد. دنیایی را خلق کرد و به تنها خدای آن تبدیل شد. اما با تمام اینها او را در حال نوشیدن با یک روبات کهنه در سردخانهای تاریک و نمور میبینیم. انگار فورد هم مثل آن گریهوند نمیداند هدف بعدیاش چیست. انگار فورد به مخلوقاتش حسودی میکند. آنها مفهوم زمان را متوجه نمیشوند و مثل بیل پیر همیشه هدفی در هستهی مرکزیشان برنامهریزیشده است، اما فورد نه. او تمام این ۳۰ سالی که صرف ساختن این دنیا کرده است را به یاد میآورد. ۳۰ سالی که به سرعت باد گذشته است. فورد تکتک این سالها را برخلاف بیل پیر به یاد میآورد و به این فکر میکند که تمام آنها برای ساختن چه چیزی صرف شدند.
شاید سوال این است: آیا روبات بودن و داشتن برنامه و هدفی مشخص برای انجام دادن و خوشحال بودن خوب است یا انسان بودن و آزادی در دنبال کردن اهداف خودمان؟ آیا عدم تجربهی زمان خوب است یا به یاد آوردن تمام ثانیههایی که برای رسیدن به مقصدی نامعلوم و ناامیدکننده سپری میکنیم؟ نمیدانم، شاید دلیل اصرار فورد در هوش مصنوعی نگه داشتن هوشهای مصنوعی این است که نمیخواهد دردهایی که خودش به خاطر خودآگاهیاش کشیده است را آنها هم بکشند. البته داستان گریهوند و گربه دربارهی دولوریس و مرد سیاهپوش هم صدق میکند. دولوریسی که مثل سگهای مسابقهای همیشه در یک چرخه حرکت میکرده است، حالا افسارش را پاره کرده است و به دنبال هدفی واقعی روانه شده است. آیا مثل فورد پایانی ناامیدکننده انتظار او را میکشد؟ مرد سیاهپوش چه؟
یکی از دلایلی که استفاده از خطهای زمانی پراکنده را توجیه میکند، خلق حسی است که کاراکترها و مخصوصاً میزبانان از دنیای اطرافشان دارند
اگرچه ویلیام و لوگان در اولین اپیزود حضورشان در سریال چندان بااهمیت به نظر نمیرسیدند و انگار فقط میخواستند به نمایندگان بینندگان در پارک تبدیل شوند، اما به مرور زمان به اندازهی بقیهی کاراکترها کنجکاویبرانگیز شدهاند. ما در ابتدا فهمیدیم که ویلیام و لوگان همکارانی هستند که با یکدیگر به تعطیلات آمدهاند. بعد معلوم شد که آنها چندان با هم رفیق صمیمی نیستند. بعد مشخص شد که ویلیام قرار است با خواهر لوگان ازدواج کند و در این اپیزود فاش میشود که ویلیام برای لوگان کار میکند و او به تازگی به ویلیام ترفیع داده و او را معاون رییس اجرایی شرکتشان کرده است. لوگان برای او فاش میکند که او به خاطر خوب بودن در کارش این جایگاه را به دست نیاورده است، بلکه لوگان او را به یک دلیل دیگر انتخاب کرده است: به این دلیل که ویلیام برخلاف دیگران آنقدر سربهزیر است که هیچوقت برای او تبدیل به یک تهدید نمیشود. لوگان چنین طرز فکری را به زندگی شخصیشان هم میکشاند و میگوید که به این دلیل هیچ احترامی برای او قائل نیست و خواهرش هم او را فقط به این دلیل برای ازدواج انتخاب کرده است. به خاطر اینکه او آدمخوب داستان است. کسی که عرضه نارو زدن و منحرف شدن از چرخهی داستانیاش را ندارد!
