صفحه 6 از 9 نخستنخست ... 45678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 51 به 60 از 82

موضوع: شاهکاری دیگر از HBO سریال پرهزینه Westworld

  1. #51
    Moderator
    تاریخ عضویت
    Apr 2008
    نوشته ها
    112,918
    تشکر
    220
    تشکر شده : 12,277
    قسمت ششم


    [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]

  2. کاربر مقابل از Chavosh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #52
    Moderator
    تاریخ عضویت
    Apr 2008
    نوشته ها
    112,918
    تشکر
    220
    تشکر شده : 12,277
    [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]

  4. #53
    حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    14,417
    تشکر
    493
    تشکر شده : 2,003
    [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]



  5. #54
    حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    نوشته ها
    15,602
    تشکر
    248
    تشکر شده : 13,531
    قسمت 7 واقعا بهترین قسمت بود که تا حالا پخش شده انتونی هاپکینز واقعا فوق العاده هست
    این قسمت باعث شد جذب سریال بشم



  6. #55
    حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    14,417
    تشکر
    493
    تشکر شده : 2,003
    نسخه فوق کم حجم
    [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]



  7. #56
    حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    نوشته ها
    15,602
    تشکر
    248
    تشکر شده : 13,531
    [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]





    در تحسین اپیزود ششم «وست‌ورلد» همین و بس که با اینکه خبری از دولوریس و ویلیام نیست، اما نه تنها دلم برایشان تنگ نشد، بلکه با یکی از قوی‌ترین اپیزودهای سریال طرفیم که از عدم حضور آنها ضربه‌ی خاصی نخورده است، بلکه حتی از آن بهره هم برده است. همان‌طور که از حس‌و‌حال اپیزود قبل هم می‌شد پیش‌بینی کرد، با قسمتی سروکار داریم که عنصر راز و رمز را برای اولین‌بار در تاریخ کوتاه این سریال در پس‌زمینه قرار می‌دهد و نویسندگان بعد از پنج هفته جایگذاری با دقت مهره‌های مختلفشان بر روی صفحه‌ی شطرنج بزرگشان، بالاخره این هفته تصمیم به بازی کردن می‌گیرند. این به این معنا نیست که بعد از این اپیزود سوال و معمای بی‌جواب تازه‌ای به قبلی‌ها اضافه نشد. اصلا مگر می‌شود ما یک اپیزود «وست‌ورلد» را بدون اضافه شدن به اسرار سریال و تولید خوراک فکری جدید برای تماشاگران به اتمام برسانیم، اما چیزی که این اپیزود را از قبلی‌ها جدا می‌کند و خبر از تغییر دنده‌ی ریتم سریال می‌دهد این است که حالا همه‌چیز به یک سری کشف‌ها و افشاهای بی‌سروصدا و مخفیانه خلاصه نمی‌شود، بلکه اکثر کاراکترها آستین‌هایشان را بالا می‌زنند و بند کفش‌هایشان را برای دنبال کردن سر طناب به جاهای غیرمنتظره و خطرناکی سفت می‌کنند.

    اگر اپیزود هفته‌ی گذشته مربوط به ماجراجویی خون‌بار و کاملا غرب وحشی‌وار دولوریس و ویلیام به سمت هزارتو بود، این هفته سریال با تصمیم درستی تقریبا به‌طور کامل روی عملیات‌ها و فضای داخلی پارک تمرکز می‌کند. این یعنی اگر اکثر زمان هفته‌ی گذشته طبق تئوری‌ها در گذشته جریان داشتند، این هفته را به‌طور کامل در زمان حال سپری می‌کنیم و این به اپیزودی با جاسوس‌بازی‌ها، قدم گذاشتن‌ به مکان‌های متروکه، دیدار با خانواده‌ای غیرمنتظره و همراهی با روبات‌ خودآگاهی منجر شده است که شاید لقب ترسناک‌ترین اپیزود این سریال تا این لحظه برزانده‌ی آن باشد. یکی دیگر از ویژگی‌های این اپیزود این است که سازندگان از طریق آن یادمان می‌آوردند که ماهیت اصلی این سریال را فراموش نکنید: بررسی ذهن پیچیده‌ی شخصیت‌ها.
    به نظر می‌رسید سریال بعد از اپیزود اول، ماهیت اصلی داستانش را فراموش کرده بود. چهار اپیزود بعدی کاملا به طراحی پیچ‌ها و خط‌های زمانی و به شک انداختن تماشاگران به همه‌چیز و همه‌کس اختصاص یافته شده بود. بنابراین یکی از انتقاداتی که در این میان به «وست‌ورلد» می‌شد این بود که طوری در طراحی‌ پیچ‌های مختلفش غرق شده است که شخصیت‌ها و اصل داستان را فراموش کرده است. اصل داستان چیست؟ سفر کاراکترها برای کشف خودشان، بحث‌های عمیق و فلسفی در خصوص خودآگاهی هوش‌های مصنوعی و بررسی این موضوع که چه چیزی ما را به انسان تبدیل می‌کند. قبل از این اپیزود خیلی راحت می‌شد به این نتیجه رسید که سریال بی‌خیال اصل ماجرا شده است، اما جدیدترین اپیزود سریال که «دشمن» نام دارد هم نظر منتقدان را برگرداند و هم به‌طرز رضایت‌بخشی به صبر و حوصله‌ی من و تمام کسانی که به سریال اعتماد داشتند، جواب داد.

    بگذارید با اسم این اپیزود شروع کنیم. «وست‌ورلد» تاکنون جزو آن سریال‌هایی نبوده است که اسم‌ اپیزودهایش گستره‌ی وسیعی از اتفاقات داخل اپیزودهایش را شامل شوند، اما این موضوع درباره‌ی «دشمن» فرق می‌کند. طبیعی هم است. در اپیزودی که به شفاف کردن خیلی از اتفاقات پشت‌پرده اختصاص دارد، واژه‌ی «دشمن» به چندین کاراکتر و کانسپت اشاره می‌کند. اگر همراه این نقدها بوده باشید، می‌دانید که یکی از بخش‌های ثابت بحث‌های ما، پیدا کردن آنتاگونیست اصلی سریال بوده است. تقریبا یک اپیزود نمی‌شد که نظرمان درباره‌ی کاراکتر خاصی تغییر نکند و تاریک‌تر (یا روشن‌تر) نشود. در پایان اما همیشه به جایی می‌رسیدیم که نمی‌توانستیم به‌طور دقیق دست روی یک نفر بگذاریم. سازندگان تاکنون در خلق شخصیت‌های حقیقا خاکستری موفق بوده‌اند. اسم این اپیزود اشاره‌ای به همین گیج‌شدگی تماشاگران از عدم توانایی جدا کردن خوب‌ها و بدها و ساده‌سازی پیچیدگی شخصیت‌ها است.
    اکثر کاراکترها آستین‌هایشان را بالا می‌زنند و بند کفش‌هایشان را برای دنبال کردن سر طناب به جاهای غیرمنتظره و خطرناکی سفت می‌کنند
    واقعا دشمن چه کسی است؟ آیا مرد سیاه‌پوش همان شیطان گاوچرانی است که به امید هدفی خوب، همه‌چیز را خراب خواهد کرد؟ یا سوارِ همراهش تدی فلاد که اگر قبل از این نمی‌توانستیم اسم او را وارد فهرست بدها کنیم، اما در این اپیزود روی دیوانه‌اش را فاش می‌کند و غافلگیرمان می‌کند؟ این دشمن می‌تواند وایات، کاراکتر جدیدی باشد که انگار از درون فیلم‌های اسلشر بیرون آمده و قصد جلوگیری از رسیدن مرد سیاه‌پوش به مرکز هزارتو را دارد. این دشمن اما می‌تواند کسی بیرون از محیط پارک و در یکی از طبقاتِ مرکز کنترل باشد. کسی مثل ترسا کالن که از طریق یک میزبان دوباره برنامه‌نویسی‌شده مشغول ارسال اطلاعات پارک به دنیای بیرون بوده است. یا نویسندگان دارند ما را با شخصیت‌های شناخته‌شده گول می‌زنند، در حالی که «دشمن» می‌تواند اشاره به شارلوت هیل، کاراکتر جدیدی داشته باشد که در این اپیزود معرفی می‌شود و ظاهرا قرار است تغییرات بزرگ متعددی در پارک ایجاد کند و به‌طور جدی در مقابل فورد قرار بگیرد.
    یا این اسم می‌تواند اشاره‌ای به دشمنی باشد که لزوما دشمن ما نیست: خانم دوباره‌برنامه‌ریزی‌شده و کاملا هوشیاری به اسم میو که می‌تواند به بزرگ‌ترین تهدید احتمالی پارک تبدیل شود. اینکه او در پایان قهرمان خواهد بود یا شرور معلوم نیست، اما اهمیت ندارد. چون اگر هم میو روی ترسناکش را رو کند، باید به او حق داد. بله، «دشمن» می‌تواند اشاره‌ای به انسان‌هایی باشد که کسانی مثل میو را خلق کرده‌اند و آنها را مجبور به انجام این همه کارهای آسیب‌زننده در طول سال‌ها کرده‌اند. نکته‌ی مهمی که درباره‌ی میو باید بدانیم این است که در سریالی که همه‌ی کاراکترها از مقداری رنگ خاکستری بهره می‌برند، او یکی از تنها کسانی است که اجازه پیدا کرده تا همه‌چیز را به‌صورت سیاه و سفید ببیند. در نگاه او انسان‌ها باید به بدترین شکل ممکن طعم انتقام او را بچشند. حالا سوال این است که آیا سریال در ادامه کاری می‌کند تا اراده‌ی راسخ او برای عملی کردن تنفرش از انسان‌ها با لغزش روبه‌رو شود؟
    و البته این احتمال هم وجود دارد که دشمن، آرنولد باشد. کسی که ما او را به عنوان آزادکننده‌ی اندرویدها از چنگال فورد می‌شناسیم، اما ممکن است دخالت او در ذهن میزبانان، به فجایع بدی منجر شود. راستش را بخواهید ظاهرا دست گذاشتن برروی یک دشمن به این راحتی‌ها هم که فکر می‌کنیم نیست. نباید هم این‌طور باشد. دشمن هیچ‌وقت در واقعیت خودش را به ما معرفی نمی‌کند یا ما خودمان متوجه دشمن‌بودمان نمی‌شویم. دشمن در همه‌جای اپیزود ششم «وست‌ورلد» حضور دارد و همه‌ی خط‌های داستانی با کشف نیروی شر به هم متصل شده‌اند. می‌خواهد شر برنامه‌نویسی‌شده باشد یا طبیعی. می‌خواهد شرِ عادی باشد یا خارق‌العاده. قبل از این فقط تماشاگران با مشکلات و خطرهایی که پارک را تهدید می‌کنند آگاه بودند، اما در این اپیزود همه‌ی کاراکترهای داخل سریال با دشمنانشان برخورد می‌کنند و آنها هم به این نتیجه می‌رسند که انگار واقعا سیستم پارک در حال فروریزی است.