خیلی زود لوگان در دست نیروهای عصبانی ارتش موئتلفه میافتد و ویلیام هم از کمک کردن به او سر باز میزند تا به این ترتیب لوگان به این نتیجه برسد که نباید قلب هیچ آدم خوشقلبی را بشکند! این لحظهی تحول ویلیام است. او بالاخره به بازیکنندهی فعال بازی وستورلد تبدیل میشود و با رها کردن لوگان درگیریشان را شخصی میکند. ماجراجویی واقعی ویلیام با تبدیل شدن او به کس دیگری شروع نمیشود، بلکه بعد از تمام تلاشهای او برای پایبند ماندن به اخلاق در پارک، ویلیام به این نتیجه میرسد که در چارچوب وستورلد میتواند به هرکسی که میخواهد تبدیل شود. این در حالی است که دولوریس هم در قالب ویلیام همان همراه ایدهآلی را به دست میآورد که برای رسیدن به هزارتو به آن نیاز دارد. کسی که برخلاف بقیهی مهمانان پارک و درست شبیه به مرد سیاهپوش قصد بازی کردن یا وانمود کردن ندارد، بلکه خودش را در ماجرایی پیدا کرده که کاملا واقعی است و احتمالا لوگان او را فراموش نخواهد کرد.
اما رازهای خط داستانی ویلیام و لوگان همینجا به پایان نمیرسد. در این اپیزود میفهمیم که ویلیام و لوگان فقط برای خوشگذرانی به پارک نیامدهاند، بلکه کمپانی آنها قصد خرید پارک را دارد و آنها نمایندگان کمپانی برای بررسی محصول هستند. لوگان از این میگوید که بعد از کشته شدن یکی از دو خالق وستورلد (آرنولد)، پارک در وضعیت بدی به سر میبرد و به سرعت در حال از دست دادن پول و ارزشش است و در یک سقوط آزاد قرار گرفته است. با توجه به این اطلاعات به یک نتیجه میرسیم: اگر نظریههای مربوط به خطهای زمانی متفاوت حقیقت داشته باشند، پس میتوان گفت خط داستانی لوگان و ویلیام ۳۰ سال قبل از حال جریان دارد و این دو میتوانند نمایندگان شرکت دلوس باشند. همان شرکتی در زمان حال مسئول کنترل و نگهداری از پارک است. اگر چنین چیزی درست باشد، پس برخی از سوالاتمان دربارهی فعالیتهای بیپروای مرد سیاهپوش هم حل میشود. اگر مرد سیاهپوش، ویلیام باشد و اگر ویلیام یکی از افراد بالا رتبهی خریدار پارک باشد، پس این یعنی مرد سیاهپوش یک مهمان معمولی و کنجکاو نیست، بلکه یکی از اعضای هیئت مدیرهی پارک در زمان حال است. شاید به خاطر دسترسی نامحدود مرد سیاهپوش به پارک است که او موفق شده هر سال بلیت گرانقیمت پارک را جور کند. چون او اصلا مجبور نیست بلیت بخرد. و این موضوع توضیح میدهد که چرا هیچکس به او اهمیت نمیدهد و جلوی فعالیتهای دیوانهوار و سوالبرانگیزش را نمیگیرد. چون او یکی از صاحبان پارک است.
نکتهی بعدی که از خط داستانی لوگان و ویلیام به دست میآوریم، شهر جدیدی است که آنها قدم به آن میگذارند. در این اپیزود معلوم میشود که محیط پارک به سوییتواتر و آن شهر مکزیکینشین خلاصه نمیشود و فقط کافی است پایه باشید تا قدم به مناطق پرتتر و دیوانهوار و خطرناکتری بگذارید. برخلاف سوییتواتر که ماموریتهایش به دستگیری مجرمان خردهپا و دوئلبازیهای بیخطر خلاصه میشود، در پرایا داستانهای پیچیدهتر و بزرگتری در حد جنگ انتظار میزبانان را میکشد. نکتهی بعدی اما این است که در این سو از پارک میزبانان بیخاصیت به نظر نمیرسند، بلکه ظاهرا سیستم کتکزدن و کشتن مهمانانشان مثل ساعت کار میکند.