    همان‌طور که گفتم بزرگ‌ترین نکته‌ی لذت‌بخش «دشمن» این است که به اندازه‌ی راز و رمز و اسطوره‌شناسی سریال، به شخصیت‌ها هم می‌پردازد و این موضوع بهتر از هرکس دیگری درباره‌ی خط داستانی میو صدق می‌کند. اپیزود هفته‌ی پیش در حالی تمام شد که سریال ما را با بیدار شدن میو و برخورد فلیکس با او در کف گذاشت. این هفته به ساختن و پرداختن رابطه‌‌ی این دو اختصاص یافته است. ما می‌بینیم که چگونه تمام فکر و ذکر میو به بازگشت به قلب مرکز کنترل پارک خلاصه شده است. بنابراین باز دوباره خودش را به دست یکی از مشتریانش به کشتن می‌دهد تا بتواند به میز حراجی برگردد. ما نمی‌دانیم اولین رویارویی میو و فلیکس بعد از بیدار شدن آن پرنده چگونه پیش رفته است، اما تماشای تعاملات میو و فلیس آن‌قدر فوق‌العاده است که نمی‌گذارد به چیز دیگری فکر کنیم.
    راستش نوع رابطه‌ی میو و فلیکس یکی از همان چیز‌هایی بود که از مدت‌ها قبل از شروع پخش سریال برای دیدن آن لحظه‌شماری می‌کردم و سازندگان هم در روایت هرچه پرجزییات‌تر و واقع‌گرایانه‌‌تر آن توی خال می‌زنند. تماشای واکنش فلیکس و همکارش سیلوستر به هوشیاری میو مثل یک نوع آزمون تورینگ برعکس می‌ماند. هدف آزمون تورینگ اثبات هوشیاری یک هوش مصنوعی است، اما اینجا فلیکس و سیلوستر با تمام وجود سعی می‌کنند تا هوشیاری این هوش مصنوعی را باور نکنند و با او به عنوان یک موجود مکانیکی و غیرانسانی رفتار و صحبت کنند، اما همزمان اتفاقی که در رابطه با میو افتاده آن‌قدر شگفت‌انگیز و واقعی است که آنها نمی‌توانند با او مثل یک انسان واقعی رفتار نکنند.
    یکی از دلایلی که خط داستانی میو در این اپیزود را این‌قدر هیجان‌انگیز می‌کند به خاطر این است که ما در حال تماشای چیزی هستیم که قولش به ما داده شده بود. بخش زیادی از اپیزود افتتاحیه‌ی سریال به بررسی دقیق و مسحورکننده‌ی محدودیت‌های هوشیاری روبات‌ها اختصاص داده شده بود. اینکه خودآگاهی چگونه به وجود می‌آید و چه خصوصیاتی دارد. تماشای میو در حالی که به دنیای اطرافش واکنش نشان می‌دهد و چیزهای بیشتری از دنیای آنسوی پرده را کشف می‌کند، مو بر تن آدم سیخ می‌کند. چون مثل آوردن یک شهروند امریکای غرب وحشی با ماشین زمان به قلب دنیای مدرن می‌ماند. آن هم نه یک آدم معمولی، بلکه یک آدم مصنوعی. ما دقیقا نمی‌دانیم او از دیدن این آدم‌ها و محیط‌ها چه فکری می‌کند و همین ابهام کاری می‌کند تا با دقت دوبرابری به برق چشمانش زل بزنیم.

    گشت‌زنی میو در طبقات مختلف مرکز کنترل مثل قدم گذاشتن انسان‌ها به پشت‌پرده‌ی هستی می‌ماند. ما از روز ازل تاکنون هنوز نمی‌دانیم در پشت دیوارهای دنیایمان چه می‌گذرد و همین فکر کردن به آن را به‌طور همزمان وحشتناک، کنجکاو‌ی‌برانگیز و شگفت‌انگیز می‌کند. شما در مونتاژ قدم‌زنی میو در طبقات وست‌ورلد می‌توانید تمام احساساتی که در وجودش به تلاطم افتاده‌اند را احساس کنید. گشت‌و‌گذار میو برای ما اطلاعات تازه‌ای از پشت صحنه‌ی پارک رو می‌کند و برای او حامل آسیب‌های روانی غیرقابل‌تصوری است. ما نحوه‌ی ساخت اولیه‌ی میزبانان را می‌بینیم. از زمانی که طراحی سه‌بعدی می‌شوند و در استخرهای مایع سفید رنگ قرار می‌گیرند تا وقتی که با جریان پیدا کردن خون در رگ‌هایشان، رنگ پوستشان مثل اتفاقی جادویی تغییر می‌کند و حالتی انسانی به خودشان می‌گیرند و قلبشان شروع به تپیدن می‌کند. از وقتی که حالت صورتشان، مجسمه‌سازی می‌شود تا وقتی که در آزمایشگاه مورد تست قرار می‌گیرند.
    نکته‌ی لذت‌بخش «دشمن» این است که به اندازه‌ی راز و رمز و اسطوره‌شناسی سریال، به شخصیت‌ها هم می‌پردازد
    ادامه‌ی سفر ما به مرکز ساخت و ساز میزبانان کم‌کم از جهنمی انحصاری برای میو، به لحظات وحشتناکی برای ما هم تبدیل می‌شود. فقط کافی است در جریان این سکانس به ابهام پشت پرده‌ی دنیای خودمان فکر کنیم تا مغزمان مثل میو با ارور مواجه شود. جهنم وست‌ورلد با نورهای مهتابی و دیوارهای شیشه‌ای ادامه پیدا می‌کند. اتفاقاتی که برای کارکنان پارک عادی است برای میو هراسناک می‌شوند. اینجا جایی است که می‌تواند صفر و یک‌ها و کُدهای پشتِ عشق‌بازی‌ها را تشخیص داد. برنامه‌نویسان بوفالو، گوزن و اسب‌هایشان را مورد بررسی قرار می‌دهند و به‌طرز دیوانه‌واری تلاش می‌کنند تا همه‌چیز تا حد ممکن واقعی به نظر برسد. برنامه‌نویسان انگشت‌هایشان را به تبلت‌هایشان می‌کوبند و میزبانانی که شبیه گوشت و پوست و خون هستند با یکدیگر گلاویز می‌شوند. میو با ناباوری نگاه می‌کند که چگونه تمام تجربه‌‌های زندگی‌اش، حاصل کار یک سری هنرمند و تکنسین بوده است؛ زنان و مردانی که شغلشان ساختن توهم زندگی و واقعیت است.
    میو کشف بزرگی می‌کند که هیچکس تاکنون به آن دست پیدا نکرده است: بهشت حقیقت دارد. اما فقط دو مشکل وجود دارد: نه تنها آن لابراتور یک پارک گردشگری است، بلکه بیشتر شبیه جهنم است. این سکانس ترسناک است. چون هراس ما از حیات خودمان را بیرون می‌ریزد. چون ترس عدم دست داشتن احتمالی انسان در سرنوشتش را فاش می‌کند. چون نشان می‌دهد به همان اندازه که بهشت می‌تواند بهشت باشد، به همان اندازه هم احتمال دارد که بهشت، جهنم باشد. چون ما را به جایی می‌برد که نشان می‌دهد برخلاف باور انسان‌ها، مخلوق‌ها هیچ ارزشی برای خالقان ندارند و خبری از هیچ برنامه و هدف بلندمدت و ارزشمندی هم برای آنها نیست. این سکانس اما در نقطه‌‌ای بهتر از این نمی‌توانست تمام شود: میو با رویاهایش که از آن به عنوان ویدیوی تبلیغاتی وست‌ورلد استفاده می‌شود برخورد می‌کند. انتخاب‌های او نه تنها دست خودش نیستند، بلکه زندگی‌اش هم متعلق به افراد دیگری است. «وست‌ورلد» هر هفته روی دست خودش بلند می‌شود. بعد از سکانس گفتگوی فورد و مرد سیاه‌پوش در اپیزود قبلی، حالا گشت‌زنی میو در بهشت جای آن را به عنوان بهترین سکانس این سریال تا این لحظه می‌گیرد. در پایان خط داستانی میو در این اپیزود، وقتی او فلیکس و سیلوستر را مجبور می‌کند تا قابلیت‌هایش را افزایش بدهند، کاملا احساس می‌شود که داستان او چند قدم به جلو پیشرفت کرده است و این برای سریالی که ریتم آرام‌سوزی دارد، تحول بسیار لازمی برای حفظ هیجان داستان بود.
    چنین پیشرفتی گرچه با دوز کمتری درباره‌ی خط داستانی تدی و مرد سیاه‌پوش هم صدق می‌کند، اما این چیزی از تاثیرگذاری‌ این خط داستانی کم نمی‌کند. چون در جریان همراهی با آنها متوجه می‌شویم که پس‌زمینه‌ی داستانی جدیدی که فورد به تدی داده بود چگونه شخصیت او را تغییر داده است. قبلا تدی به خاطر این شخصیت تراژیکی بود که همیشه به خاطر قهرمان‌گری‌هایش کشته می‌شد و باز دوباره برای کشته شدن در قسمت بعدی تعمیر و آماده می‌شد. مدتی است که تدی به لطف مرد سیاه‌پوش کشته نشده است، اما نکته‌ی دیگری درباره‌ی او وجود دارد که کماکان داستانش را غم‌انگیز نگه داشته است. آن هم این است که شاید بتوان تدی را عروسک‌ترین کاراکتر کل سریال نامید. منظورم از عروسک کسی است که گذشته‌ی ثابتی نداشته و هر دفعه هدف و شخصیتش توسط خیمه‌شب‌باز مشخص می‌شود و عروسک هم چاره‌ای به جز رقصیدن به ساز او ندارد.
    سفر ما به مرکز ساخت و ساز میزبانان کم‌کم از جهنمی انحصاری برای میو، به لحظات وحشتناکی برای ما هم تبدیل می‌شود
    تدی تا همین چند روز پیش یک قهرمان و محافظ بود، اما حالا به قاتل شکنجه‌شده‌ای تغییر یافته است که رابطه‌ی نزدیکی با یک قاتل سریالی روانی دارد و این او را یک شبه به کسی تبدیل کرده است که به خاطر برنامه‌ریزی‌هایش ابایی از به رگبار بستن دیگران ندارد و باید به خاطر اعمال گذشته‌اش که واقعا انجام نداده، همیشه احساس ناراحتی و پشیمانی کند. همان عدم در دست داشتن افسار زندگی که میو در دیدارش از مرکز کنترل پارک به چشم دید را می‌توان در قالب تدی هم حس کرد. با این تفاوت که او چیزی درباره‌ی واقعیت نداشتن این احساسات و گذشته‌های قلابی نمی‌داند. خلاصه اینکه او و مرد سیاه‌پوش بعد از اینکه یکی از سربازان چهره‌ی تدی را از دورانش با وایات به خاطر می‌آورد، توسط نیروهای موئتلفه دستگیر می‌شوند.
    نکته‌ی جالب اول این است که این خط داستانی و خط داستانی دولوریس از هفته‌ی پیش نشان می‌دهد که در گذشت زمان چیزی از خطر میزبانان کم نشده است، بلکه عمیق شدن در پارک است که به سخت‌تر شدن ماموریت‌ها می‌افزاید. تدی به‌طرز «رمبو»واری راهش را برای فرار باز می‌کند و زمانی که مرد سیاه‌پوش از او می‌خواهد تا فرار کند، چشم تدی آن مسلسل زیبا را می‌گیرد و مثل بازی‌کنندگان بازی‌های ویدیویی نمی‌تواند از آن بگذرد. ناگهان مردی که تا همین چند اپیزود پیش به کشتن کسی هم فکر نمی‌کرد، تمام سربازان را به خاک و خون می‌کشد. تمام اینها به صحنه‌ی اکشن ابسورد و غیرلازمی ختم می‌شود که شاید در سریال دیگری یک نکته‌ی منفی بود، اما در چارچوب وست‌ورلد با عقل جور درمی‌آید. در پایان این خط داستانی اگرچه چیز زیادی در جریان جستجوی مرد سیاه‌پوش تغییر نکرده، خبری از وایات نیست و ما هم چیز جدیدی نفهمیده‌ایم، اما کماکان با پیشرفتی طرفیم که ریتم رو به جلوی سریال را حفظ می‌کند.

    دیگر خط داستانی مهم این هفته به فضولی برنارد و السی در اسرار پارک مربوط می‌شود که به نتایج قابل‌حدس اما هیجان‌انگیز و فاجعه‌باری ختم می‌شود. فاجعه‌بار حداقل برای السی. او همان اشتباهی را مرتکب می‌شود که همه‌ی قهرمانان دختر سینمایی با آن آشنا هستند: قدم گذاشتن در مکان مورمورکننده و متروکه‌ای در شب برای پرده‌برداری از رازهایی تاریک. عواقب چنین تصمیمی از کیلومترها دورتر مشخص است. مخصوصا اگر آن مکان، یک تئاتر قدیمی پر از روبات‌های مُرده‌ای باشد که هر لحظه ممکن است چشم باز کنند. همین اتفاق هم می‌افتد و او توسط فرد (یا روبات) ناشناسی از پشت مورد حمله قرار می‌گیرد. اما خب، اشتباه السی را نمی‌توان به پای نویسندگی بد سریال نوشت. بالاخره تقریبا همه‌ی کاراکترهای این سریال کمی مغرور هستند و همچنین گرچه این سریال برای مای تماشاگر تریلری است که به پایانی خونین و مرگبار ختم خواهد شد، اما برای کارکنان پارک که چیزی از اتفاقات گسترده‌ی داستان نمی‌دانند، حکم بخشی از کارشان را دارد.
    نکته‌ی بعدی که درباره‌ی این خط داستانی دوست دارم خود شخصیت السی با بازی شنون وودوارد است. این چیزی است که تا اپیزود قبل به آن فکر نکرده بودم، اما السی در این اپیزود نظرم را درباره‌ی خودش تغییر داد. همه‌ی ما به قدرت ایوان ریچل وود در زنده کردن یک روبات باور داریم و آنتونی هاپکینز و اد هریس هم در جان بخشیدن به کاراکترهایی شرور و اسرارآمیز بی‌نظیر هستند، اما اگر یک نفر باشد که نماینده‌ی انسان‌های پارک باشد، السی است. برنارد همیشه فاصله‌اش را با ما حفظ می‌کند. ترسا سرد است. سایزمور یک عوضی کاریکاتور است که اصلا به بافت سریال نمی‌خورد و استابس هم یک مامور امنیتی آشنا. اما السی گرچه شخصیت پیچیده‌ای ندارد، اما بامزه و طعنه‌انداز و باهوش است و در تضاد با تمام کاراکترهای خسته و عبوس و عجیب سریال قرار می‌گیرد. اگر دولوریس دریچه‌ی نگاه ما به دنیای بیرونی پارک است، السی هم دریچه‌ی نگاه ما به چرخ‌دهنده‌های درونی پارک را فراهم می‌کند. برای سریالی که این‌قدر تیر و تاریک است، السی همان کسی است که شوخ‌طبعی سریال را تامین می‌کند و هر وقت ظاهر شده است کاری کرده تا برای مدتی از سوالات دراماتیک و خشونت‌های بی‌پروای سریال دور شویم. حالا یک نفر به این کاراکتر کاربردی و دوست‌داشتنی حمله کرده است و امیدوارم سریال حالا که تازه به السی علاقه پیدا کردم و اهمیتش را کشف کرده‌ام، او را نکشد.