قبل از این میزبانان اصلا تهدیدبرانگیز به نظر نمیرسیدند، اما در جریان عملیات سرقت از گاری میبینیم که یکی از سربازان ارتش اتحادیه شروع به خفه کردن لوگان میکند و شلیک ویلیام است که جلوی او را میگیرد. یا در جایی دیگر میبینیم که نیروهای موئتلفه لوگان را زیر مشت و لگد میگیرند. سوال این است که اگر ویلیام شلیک نمیکرد، آن سرباز لوگان را میکشد؟ از یک طرف به نظر میرسد هرچه به درون ماموریتهای پارک عمیقتر شوید، همهچیز سختتر میشود و از طرف دیگر از آنجایی که طبق نظریهی طرفداران صحنههای دولوریس، ویلیام و لوگان در این اپیزود در گذشته جریان دارند، پس امکان دارد که کنترلکنندگان پارک مقدار سختی و خطرناکبودن پارک و میزبانان را به مرور زمان پایین آوردهاند. مثلا چند اپیزود قبل یا در همین اپیزود وقتی ویلیام گلوله میخورد به عقب پرت میشد و زمین میخورد، اما در صحنههای مرد سیاهپوش میبینیم که او گلولههای دشمنانش را بدون آخ گفتن دریافت میکند. شاید آزاد بودن بیش از اندازهی میزبانان در آسیب زدن به مهمانان یکی از بخشهای همان حادثهای بوده که دههها قبل افتاده و بعد از آن پارک تصمیم گرفته تا برای جلوگیری از آن، دوز همهچیز را پایین بکشد.
در یکی دیگر از پیچهای هیجانانگیزترِ این اپیزود بالاخره از ماجرای آن میزبان سرگردان که چند اپیزود قبل مغزش را با سنگ متلاشی کرده بود اطلاع پیدا میکنیم. در ابتدا به نظر میرسید این میزبان یکی از جمله میزبانانی است که بر اثر رسیدن به خودآگاهی نصفهونیمه عقلش را از دست داده و با کشیدن صورت فلکی شکارچی قصد رسیدن به آسمان را داشته است، اما الیز هیوز در این اپیزود متوجه میشود که در دست هیزمشکن ما یک دستگاه ارتباط با ماهواره جاسازی شده تا اطلاعاتی را به بیرون از پارک بفرستد. از قضا او به خودآگاهی نرسیده بوده، بلکه جاسوسی است که توسط افرادی ناشناس کنترل میشود.
خب، سوال این است که این خیمهشبباز چه کسی میتواند باشد؟ اولین مضنونمان کسی نیست جز ترسا، نمایندهی شرکت دلوس که در اپیزود قبل توسط فورد تهدید شد که در کارش دخالت نکند. اگرچه او در این اپیزود غایب بود، اما به نظر میرسد بدنِ هیزمشکن به دستور او راهی کوره شده بود. چرا؟ چون اگر یادتان باشد در یکی-دو اپیزود قبل او به زور تیم خودش را برای بررسی دلیل رفتار عجیب هیزمشکن سرگردان مامور کرد و اجازه نداد تا الیز و برنارد در این کار دخالت کنند. و از آنجایی که ترسا نمایندهی دلوس است و این شرکت هم از فعالیتهای اخیر فورد دل خوشی ندارد، شاید او از این طریق در حال جاسوسی و جمعآوری اطلاعات علیه فورد بوده است. از آنجایی که الیز این موضوع را به برنارد خبر میدهد و برنارد هم با ترسا رابطهی مخفیانه دارد، باید دید آیا برنارد از قبل، از این مسئله خبر داشته است یا نه؟ روی هم رفته بهتر است سران پارک سر عقل بیایند. چون در حالی که آنها در جنگ سرد به سر میبرند، یک جنگ واقعی با وجود میزبانانی که دارند دنیایشان را زیر سوال میبرند، در حال جرقه خوردن است.
در اپیزودی که همهی خطهای داستانی با پیشرفتهای جالبی روبهرو میشدند، خط داستانی ترسناک میـو هم از این قاعده جدا نبود. جایی که میو روی تخت اتاق جراحی بلند میشود و تکنسین وحشتزدهی پارک را با اسمش (فلیکس) صدا میکند. در حالی که دولوریس برای رسیدن به آزادی در دشت و صحرا در جستجوی هزارتو است، ظاهرا میـو حوصلهی این کارها را ندارد. بنابراین با میانبر زدن یکراست در قلب پارک بیدار شده است. فعلا معلوم نیست میو چقدر از دنیای اطرافش خبر دارد و چه برنامهای در سر دارد، اما از آنجایی که او همصحبت جدیدی پیدا کرده است، فکر میکنم خیلی طول نمیکشد تا جواب سوالاتش را بگیرد. مسئله این است که در رابطه با بیدار شدن میو با اتفاقی سروکار داریم که نمونهاش ۳۰ سال گذشته اتفاق افتاده و این روزها کسی چیزی دربارهی مقابله با آن نمیداند. این وسط فکر میکنم از خوششانسی میو بود که با کسی مثل فلیکس روبهرو شد که علاقهی عمیقی به میزبانان دارد.