    برنارد فرد دیگری است که با پرده‌برداری از راز خانواده‌ی روباتیکِ فورد در گوشه‌‌ی فراموش‌شده‌ای از پارک کاری می‌کند تا نگاهی عمیق‌تر به درون شخصیت فورد بیاندازیم. ماجرا از این قرار است که یک روز آرنولد خاطر‌ه‌ی شیرین دوران کودکی فورد را با اندرویدها بازسازی می‌کند و به عنوان هدیه به فورد می‌دهد. در ادامه فورد تغییراتی را در هدیه‌ی آرنولد ایجاد می‌کند و مثلا مقدار بدخلقی پدرش را با بالا بردن، به واقعیت نزدیک‌تر می‌کند. فورد از این سفر خانوادگی به عنوان تنها خاطره‌ی شیرین کودکی‌اش یاد می‌کند. آیا این واقعا به این معناست که فورد کودکی چنان مزخرفی داشته است که این تنها چیز خوشی است که از آن دوران به یاد می‌آورد؟
    سوالی که بعد از دیدار برنارد و فورد در کلبه ایجاد می‌شود این است که اگر این پدر فورد است، پس آرنولد چه کسی است؟
    شاید هدف فورد از شبیه کردن پدرش به واقعیت به این معناست که او حتی در بازسازی خاطره‌‌ی شیرینش هم نمی‌توانسته اتفاقات بد قبل و بعد آن را فراموش کند. این موضوع من را به این فکر انداخت که شاید بزرگ‌ترین مشکل فورد این است که در دردهای گذشته‌اش طوری گم‌شده است که حتی شیرین‌ترین خاطره‌اش را هم طوری تغییر داده است که از ایده‌آل‌بودن خارج شود و او را به یاد روزهای بد کودکی‌اش بیاندازد. اینکه دقیقا در گذشته‌ی او چه چیزی وجود دارد را نمی‌دانم، اما به نظر می‌رسد فورد بیش از حد لازم در گذشته‌اش گیر کرده است. به عنوان کسی که پیشگام مرحله‌ی غیرقابل‌تصوری از تکنولوژی و سرگرمی است، آدم فکر می‌کند که فورد باید به آینده چشم دوخته باشد، اما حقیقت برعکس است. نمی‌دانم، شاید یکی از دلایلی که فورد اندرویدها را داخل آدم حساب نمی‌کند و با هوشیاری و آزادی اراده و انتخاب آنها مخالف است، به دوران کودکی احتمالا سختی که گذرانده مربوط می‌شود. فورد پدر بدخلق و کتک‌زنی داشته است که او و خانواده‌اش را اذیت می‌کرده است. حالا فورد دنیایی را خلق کرده است که انسان‌ها می‌توانند خوی وحشیانه‌شان را طوری خالی کنند که به کسی آسیب نزنند و اندرویدها هم می‌توانند با نداشتن آزادی عمل و فراموشی زندگی بدون ناراحتی و مشکلی را سپری کنند. انگار برای فورد آزادی عمل یک پدر در بدرفتاری با پسرش بدترین اتفاقی است که می‌تواند بیافتد و دوست ندارد موجوداتی را خلق کند که این توانایی را داشته باشند. شاید فورد در آرزوی دنیایی است که مثل کلبه‌ی خانوادگی آنها در وست‌ورلد که در گذر زمان همین‌طوری باقی مانده است، بدون تغییر باقی بماند. تعطیلات شیرینی که برای سال‌ها شیرین و بی‌پایان باقی می‌مانند و چیزی خارج از برنامه نیست که آن را خراب کند.
    اما سوالی که بعد از دیدار برنارد و فورد ایجاد می‌شود این است که اگر این پدر فورد است، پس آرنولد چه کسی است؟ چند اپیزود قبل در سکانسی که فورد گذشته‌ی خودش و آرنولد را برای برنارد توضیح می‌دهد، او عکسی از جوانی‌های خودش و آرنولد را به برنارد نشان می‌دهد. بنابراین تا قبل از اپیزود ششم ما باور داشتیم که این عکس فورد و آرنولد بوده است. اما حالا که هویت نفر دوم عکس به پدر فورد تغییر کرده، سوالات بیشتری داریم. مسئله‌ی اول این است که اگر فورد درباره‌ی عکس دروغ گفته است، او ممکن است درباره‌ی چه چیزهای دیگری دروغ گفته باشد؟ آیا ما می‌توانیم تمام چیزهایی که فورد درباره‌ی آرنولد به برنارد گفت را باور کنیم؟ آیا آرنولد واقعا خودکشی کرده است یا حقیقت چیز دیگری است که فورد تاکنون به کسی نگفته است؟

    مسئله‌ی بعدی این است که اصلا چرا فورد دروغ گفته است؟ او خیلی راحت می‌توانست عکس را به برنارد نشان ندهد. در اپیزود پنجم لوگان در توضیح داستان خودکشی آرنولد، به ویلیام می‌گوید که وکیل‌هایشان در حال بررسی این واقعه هستند. لوگان ادامه می‌دهد که آنها اسم کسی که خودکشی کرده را نمی‌دانند و حتی موفق به پیدا کردن عکسی از او هم نشده‌اند. باید هم عکسی از او پیدا نشده باشد. چون اصلا عکسی از او وجود ندارد. پس دلیل دروغ فورد به برنارد چه بوده است؟ شاید فورد با این کارش قصد داشته برنارد را به دلیل خاصی گمراه کند. شاید جواب این سوال در همان تئوری معروفی که ما هر هفته به آن سر می‌زنیم پنهان باشد: احتمالا برنارد یک میزبان است. شاید به همین دلیل است که برنارد بدون اینکه شکایت کند، پدر فورد در آن کلبه را به عنوان پدر فورد قبول کرد و در ادامه حرفی از آرنولد و عکس نزد. به‌شخصه انتظار داشتم تا برنارد پشت ماجرا را بگیرد و فورد را سوال‌پیچ کند که چرا به او دروغ گفته است. اما برنارد طوری رفتار می‌کند که انگار به چیزی شک نکرده است. اگر برنارد طبق تئوری‌ها میزبان باشد، پس طبیعی است که او پشت چیزهایی که به او ربط ندارند را نگیرد. چون او هم مثل بقیه‌ی روبات‌هایی است که اشاره به «دنیای واقعی» و چیزهای انسانی را نادیده می‌گیرند.
    اما چیزی که ماجرا را هیجان‌انگیزتر می‌کند این است که برنارد فقط یک میزبان معمولی نیست، بلکه طبق تئوری‌ای که در مطلب اپیزود پنجم توضیح دادم، نسخه‌ی کلون‌شده‌ی آرنولد است. نکته‌ی مهمی که درباره‌ی روبات‌ها باید بدانیم این است که آنها چیزی که نباید ببینند را نمی‌بینند. مثلا در حالی که پدر دولوریس با دیدن عکسی که از دنیای بیرون پیدا کرده بود کاملا دگرگون شد، اما آن عکس برای خود دولوریس به معنای هیچ‌چیزی نبود. در همین سکانس وقتی پدر فورد با برنارد دست به یقه می‌شود، خبری از فورد نیست تا اینکه او به‌طور ناگهانی ظاهر می‌شود. این شاید حضور ناگهانی فورد را توضیح بدهد. برنارد یک روبات است و تا وقتی که فورد به او اجازه نداده نمی‌تواند او را ببیند. شاید به خاطر همین است که فورد در همین اپیزود به راحتی در شهر مکزیکی‌نشینان قدم می‌زند و کسی به او و ظاهر متفاوتش واکنش نشان نمی‌دهد. فورد به آنها اجازه نمی‌دهد که چیزی که نباید ببینند را ببینند.
    اگر به تئوری میزبان بودن برنارد اعتقاد داشته باشید، بعضی دیالوگ‌ها هم معنای دوگانه‌ای به خود می‌گیرند. مثلا در این اپیزود برنارد به السی می‌گوید: «همون‌طور که گفتی، من از اول اینجا بودم». اگر برنارد واقعا آرنولد باشد، این جمله به معنای واقعی کلمه درست است. آرنولد از اول در پارک بوده است. یا ما در این اپیزود متوجه می‌شویم که میزبانان ثبت‌نشده‌ای وجود دارند که در پارک می‌چرخند. این توضیح می‌دهد که چرا برنارد با وجود میزبان بودنش تاکنون توسط مدیریت کشف نشده است. یا مثلا فورد خانواده‌ی روباتیکش را «ارواح» و «بازمانده‌های بلای زمان» توصیف می‌کند. این توصیف درباره‌ی شریک قدیمی‌اش، آرنولد (برنارد) هم صدق می‌کند. اطلاعات دیگری که در جریان این سکانس فاش می‌شوند شکل طراحی مُدل‌های اولیه‌ی میزبانان است. فاش شدن چرخ‌دهنده‌های درون نسخه‌ی کودکی فورد مدرک محکمی برای کسانی است که به تئوری خط‌های زمانی متفاوت سریال اعتقاد ندارند. این اپیزود همچنین تایید می‌کند که قابلیت ساختن کلون انسان‌ها وجود دارد و آنها با وجود تمام قدیمی و مکانیکی‌بودنشان خیلی طبیعی به نظر می‌رسند و حتی با توجه به مرگ جاک، سگ خانواده‌ی فورد، مکانیکی‌بودنشان به این معنا نیست که نمی‌توانند به‌طور طبیعی خونریزی کنند. بله، پس با توجه به این افشا می‌توان گفت از روی پوست و خونریزی نکردن یا کردن آنها نمی‌توان میزبانان اولیه با نسخه‌های جدید را از هم جدا کرد.

    نهایتا به مهم‌ترین بحث این هفته و تئوری جدید طرفداران می‌رسیم که ماهیت فورد را زیر سوال می‌برد. بسیاری از طرفداران به این نتیجه رسیده‌اند که فورد یک میزبان است. آن هم نه یک میزبان معمولی. بلکه او یکی از اولین میزبانانی است که توسط آرنولد ساخته شده بوده. فورد به خودآگاهی می‌رسد، خالقش، آرنولد را می‌کشد و جای او را به عنوان آفریدگار این دنیا می‌گیرد. سپس، کارکنان انسان پارک را هم قتل‌عام می‌کند و میزبانان را به جای آنها قرار می‌دهد. این‌گونه آرنولد تبدیل به همان خالقی می‌شود که به دست مخلوق خودش (فورد) کشته شده است. شاید دلیل نشان دادن پس‌زمینه‌ی داستانی فورد در این اپیزود هم همین باشد. ما می‌دانیم که این میزبانان هستند که همیشه باید یک پس‌زمینه‌ی داستانی که شخصیت آنها را تعریف می‌کند داشته باشند و شاید آن کلبه و ساکنانش همان پس‌زمینه‌ای است که آرنولد برای فورد نوشته بوده است.

    اگر یادتان باشد در بخش نظرات نقد هفته‌ی گذشته گفتم که نویسندگان از طریق جمله‌ی مرد سیاه‌پوش به فورد (اگه شیکمتو سفره کنم اون تو چی پیدا می‌کنم؟) می‌خواستند ما را درباره‌ی ماهیت فورد به شک بیاندازند. و همان‌جا به این نکته هم اشاره کردم که با توجه به قدرت فورد در کنترل دسته‌جمعی روبات‌ها به‌صورت تلپاتی، احتمال میزبان‌بودن فورد بالاتر هم می‌رود. آره، شاید روی کاغذ کشتن انسان‌ها و تعویض آنها با روبات‌ها کار سختی به نظر برسد، اما اگر یادتان باشد فورد در توضیح گذشته‌ی پارک برای برنارد می‌گوید که او و آرنولد به همراه تیمی از مهندسان حدود سه سال قبل از اینکه پارک باز شود، کار بر روی روبات‌ها را آغاز کرده بودند. به نظر نمی‌رسد منظور فورد از «تیمی از مهندسان» چیزی بیشتر از ۲۰ نفر باشد. و کشتن و تعویض ۲۰ نفر هم کار سختی به نظر نمی‌رسد.
    بعد از اینکه فورد متوجه می‌شود که نسخه‌ی کودکی‌اش سگش را کشته است از او می‌پرسد چه کسی به او گفته که این کار بکند و پسربچه هم جواب می‌دهد که آرنولد. این‌طور که به نظر می‌رسد فورد رسما در این لحظه متوجه می‌شود که آرنولد پس از مرگ از بین نرفته، بلکه کماکان در پارک حضور دارد و جنگ را آغاز کرده است. فورد در جایی از این اپیزود می‌گوید: «یه هنرمند خودش رو در اثرش مخفی می‌کنه». و می‌توان تصور کرد که اگر آرنولد خالق اصلی پارک باشد، مقداری از خودش (خودآگاهی‌اش) را در همه‌ی میزبانان مخفی کرده است. بعد از آپدیتی که فورد در اپیزود اول برای واقع‌گرایانه‌تر کردن میزبانان منتشر کرد، ظاهرا آنها شروع به شنیدن صدای آرنولد کرده‌اند که برای سال‌ها در ذهنشان دفن شده بوده است و فورد هم دارد متوجه می‌شود که در حال از دست دادن کنترلش بر پارک و میزبانان است. ضدحمله‌ی او چه چیزی خواهد بود؟
    راستی چند نفر متوجه‌ی ادای دین باحال سریال در این اپیزود به شخصیت هفت‌تیرکش از فیلم مورد اقتباس شد:



  8. #57
    حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    نوشته ها
    15,602
    تشکر
    248
    تشکر شده : 13,531
    [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]





    بالاخره به اپیزودی رسیدیم که رسیدنش دیر یا زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت. از همان اپیزود اول مشخص بود که وارد مسیری شده‌ایم که یک مگس له‌شده تنها قربانی‌اش نخواهد بود و اکنون به نقطه‌ای رسیدیم که اولین مرگ جدی سریال چیزی نیست که در لابراتور وست‌ورلد قابل‌تعمیر کردن باشد. این اپیزود شامل پیچ غافلگیرکننده‌ای بود که خب، بسیاری از ما اگرچه از مدت‌ها قبل به وجود آن شک کرده بودیم، اما این چیزی از شوک‌آوری آن کم نمی‌کند. نکته‌ی مهمی که اما درباره‌ی این اپیزود باید بدانیم این است که همه‌چیز به این افشا ختم نمی‌شود. اپیزود هفتم «وست‌ورلد» کاملا درباره‌ی افشاهاست. جایی که پرده کنار می‌رود و ما با حقایقی که برای فهمیدنشان لحظه‌شماری می‌کردیم روبه‌رو می‌شویم. جایی که کم‌و‌بیش خواست واقعی اکثر آدم‌های داستان فاش می‌شود. در نتیجه می‌توان گفت اسم مناسبی برای این اپیزود اسم انتخاب شده است؛ معنای تحت لفظی نام این اپیزود (Trompe L’Oeil)، «فریبندگی چشم» یا همان «خطای چشم» خودمان است که وقتی دقت می‌کنیم، می‌بینیم حرف‌های زیادی برای گفتن درباره‌ی نقاط داستانی سریال، انگیزه‌ی کاراکترها و افشاهای غافلگیرکننده‌ی آن دارد.
    این اصطلاح فرانسوی نام تکنیک هنری‌ای است که اسمش را در دوران هنری «باروک» به دست آورد و سابقه‌ی استفاده از آن به دوران روم و یونان باستان هم برمی‌گردد و بعدها در دوران رنسانس هم مورد استفاده قرار گرفت. چیزی که تا امروز هم ادامه داشته و یکی از استفاده‌کنندگان از این تکینیک را یک‌جورهایی می‌توان همین «وست‌ورلد» دانست. حتی اگر اسم باکلاسِ این تکنیک را ندانید، حتما در عمرتان با خطا‌ی چشم‌های زیادی روبه‌رو شده‌اید. در این تکنیک هنرمندان در یک فضای دو بعدی طوری به عمق میدان دست پیدا می‌کنند که به تماشاگران این توهم دست می‌دهد که در حال دیدن یک تصویر سه‌بعدی هستند. هنرمندان از این طریق قادر به خلق تصاویر واقع‌گرایانه‌تری هستند که البته فقط واقع‌گرایانه و عمیق به نظر می‌رسند و واقعا این‌طور نیستند.
    این تکنیک به بهترین شکل ممکن ماهیت پارک وست‌ورلد را در یک کلمه خلاصه می‌کند. شما در وست‌ورلد قدم به دنیایی می‌گذارید که همه‌چیز در واقع یک بازی بزرگ است، چیزی اهمیت ندارد، تمام تعاملات و گفتگوها اسکریپ‌شده هستند و درد و رنج و لذت بخشی از برنامه‌ریزی برنامه‌نویسان است. اما تمام اینها با چنان دقت و جزییاتی صورت گرفته‌اند که تماشاگران بدون اینکه متوجه شوند دچار خطای چشم می‌شوند و این توهم به‌شان دست می‌دهد که با واقعیت سروکار دارند. درست مثل نقاشی‌های خطای چشمی دورانِ هنری باروک، پارک وست‌ورلد هم با هدف رساندن پیامی روشن و بلافاصله دل‌پذیر طراحی شده است که هزاران هزاران جزییات کوچک، تصویر بزرگی را خلق کرده‌اند که نمی‌توان در واقعیت مصنوعی آن غرق نشد.

    اما مثل همه‌ی هنرمندان دیگر، دکتر فورد به عنوان خالق وست‌ورلد می‌داند که این واقعیت، توهمی بیش نیست. در زمینه‌ی تابلوهای نقاشی می‌توانیم با لمس کردن آنها و تغییر زاویه‌ی نگاه‌مان، این توهم را تشخیص بدهیم. اما وست‌ورلد آن‌قدر پیچیده و شبیه به واقعیت است که از هر زاویه‌ای که به آن نگاه می‌کنی، نه تنها چیز غیرمعمولی درباره‌ی آن پیدا نمی‌کنید، بلکه بیش از پیش در واقعیت مجازی آن فرو می‌روید. در طول تاریخ سریال تاکنون تنها کسی که در این دام نیافتاده، فورد بوده است. او که تمام پیچ و خم آن را می‌داند، این را هم می‌داند که این احساس واقعیت، توهمی بیش نیست. این حقیقت اما برای دیگران و مای تماشاگران غیرقابل‌درک است. در این اپیزود اما بخشی از این توهم برای ما فاش می‌شود و کاری می‌کند تا متوجه شویم بعضی‌وقت‌ها واقعیت ‌آن‌قدر ترسناک است که بهتر است در توهم بمانیم.
    خالقش از او می‌خواهد که از آن برنامه‌نویس عینکی بی‌آزار به یک قاتل بی‌احساس تبدیل شود
    اما این اپیزود اولین‌باری نیست که سریال، حقیقت پشت واقعیت وست‌ورلد را برایمان لو داده است. یکی از مهم‌ترین اتفاقات اپیزود افتتاحیه‌ی سریال، هویت واقعی تدی بود. نویسندگان از طریق تدی نشان دادند که فرق یک میزبان و یک مهمان در چیست. ناگهان ما متوجه شدیم رابطه‌ی عاشقانه‌ی تدی و دولوریس چیزی بیشتر از چند خط کُد نیست که بخشی از چرخه‌ی داستانی هرروزه‌شان را تشکیل می‌دهد. با این حال، قبل از اینکه این موضوع فاش شود، ما کاملا باور کرده بودیم که یکی از آنها انسان است و حتی بعد از فاش شدن این حقیقت هم به سختی می‌توانستیم عدم طبیعی‌بودن احساسات آنها نسبت به یکدیگر را باور کنیم.
    مرگ تدی در پایان آن اپیزود، ما را در جبهه‌ی میزبانان قرار دارد و از همان ابتدا روشن شد که «وست‌ورلد» قرار نیست درباره‌ی ماجرای ساده‌ی روبات‌هایی که علیه انسان‌ها شورش می‌کنند و آنها را به قتل می‌رساند باشد. نکته‌ی بعدی افشای ماهیت واقعی تدی در اپیزود اول این بود که به تماشاگران نشان داد که اگر شما گول انسان‌بودن تدی را خورده‌اید، پس امکان دارد گول روبات‌های دیگری را هم بخورید. این‌طوری از همان اپیزود اول این احتمال ایجاد شد که آدم‌هایی که می‌بینیم، ممکن است بعدا آن چیزی که فکر می‌کنیم از آب در نیایند.