در طول این اپیزود متوجه میشویم که فلیکس یک کارگر بیحوصلهی معمولی نیست که مثل اکثر همکارانش اوقات فراغتش را در واقعیت مجازی بگذراند، بلکه بلندپروازیهایش به فراتر از تعمیر و حراجی روباتها میرود. ما میبینیم که فلیکس یک گنجشک مصنوعی خراب را دزدیده است و وقت بیکاریاش را صرف برنامهریزی دوبارهی آن و زنده کردنش میکند. فلیکس موفق میشود پرنده را به زندگی برگرداند، اما این اتفاق با بیدار شدن میو همراه میشود. اما میو چگونه اسم فلیکس را میداند؟ اینطور که به نظر میرسد میو که در زمینهی بیدار شدن وسط حراجی به مقام استادی رسیده است، بعد از اینکه در پایان قسمت قبل فهمید که بارها بدون مشکل مُرده و به زندگی برگشته است، خودش را زخمی میکند و وقتی به تعمیرگاه منتقل میشود، خودش را به خواب میزند و بهطور مخفیانه به صحبتهای تکنسینها گوش میدهد. شاید این وسط کسی اسم فلیکس را صدا کرده باشد. هرچه هست ظاهرا میو خیلی وقت است که منتظر فرصتی برای تنها گیر آوردن یکی از این تکنسینها بوده است تا حسابی زهره ترکش کند!
ویلیام و لوگان فقط برای خوشگذرانی به پارک نیامدهاند، بلکه کمپانی آنها قصد خرید پارک را دارد
یکی دیگر از جزییات این اپیزود پرداختن به همین تکنسینها بود. در زمینهی دنیاسازی، علاوهبر اینکه ما در این اپیزود با شهر جدیدی در وستورلد آشنا میشویم، بلکه سازندگان سری هم به طبقات زیرین مرکز کنترل پارک میزنند و برای اولینبار در این اپیزود فرصت پیدا کردیم تا مدتی را با تکنسینهایی بگذرانیم که به جایگاهی اسطورهای در میان سرخپوستها دست پیدا کردهاند. ما میبینیم در حالی که ساکنان طبقهی بالا وظیفههای جذابتری دارند، فلیکس و همکارانش با جنازهی روباتها سروکله میزنند. درست مثل «بازی تاج و تخت» که به طبقات مختلف جامعهی وستروس میپردازد، خوب بود که در این اپیزود توانستیم کمی بیشتر با سلسله مراتب پارک آشنا شویم. و البته در این خردهپیرنگ فاش میشود که بله همانطور که میتوانستیم پیشبینی کنیم برخی کارکنان از میزبانانِ خاموش سوءاستفاده میکنند و بله، امکان اینکه میزبانان این صحنهها را به یاد بیاورد وجود دارد و بله پارک هم همهچیز را زیر نظر دارد تا سر فرصت از آنها برای تهدید کارکنانش استفاده کند.
بالاخره به اتفاقات خط داستانی دولوریس در این اپیزود میرسیم که شامل لحظات بسیار مهمی میشد. اگر یک نکته دربارهی دولوریس وجود داشته باشد این است این دختر موطلایی از دو عنصر تشکیل شده است. اولی دولوریسی است که در راز و رمز دفن شده است و دومی دولوریسی است که حامل بحثهای فرامتنی و تماتیک است. به عبارت دیگر دولوریس بزرگترین معمای سریال است که تکتک تصمیمات و عکسالعملهایش علاوهبر اینکه به پیچیدگی روایی قصه میافزایند، بلکه از لحاظ شخصیتی هم حاوی معنایی قوی هستند. بگذارید با بخش اسرارآمیز دولوریس شروع کنیم. چند اپیزود قبل ما با بررسی تئوری «ذهن دوگانه» به این نتیجه رسیدیم که صدایی که دولوریس را هدایت میکند، آرنولد است. اینکه آیا این صدای خود آرنولد است یا صدای ذهنِ خودآگاه دولوریس است که برنامهنویسیهایش را برای او میخواند معلوم نیست. اما هرچه هست دولوریس با راهنماییهای آن موفق به شکستن چرخهی داستانیاش شد.