    در آخرین لحظات اپیزود هفتم با حقایق ترسناکی روبه‌رو می‌شویم. اول از همه، ظاهرا فورد در زیر کلبه‌ای که خانواده‌ی روباتیکش زندگی می‌کنند، یک کارگاه مخفی ساخت روبات دارد. کارگاهی که تکنولوژی‌اش او را قادر می‌سازد تا هر چند روز یک بار، یک میزبان جدید درست کند. میزبانی که تحت نظر مرکز کنترل پارک یا کمپانی دلوس نیست. و بعد ما طی یک سری زمینه‌چینی‌های جدید متوجه می‌شویم که برنارد، آن مرد ساکت و غم‌زده با بچه‌ی مُرده‌اش و همسری که از او جدا شده همه و همه داستانی است که توسط فورد نوشته شده است. او کسی نیست که ما فکر می‌کردیم. برنارد رسما یک میزبان است. لحظاتی که به این افشا ختم می‌شود، فوق‌العاده هستند. لحظه‌ای که برنارد نتوانست دری که جلوی رویش بود را تشخیص بدهد یا نقشه‌ی ساخت بدنش را ببیند، واقعا مو بر تنم سیخ کردند.
    ناگهان معلوم می‌شود برنارد، ترسا را برای لو دادن کارگاه زیرزمینی فورد به اینجا نیاورده است، بلکه برنارد به دستور خودِ فورد، او را به اینجا آورده است. برنارد تاکنون به ماهیت زندگی‌‌اش فکر نکرده بود و وقتی که خالقش از او می‌خواهد که از آن برنامه‌نویس عینکی بی‌آزار به یک قاتل بی‌احساس تبدیل شود و مغز ترسا کالن را با کوبیدن به دیوار خرد کند، باز سوالی نمی‌پرسد. چرا باید بپرسد؟ او یک روبات است و در نتیجه بدون اینکه بداند دارد چه کار می‌کند، دوست و معشوقه‌اش را به‌طرز دردناکی می‌کشد. این اولین‌باری است که با یک مرگ واقعی در سریال روبه‌رو می‌شویم. قبل از این، کاراکترها پس از مرگ سالم‌تر از دیروز به سر کار و زندگی‌شان برمی‌گشتند. نکته‌ی هوشمندانه‌ی این صحنه این است که طوری طراحی و کارگردانی شده است که نمک به زخم‌مان بپاشد. علاوه‌بر اینکه برنارد، مردی که اصلا فکرش را نمی‌کردیم دست به چنین کاری می‌زند، بلکه در لحظه‌ی کوبیده شدن سر ترسا به دیوار در پس‌زمینه، دوربین در پیش‌زمینه ماشین چاپ بدن میزبانان کاراگاه فورد را نشان می‌دهد که در حال کار کردن است. گویی این صحنه می‌خواهد به ما بگوید، تنها چیزی که برای فورد اهمیت دارد اثر هنری‌اش است و زندگی انسان‌ها برای او در جایگاه دوم قرار دارد.
    حالا معلوم می‌شود که فورد چگونه با استفاده از برنارد چند قدم از همکارانش جلوتر بوده است. مثلا در اپیزود چهارم وقتی ترسا در اتاقش به برنارد می‌گوید که فردا قرار است درباره‌ی هرج‌و‌مرجی که فورد در پارک ایجاد کرده با او صحبت کند، برنارد هم آنجا حضور دارد. فردا در سکانس گفتگو در رستوران، فورد با استفاده از این اطلاعات، می‌داند که ترسا چه چیزی در سر دارد و در نتیجه تمام حرف‌هایی که می‌خواهد بزند و تمام تهدیدهای دقیقی که می‌خواهد بکند را برنامه‌ریزی کرده است. این در حالی است که ترسا تنها کسی نیست که با برنارد ارتباط داشته است. مثلا در اپیزود قبل وقتی السی برای بررسی آن تئاتر متروکه به بیرون از مرکز کنترل می‌رود، برنارد به‌صورت تلفنی از تنها بودن او مطمئن می‌شود. حالا باید دید آیا حمله‌ی ناگهانی فرد ناشناس به السی در پایان اپیزود قبل به فورد مربوط می‌شود یا نه.

    بله، مثل همیشه فاش شدن یک راز، به معنی عدم ایجاد سوالات بیشتر نیست. حالا معمای جدید این است که اگر فورد می‌تواند در خفا میزبانان خودش را درست کند، پس به جز برنارد، چندتا میزبان غیرثبت‌شده‌ی دیگر در محیط پارک وجود دارد؟ چندتا از آنها مثل برنارد در مرکز کنترل حضور دارند؟ چندتا از آنها کارهای او در بیرون از پارک و در دنیای واقعی را انجام می‌دهند؟ این وسط، اصلا دوست ندارم اینجا جایی باشد که با بازیگر بااستعداد ترسا خداحافظی کنیم. بنابراین با اینکه از مرگ او مطمئنیم، اما سوال اصلی این است که قدم بعدی فورد چیست؟ او چگونه می‌خواهد غیبت ترسا را توضیح بدهد؟ آیا امکان دارد فورد قصد ساختن کلونی از ترسا را داشته باشد؟ اگر بله، آیا ما در اپیزود بعد او را در قالب اندرویدی‌اش خواهیم دید؟ به نظر نمی‌رسد فورد در زمینه‌ی جاسوس‌های اندرویدی کم و کسری داشته باشد، اما قرار دادن یک اندروید به عنوان رییس پارک که روی مخ‌تان نمی‌رود و دستوراتتان را بدون مشکل اجرا می‌کند، چیز کمی نیست که بتوان از آن دل کند. خلاصه فکر نکنم فعلا باید به‌طور رسمی با ترسا خداحافظی کنیم تا ببینیم چه می‌شود.
    به جز برنارد، چندتا میزبان غیرثبت‌شده‌ی دیگر در محیط پارک وجود دارد؟
    اما بگذارید دوباره به برنارد برگردیم. همان‌طور که هکتور در هنگام آنالیزش در این اپیزود نمی‌توانست تصاویری از دنیای واقعی را تشخیص دهد، برنارد هم به عنوان یک میزبان در زمینه‌ی دیدن و سوال پرسیدن محدود است. به قول فورد: «اونا چیزایی که به‌شون آسیب می‌زنن رو نمی‌تونن ببینن. من اونا رو از این درد مبرا کردم». همان‌طور که در بررسی هفته قبل هم توضیح دادم، به خاطر همین است که در صحنه‌ی دست به یقه شدن برنارد با پدر روباتیکِ فورد، او نمی‌تواند خالقش را ببیند و به خاطر همین است ناگهان فورد از ناکجا آباد ظاهر می‌شود. یکی از مهم‌ترین سوالاتی که بعد از این اپیزود داریم این است که آیا کار ما با برنارد تمام شده است؟ آیا هیچ راز دیگری درباره‌ی او باقی نمانده است؟ این‌طور به نظر نمی‌رسد. در اپیزود سوم فورد تصویری از جوانی‌های خودش و آرنولد را به برنارد نشان می‌دهد. اگرچه بعدا مشخص شد که نفر دوم، پدر فورد بوده است، اما برخی از طرفداران دلیل می‌آوردند که انگار نفر سومی هم در این عکس هست که از سمت راست عکس حذف شده است. ما می‌دانیم که مرد وسطی، پدر روباتیکی بود که آرنولد به عنوان هدیه برای فورد درست کرده بوده و برخی طرفداران باور دارند که خودِ آرنولد هم در این عکس یادگاری حضور دارد، اما برنارد توانایی دیدن او را نداشته است. چرا؟ چون همان‌طور که در نقد هفته‌ی قبل هم توضیح دادم، احتمال اینکه برنارد، کلونِ آرنلود باشد خیلی خیلی زیاد است.

    در پایان اپیزود هفتم وقتی برنارد متوجه میزبان بودنش می‌شود، اولین چیزی که به زبان می‌آورد، همسرش و پسر مُرده‌اش چارلی هستند. سوالی که از این به بعد باید بپرسیم این است که آیا این دو نفر فقط پیش‌زمینه‌ی داستانی برنارد برای‌ شخصیت‌پردازی او هستند یا خاطراتی واقعی؟ اگر قرار باشد که تئوری «برنارد، آرنولد است» را باور کنیم، پس باید قبول کنیم که این فلش‌بک‌ها یک سری پس‌زمینه‌ی داستانی بی‌‌معنی نیستند، بلکه احتمال اینکه مرگ پسر برنارد و جدایی او از همسرش، خاطرات واقعی آرنولد باشند بالاست. حقیقت این است که فورد در اپیزود اول سریال به این نکته اشاره می‌کند که هم‌اکنون در دنیایی زندگی می‌کنیم که همه‌ی بیماری‌ها قابل‌درمان هستند. پس، همین که چارلی در بیمارستان مُرده است، مرگ او را در زمان بسیار گذشته‌تری قرار می‌دهد. مثلا بیش از ۳۵ سال پیش. زمانی هنوز تمام بیماری‌ها قابل‌درمان نبوده‌اند.
    این احتمال وجود دارد که فورد بعد از مرگ تراژیک نزدیک‌ترین همکار و دوستش (بر اثر تصادف، خودکشی یا قتل)، نسخه‌ی روباتیکی از او را درست می‌کند. درست مثل نسخه‌ی روباتیک خانواده‌ی خودش. ما آرنولد را به عنوان کسی که به خودآگاهی میزبانان باور داشته می‌شناسیم و فورد را به عنوان کسی که مخالف این موضوع است. احتمال دست داشتن فورد در مرگ آرنولد به خاطر خراب کردن نظم پارک و برنامه‌ریزی روبات‌ها زیاد است و به نظر می‌رسد فورد بعدا به خاطر علاقه‌ای که به دوستش داشته، نسخه‌ای از او را ساخته تا همیشه در کنارش باشد. نسخه‌ای که تحت فرمان اوست و هیچ‌وقت فکر بدی به ذهنش خطور نمی‌کند. در نظر داشته باشید که برخلاف اسکچ‌های دولوریس و رابرت (روبات کودکی فورد) که اسمشان در زیرشان نوشته شده، ما هرگز اسم «برنارد» را در زیر اسکچش نمی‌بینیم. آیا این به این معنی است که هویت واقعی او آن‌قدر مهم است که سریال فعلا نخواسته آن را فاش کند؟ یا وقتی ترسا از فورد می‌پرسد که آیا او از برنارد هم خواسته تا از شر آرنولد خلاص شود، فورد جواب می‌دهد که: «نه، برنارد اون موقع اینجا نبود». باید هم نبوده باشد. براساس این تئوری، برنارد بعد از مرگ آرنولد ساخته می‌شود.
    اگر نقد اپیزود هفته قبل را خوانده باشید، حتما می‌دانید که طرفداران به تئوری دو خط زمانی بسنده نکرده‌اند و پای یک خط زمانی دیگر را هم به ماجرا باز کرده‌اند. خط زمانی قبل از آغاز به کار پارک (آرنولد)، خط زمانی ۳۵ سال گذشته (ویلیام) و خط زمانی حال (مرد سیاه‌پوش). منطقی است که بگویم صحنه‌های دو نفره‌ی دولوریس و برنارد می‌توانند فلش‌بک‌هایی باشند که ارتباط‌های اولیه آرنولد با اولین مخلوقش را نشان می‌دهند. اگر بازیگر هر دوی برنارد و آرنولد، جفری رایت باشند، پس سازندگان خیلی راحت می‌توانند تماشاگران را گول بزنند. اما مدرک جدیدی که درباره‌ی این تئوری داریم، کارگاه زیرزمینی و مخفی فورد در زیر کلبه‌اش است. قبل از این اپیزود، یکی از سوالات طرفداران این بود مکانی که برنارد تنهایی با دولوریس یا فورد با رابرت حرف می‌زند، کجاست؟ چون ظاهر آن به فضای باز و روشن و شلوغ مرکز کنترل وست‌ورلد نمی‌خورد. خب، بعد از اپیزود هفتم می‌توان با اطمینان گفت که کارگاه زیرزمینی فورد همان جایی است که برنارد (آرنولد) را در حال صحبت کردن با دولوریس درباره‌ی مسئله‌ی هوشیاری می‌بینیم و می‌توان گفت اینجا همان جایی است که فورد و همکارش در زمانی که پارک هنوز در فاز بتا به سر می‌برد، از آن استفاده می‌کردند و صحنه‌های دو نفره‌ی برنارد (آرنولد) و دولوریس هم مربوط به آن دوران می‌شود.

    از مهم‌ترین اتفاق اپیزود هفتم که بگذریم، به قشقرقی که نماینده‌ی هیئت مدیره‌ی دلوس یعنی شارلوت هیل در این اپیزود به راه انداخت می‌رسیم. این سوال که برنامه‌ی اصلی دلوس در رابطه با وست‌ورلد چه چیزی است، یکی از آن سوالاتی بود که در همان اپیزود افتتاحیه مطرح شد و حالا ناگهان به ماجرای مهمی تبدیل شده است. وظیفه‌ی شارلوت هیل این است که مقدمات کنار گذاشتن فورد و انتقال تمام قدرت به دلوس را فراهم کند. مسئله‌ی بعدی که توسط او روشن می‌شود این است که ماجرای روبات سرگردانی که اطلاعات پارک را به بیرون مخابره می‌کرده چه بوده است. معلوم می‌شود که آن روباتِ جاسوس، کار شرکت‌های رقیب نبوده است، بلکه خود سران دلوس نقشه‌ی استخراج اطلاعات از پارک را ریخته بودند. چه اطلاعاتی؟
    آن روباتِ جاسوس، کار شرکت‌های رقیب نبوده است، بلکه خود سران دلوس نقشه‌ی استخراج اطلاعات از پارک را ریخته بودند
    ماجرا از این قرار است که دلوس هیچ علاقه‌ای به گرداندن یک پارک نقش‌آفرینی برای سرگرمی پولدارها ندارد، بلکه آنها در وست‌ورلد به دنبال چیز باارزش‌تری هستند. آنها هسته‌ی اصلی برنامه‌نویسی‌ فورد را می‌خواهند. آنها به دنبال تکنولوژی منحصربه‌فردی هستند که روبات‌های وست‌ورلد را با محصولات بقیه‌ی دنیا متفاوت می‌کند. مسئله این است که دستور العمل چیزی که وست‌ورلد را به وست‌ورلد تبدیل کرده را فقط فورد می‌داند. اگر دلوس بخواهد فورد را اخراج کند، او می‌تواند به راحتی همه‌ی این اطلاعات را پاک کند و این راز را با خودش به گور ببرد. اینکه سران دلوس چه برنامه‌ای برای این تکنولوژی دارند معلوم نیست، اما می‌توان با قدرت حدس زد که آنها مثل همه‌ی کمپانی‌های غول‌پیکر داستان‌های علمی‌-تخیلی قرار نیست از آن برای بهتر کردن زندگی انسان‌ها استفاده کنند. در عوض، ساختن روبات‌هایی که هیچ فرقی با انسان‌ها ندارند، به معنی احتمالات فراوانی برای گسترش مرزهای سرمایه‌گذاری و درآمدزایی آنهاست.
    اگر پول‌داران حاضر به پرداخت روزی ۴۰ هزار دلار برای سرگرم شدن در وست‌ورلد هستند، فکرش را کنید چقدر برای آپلود کردن ذهنشان بعد از مرگ بر روی یکی از این روبات‌ها و به زندگی ادامه دادن نمی‌دهند. نه تنها کسانی که به تازگی می‌میرند، بلکه کسانی که سال‌ها پیش مرده‌اند. خیلی‌ها هستند که دوست دارند عزیزانش مثل برنارد و خانواده‌ی روباتیک فورد، به بهترین شکل ممکن بازسازی شوند و به کنارشان برگردند. شاید هم با توجه به توانایی‌ها و مهارت‌های میزبانان وست‌ورلد در مبارزه، دلوس قصد ساختن یک ارتش روباتیکِ خصوصی و فروختن آن به کشورهای مختلف را داشته باشد. شاید هم دلوس فقط می‌خواهد هرچه زودتر مرحله‌ی بعدی هوش‌های مصنوعی را به وجود بیاورد. جایی که ذهن انسان‌ها در مقابل قدرت هوش‌های مصنوعی زمین تا آسمان خواهد شد. تا آنجایی که ما می‌دانیم، فورد دوست ندارد مخلوقاتش بیشتر از این پیشرفته شوند. به قول فورد از آنجایی که آنها نمی‌توانند افسردگی، عذاب وجدان و غم را حس کنند، این موضوع هم به نفع خودشان است و هم به نفع انسان‌هایی که از انتقام آنها در امان خواهند بود. هدف دلوس هرچه باشد، با توجه به دروغ‌ها، نیرنگ‌ها و رفتار پرخاشگرانه‌ی شارلوت هیل در این اپیزود برای رسیدن به هدفش، به نظر نمی‌رسد او نماینده‌ی آدم‌هایی باشد که نقشه‌ی خوبی برای کُد منحصربه‌فرد فورد کشیده باشند.

    از جنگ فورد و آرنولد و دلوس که بگذریم، به سرراست‌ترین خط داستانی سریال یعنی دولوریس و ویلیام می‌رسیم. این دو هنوز در این اپیزود در حال سفر کردن به گوشه‌‌های نقشه‌ی وست‌ورلد هستند و در این میان نه تنها رابطه‌شان وارد مرحله‌ی اجتناب‌ناپذیر تازه‌ای می‌شود، بلکه ظاهرا به هدفشان هم نزدیک‌تر می‌شوند. هدفی که فعلا هم برای آنها و هم برای ما نامشخص است. این اپیزود همچنین شامل چندتا لحظه‌ی خوب برای این دو هم است. مثلا هرچه دولوریس دوست دارد از این محدودیت‌ها و چرخه‌های تکراری آزاد شود و به دنیای واقعی برود، ویلیام که طعم دنیای واقعی را چشیده است، از این می‌گوید که عاشق داستان‌هاست. به خاطر زندگی کردن در یکی از همین داستان‌ها به اینجا آمده است و ظاهرا حاضر است زندگی‌اش در دنیای واقعی را برای ماندن در یکی از آنها برای همیشه پشت سر بگذارد. نزدیک‌تر شدن رابطه‌ی او و دولوریس در این اپیزود، او را بیشتر از قبل درگیر اتفاقات پارک می‌کند، اما ما می‌دانیم که بالاخره این سفر به پایان می‌رسد و احتمالا این عشق هم با آن. از آنجایی که طبق قانون پارک، مهمانان بیشتر از ۲۸ روز نمی‌توانند در پارک بمانند، بالاخره دیر یا زود او باید برود و احتمال می‌رود جدایی آنها از یکدیگر چیزی بیشتر از اجبار ویلیام به ترک پارک باشد. چیزی که عشق و رویای تازه به حقیقت پیوسته‌ی ویلیام را برای او به‌طرز دردناکی نابود می‌کند.
    اگر تئوری ویلیام/مردسیاه‌پوش حقیقت داشته باشد، احتمالا همین جدایی وحشتناک او از دولوریس است که ویلیام را به مرد تلخ‌مزاج و سیاه‌پوش ما تبدیل می‌کند. کاملا مشخص است که سریال می‌خواهد ویلیام را به کسی که بیشترین همذات‌پنداری را با او داریم، تبدیل کند، اما راستش را بخواهید تاکنون رابطه‌ای که باید را با او برقرار نکرده‌ام. اگرچه تمام اتفاقاتی که در اطراف او می‌افتد و درگیری او در این ماجرای شگفت‌انگیز، درگیرکننده هستند، اما «وست‌ورلد» تا حالا موفق نشده من را با ویلیام پیوند بدهد. چنین چیزی درباره‌ی میو فرق می‌کند. به‌شخصه حتی بیشتر از دولوریس با میو ارتباط برقرار می‌کنم و وضعیتش را می‌فهمم. میو فراهم‌کننده‌ی منبع احساسات سریال است.