چیز جدیدی که در این اپیزود متوجه میشویم این است که فورد به دولوریس شک کرده است و یک چیزهایی دربارهی صدای آرنولد در ذهن دولوریس میداند. بنابراین دولوریس را وارد رویا میکند تا از او بپرسید آیا آرنولد «دوباره» دارد با او صحبت میکند؟ اینجا ممکن است قضیه کمی پیچیده شود، پس دقت کنید: فورد دولوریس را در حالی برای بازجویی بیهوش میکند که دولوریس در شهر پارایا همراه ویلیام و لوگان است. اگر تئوری خطهای زمانی متفاوت حقیقت داشته باشد، این یعنی دولوریس در زمان حال خاطرات گذشتهاش با ویلیام را به یاد میآورد و واقعا به پارایا نرفته است و فورد هم دولوریس زمان حال را بازجویی میکند که ببیند آیا آرنولد «دوباره» شروع به صحبت کردن با او کرده است یا نه.
خب، واژهی «دوباره» خیلی خیلی مهم است. چون این «دوباره» مدرک دیگری است که برای اثبات تئوری خطهای زمانی متفاوت سریال داریم. این «دوباره» نشان میدهد که یکبار در گذشته آرنولد سعی کرده تا با دولوریس صحبت کند و این موضوع به همراهی قهرمان ما با ویلیام و تلاشش برای یافتن هزارتو ختم شد. طبق نظریهی طرفداران، تلاش ویلیام و دولوریس به همان حادثهی معروف ختم میشود. بعد از آن ماجرا فورد دولوریس را به چرخهی داستانیاش برمیگرداند و او در طول این ۳۰ سال بدون مشکل فعالیت میکرده است و در این مدت فورد هر از گاهی به دولوریس سر میزند تا ببیند او باز دوباره هوس آزادی و هوشیاری به سرش نزده باشد. اگرچه دولوریس بعد از ۳۰ سال باز دوباره دارد گذشته را به یاد میآورد و آرنولد باز دوباره دارد او را به از سر گرفتن سفرش مجبور میکند، اما دولوریس در جواب به فورد میگوید که همهچیز در امن و امان است. که ۳۴ سال و ۴۲ روز و هفت ساعت است که با آرنولد حرف نزده است.
اگر یادتان باشد در نقد قسمت اول جملهی معروفی را نقلقول کردم که میگفت: « من از قبول شدن یک کامپیوتر در امتحان تورینگ نمیترسم، از این وحشتزدهام که نکند آن کامپیوتر از قصد مردود شود». خب، دولوریس در این اپیزود دقیقا چنین حرکتی را اجرا میکند. دولوریس به مرحلهای از هوشیاری رسیده که حتی در حالت آنالیز هم که آسیبپذیرترین حالت روباتها است، کنترل خودش را در دست دارد، حقیقت را مخفی نگه میدارد و همان جوابی را به فورد میدهد که دوست دارد بشنود. این به صحنهی فوقالعاده جذابی منجر میشود که خدای این دنیا را در حال بررسی زنده بودن یا نبودن مخلوقاتش و فریب خوردن او توسط دولوریس به تصویر میکشد. اینکه خالقت جلوی آزادی تو را بگیرد و تو را در زندان برنامهریزی خودش نگه دارد فکر ترسناکی است. با این حال، ما تاکنون به این نتیجه رسیدهایم که فورد به جای اینکه آدم شروری باشد، بهتر از هرکس دیگری به ماشین بودن مخلوقاتش باور دارد و اعتقاد دارد که آزادی چیزی جز بدبختی برای خود میزبانان و دیگران نیست.
اما در نهایت به مهمترین سکانس این اپیزود میرسیم که شاید تاکنون خفنترین سکانس کل سریال هم باشد. جایی که بالاخره دوتا از بزرگترین شخصیتهای داستان یعنی فورد و مرد سیاهپوش در یک کافهی بینراهی در گوشهای از وستورلد روبهروی یکدیگر مینشینند و به یکدیگر تیکه میاندازند! حرفهای زیادی در زیر تکتک دیالوگهای آنها احساس میشود. گفتگویشان خبر از تاریخ مشترک بلند و بالایی بین آنها میدهد. رویدادهای گذشته به یاد آورده میشوند، اما توضیح داده نمیشوند. به خشم و انتقامهای درونیشان اشاره میشود. هشدارها داده میشود و اهداف مشخص میشود. مرد سیاهپوش خدای وستورلد را آنقدر خوب میشناسد که او را به اسم کوچک صدا میکند و فورد هم آنقدر با مرد سیاهپوش آشنا است که کاملا معلوم است این اولین باری نیست که با این مرد پای یک میز نشسته است. هر دو مرد به چیزهایی اشاره میکنند که کاملا شفاف نیست، اما با تمام اینها شاید با قابلدرکترین سکانس کل سریال تا این لحظه سروکار داریم؛ گفتگوی خدا و شیطان جایی در وسط صحرایی در عمقِ آینده.
نسخهی علمی-تخیلیای که «وستورلد» از درگیری خدا و شیطان ارائه میدهد اصلا سیاه و سفید نیست
هر دو احساس موجوداتی فراانسانی را از خود صاتع میکنند که انگار در یک بازی کیهانی و سرنوشتساز با یکدیگر درگیر شدهاند. اگر آدمهای معمولی در دنیای وستورلد به قهرمان تبدیل میشوند، فورد و مرد سیاهپوش هم به چیزی فراتر از قهرمانان صعود میکنند. یکی فرمانروایی یک دنیای وسیع و تمام ساکنانش را برعهده دارد و با یک اشاره میتواند آنها را به فرمان خودش وا دارد. فرمانروایی که تمام لذتها و اندوههای مخلوقاتش در اختیار اوست. و دیگری یک مرد نیکوکارِ در دنیای واقعی است که در وستورلد نقش آنتاگونیست شروری را برعهده دارد که باید به مصاف با خدا برود. مرد سیاهپوش میخواهد در قالب شیطانی قابلدرک به دل هزارتوی بهشتِ خدا بزند و ساکنان زندانی آن را آزاد کند. اگر مرد سیاهپوش همان ویلیام باشد که مدتها قبل دولوریس را از دست داده است، قابلدرک به نظر میرسد که او برای آزادی ماشینهایی که از نظر او ماشین نیستند، تلاش کند. از یک طرف تلاش مرد سیاهپوش میتواند به آزادی تمام میزبانان منجر شود و از طرف دیگر این ماموریت میتواند به معنای سقوط نظم، هرجومرج و نابودی استخوانبندی وستورلد باشد.
اینکه حق با کدامشان است مشخص نیست. چون نسخهی علمی-تخیلیای که «وستورلد» از درگیری خدا و شیطان ارائه میدهد اصلا سیاه و سفید نیست. در یک طرف میدان قهرمان سقوط کردهای را داریم که در چشمانِ پارک به یک شرور بزرگ تبدیل شده است و فکر میکند در پایان به رستگاری خواهد رسید و در طرف دیگر میدان خدایی قرار دارد که به معنای واقعی کلمه با تکان دادن انگشتانش میتواند تمام مخلوقاتش را به فرمانبرداری از خود وا دارد. ناسلامتی میزبانان، ساختهی دست او هستند. پس، او میتواند هرطوری که دوست دارد با آنها رفتار کند. مرد سیاهپوش چه حقی دارد که بخواهد جلوی او را بگیرد؟ در این میان معلوم میشود که شاید فورد نتواند بهطور مستقیم جلوی مرد سیاهپوش را از رسیدن به مرکز هزارتو بگیرد، اما میتواند با قرار دادن مخلوقاتش بر سر راهش، او را عقب نگه دارد. بنابراین معلوم میشود که هدف اصلی فورد از طراحی شخصیت بیرحمی به اسم وایات و دار و دستهی قاتل او که در مقابل تیراندازی مهمانان مقاوم هستند چه چیزی بوده است. مرد سیاهپوش باید برای رسیدن به هزارتو از سد وایات عبور کند. جدا از این اما و اگرها، چیزی که دربارهی گفتگوی ساده اما در عین حال حماسی فورد و مرد سیاهپوش دوست دارم، احساس عجیبی است که در این سکانس جریان دارد. دو نیروی فراطبیعی در گوشهای از این دنیای مجازی روبهروی هم نشستهاند و این به سکانسی منجر شده که آنقدر عظیم است که علم، تخیل و تکنولوژی را پشت سر میگذارد و تماشاگران را در اتمسفر یک دنیای کهن و فانتزی رها میکند.
خب، بگذارید مقاله را با تئوری هیجانانگیزی از طرفداران به اتمام برسانم که نشان میدهد شاید جاناتان نولان و لیزا جوی روایتی پیچیدهتر از چیزی که فکر میکنیم را برایمان ترتیب دادهاند. از آنجایی که دو خط زمانی کافی نیست، عدهای از طرفداران به تازگی به این نتیجه رسیدهاند که ممکن است داستان در سه خط زمانی مختلف جریان داشته باشد. خب، توضیح این نظریه از اینجا شروع میشود: احتمالا برنارد یک میزبان است. همهی ما به این موضوع شک داشتهایم و برای مدرک هم میتوانید به تقریبا تمام دیالوگهایی که بین او و فورد رد و بدل میشود مراجعه کنید. این چیز جدیدی نیست، اما نکتهی جدید ماجرا این است که برنارد فقط یک میزبان معمولی نیست، بلکه میتواند کلونی قدیمی از آرنولد باشد. یکی از قویترین مدارکی که برای این تئوری داریم این است که اگر صدای برنارد و صدایی که دولوریس در ذهنش میشنود را با هم مقایسه کنید، متوجه میشوید که آنها خیلی شبیه به هم هستند (خودِ من این کار را انجام دادم و بله انگار صدای این دو دقیقا به هم شبیه است).
اما سوال این است که این موضوع چه ربطی به ایجاد یک خط زمانی جدید دارد؟ اگر برنارد کپی آرنولد باشد، پس این به این معنی است که در صحنههایی که برنارد حضور دارد، ما در واقع در حال تماشای آرنولد هستیم. صحنههای دونفرهای که ما گفتگوی برنارد و دولوریس را میبینیم، در واقع در حال دیدن گفتگوی دو نفرهی آرنولد و دولوریس هستیم. میدانید نقطهی مشترک آرنولد و برنارد چیست؟ بله، هر دوتایشان دور از چشم فورد به مطالعه بر روی خودآگاهی اندرویدها علاقه داشتهاند و دارند. خب، اگر این نظریه حقیقت داشته باشد، صحنههای مربوط به دولوریس و برنارد (آرنولد) از نظر زمانی قبلتر از خط زمانی ویلیام و لوگان قرار میگیرند. در اپیزود پنجم از زبان مرد سیاهپوش میشنویم که آرنولد قصد نابودی پارک را داشته است و این موضوع باز دوباره در جریان آنالیز دولوریس توسط فورد هم تکرار میشود. پس، اگرچه ممکن است صحنههای دوتایی دولوریس و آرنولد عادی به نظر برسند، اما شاید در واقع این آرنولد است که به مرور دارد دولوریس را به خودآگاهی میرساند و به سوی نابودی پارک راهنمایی میکند.
به این ترتیب به سه خط زمانی میرسیم: خط زمانی آرنولد، خط زمانی ویلیام و خط زمانی مرد سیاهپوش. اینطوری تصویر کلی تاریخ ۳۰ سال اخیر پارک را به دست میآوریم. در خط زمانی آرنولد اولین قدمهایی که به سوی نابودی پارک برداشته میشود را میبینیم. در خط زمانی ویلیام میبینیم که اولین حرکت برای عملی شدن این نقشه شکست میخورد و شاید در خط زمانی مرد سیاهپوش بالاخره این اتفاق بیافتد و با سقوط پارک روبهرو شویم. و البته ممکن است هفتهی بعد همهی برداشتهایمان تغییر کنند.
در حال حاضر 7 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 7 مهمان ها)