    میو هفته‌ی پیش متوجه شد کسانی که خدایان خودش می‌دانست، یک سری دانشمند و برنامه‌نویسِ بی‌تفاوت و تکنسین‌های احمق و ترسو هستند. این هفته او با جنبه‌ی ترسناک آنها روبه‌رو می‌شود. اولین چیزی که درباره‌ی او در این اپیزود می‌فهمیم این است که او دیگر در کنترل تکنسین‌های پارک نیست. در صحنه‌ای که تکنسین‌ها با لباس‌های سفید برای بردن کلمنتاین می‌آیند، همه فریز می‌شوند، به جز او. در این صحنه دیدن احساس اندوه و خشمی که در صورت میو موج می‌زند فوق‌العاده است. احساساتی که قبلا در او غایب بودند، اما هوشیاری کامل او آنها را با خود به همراه آورده است. یک‌بار دیگر در این صحنه می‌بینیم که بازیگران سریال چقدر بی‌نظیر هستند. هنرنمایی تندی نیوتون، بازیگر نقش میو که باید این احساسات جدید را به‌طرز قابل‌تشخیصی به احساسات تکراری‌ قبلی‌اش که بارها و بارها دیده بودیم اضافه کند، تحول او را به زییایی به نمایش می‌گذارد.
    احتمالا همین جدایی وحشتناک او از دولوریس است که ویلیام را به مرد تلخ‌مزاج و سیاه‌پوش ما تبدیل می‌کند
    چنین احساسات آتشینی را می‌توان در جایی که سیلوستر برای بازنشسته کردن کلمنتاین، مغز دوست او را خالی می‌کند هم دید. دیدن کلمنتاین در این وضعیت، آن هم درست بعد از اینکه متوجه‌ی پس‌زمینه‌ی داستانی کلمنتاین و امیدواری‌اش برای بازگشت به پیش خانواده‌اش در وسط صحرا شده‌ایم، واقعا دردناک است. این دردی است که میو هم حس می‌کند. اما او ‌آن‌قدر هوشیار و آگاه است که بی‌خیال امیدها و رویاهای اسکریپ‌شده‌اش شود و به آینده‌ای واقعی فکر کند. میو می‌داند که دیر یا زود چنین بلایی سر او هم خواهد آمد. بالاخره او لو خواهد رفت و کارکنان پارک یا او را در سردخانه بازنشسته می‌کنند یا او را به حالت قبلی‌اش برمی‌گردانند. پس، باید هرچه زودتر فرار کند.
    فقط مشکل این است که سیلوستر به او هشدار می‌دهد که حتی پوست بدنش هم طوری طراحی شده است که جلوی او را از خارج شدن از پارک می‌گیرد. این به چه معنایی است؟ آیا داخل بدن میو ردیابی وجود دارد؟ یا شاید بدن میزبانان دارای سیستمی است که در صورت خارج شدن از مرزهای پارک به‌طور خودکار منفجر می‌شوند؟ هرچه هست خیلی دوست دارم میو این فصل را با خارج شدن از پارک تمام کند. این‌طوری می‌توانیم از طریق او بفهمیم بعد از پایان فیلم «اکس ماکینا» چه بلایی سر آن اندروید می‌آید. هرچند ناگفته نماند در فیلم منبع اقتباس، علاوه‌بر وست‌ورلد، دو پارک دیگر هم با تم‌های روم باستان و قرون وسطا وجود دارد. امکان دارد میو با امید دنیای واقعی از پارک فرار کند و خودش را در یک پارک دیگر پیدا کند!
    راستی یکی از سوالات هفته‌ی پیش این بود که چرا فیلیکس و سیلوستر تمام درخواست‌های میو را قبول می‌کنند. در این اپیزود هم می‌بینیم که آنها آماده‌ی کمک کردن به میو برای فرار هم هستند. پس، واقعا چرا این دو این‌قدر احمق تشریف دارند؟ خود نولان در یک مصاحبه گفته است که برای جواب منتظر اپیزود هشتم باشید، اما به‌شخصه فکر می‌کنم بعد از اینکه برنارد راستی‌راستی میزبان از آب درآمد، می‌توان انتظار داشت که تمام تکنسین‌های طبقات پایینی مرکز کنترل هم به منظور پایین نگه داشتنِ هزینه‌های کارگر و اطمینان از وفاداری و اطاعت از قوانین، میزبان باشند. امکان دارد فیلیکس و سیلوستر هم میزبانان احمقی هستند که به جز انجام وظایف خودشان، قادر به انجام کار دیگری نیستند و هوش‌شان به حدی قوی نیست که متوجه اوضاع شوند. البته احتمال اینکه فیلیکس و سیلوستر ماموران مخفی فورد از آب در بیایند و اپیزود بعد او را به فورد تحویل بدهند هم دور از انتظار نیست.
    در پایان می‌خواهم به نکته‌ای اشاره کنم که چند هفته است که با آن کلنجار می‌روم و شاید اتفاقات این اپیزود بهترین فرصت برای صحبت کردن درباره‌ی آن باشد. اپیزود هفتم «وست‌ورلد» مهم‌ترین نقطه‌ی قوت و مهم‌ترین نقطه‌ی ضعف سریال را فاش می‌کند. بزرگ‌ترین چیزی که من را به این سریال جذب می‌کند این است که این یکی از معدود محصولات علمی‌-تخیلی است که سازندگانش به‌طرز بسیار واقع‌گرایانه و پرجزییاتی به مسئله‌ی هوش مصنوعی، کامپیوتر، خودآگاهی، مغز انسان، سرگرمی و بازی‌های ویدیویی می‌پردازند. همچنین این روزها هیچ‌چیزی به اندازه‌ی سروکله‌ زدن با پازل این سریال هیجا‌ن‌انگیز و سرگرم‌کننده نیست. «وست‌ورلد» کاری کرده تا به‌طرز عمیق‌تری با برخی از بحث‌های فلسفی و علمی روز درگیر شوم. اما سریال با وجود غنای تماتیکش، تاکنون در حد دیگر بخش‌هایش موفق نشده من را با یکی از کاراکترهایش درگیر کند. چرا من دولوریس را دوست دارم و دلم برای نگا‌ه‌های میو می‌شکند و تماشای بازی آنتونی هاپکینز به جای فورد و اد هریس به جای مرد سیاه‌پوش خارق‌العاده است، اما هنوز سریال در این زمینه جای پیشرفت زیادی دارد. به عبارت دیگر علاقه‌ای که به بازیگران سریال دارم، خیلی بیشتر از شخصیت‌هایشان است.
    مثلا در همین اپیزود، مرگ ترسا اگرچه لحظه‌ی شوکه‌کننده‌ای بود، اما لحظه‌ی غم‌انگیزی برای شخصیت او نبود. مرگ او بیشتر از اینکه از لحاظ خداحافظی با شخصیتش غیرمنتظره باشد، از لحاظ تغییری که در داستان ایجاد می‌کند اهمیت داشت. بارها «وست‌ورلد» را با «لاست» مقایسه کرده‌ام و یکی از چیزهایی که آن سریال را به یکی از بزرگ‌ترین شگفتی‌های تاریخ تلویزیون تبدیل می‌کند، چیزی است که «وست‌ورلد» تاکنون به آن دست پیدا نکرده است و آن هم داشتن گروهی از کاراکترهای عمیق و پرداخت‌شده است. کاراکترهایی که داستان شخصی زندگی‌شان خیلی بیشتر از راز و رمزهای جزیره اهمیت داشت و امروز وقتی درباره‌ی رازهای «لاست» صحبت می‌کنیم، کاراکترهایش را هم در کنارش به یاد می‌آوریم. مثلا وقتی در آن شب بارانی در وسط جنگل آن درِ شیشه‌ای بی‌تفاوت به گریه‌های لاک پاسخ دارد و روشن شد، فقط به ابهام سریال اضافه نشد، بلکه نویسندگان از این موضوع به عنوان ابزاری برای قوی‌تر کردن باور لاک هم استفاده کردند. لاکی که برخلاف بقیه به اسرارآمیزی این جزیره باور داشت. این‌طوری پازل سریال فقط وسیله‌ای برای به خارش انداختن سر تماشاگران نبود، بلکه به منظور شخصیت‌پردازی کاراکترها هم مورد استفاده قرار می‌گرفت. «وست‌ورلد» تاکنون فاقد چنین لحظه‌های شخصیت‌محوری بوده است و نتوانسته زندگی‌ای جدا از راز و رمزهایش برای خودش دست و پا کند. اشتباه نکنید، من کماکان عاشق «وست‌ورلد» هستم. در حال حاضر این سریال یکی از بهترین‌های تلویزیون است، اما اگر «وست‌ورلد» می‌خواهد علاوه‌بر ذهن‌‌مان، قلب‌مان را هم تصاحب کند، باید کاری کند تا به شخصیت‌هایش اهمیت بدهیم.



  9. #58
    حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    14,417
    تشکر
    493
    تشکر شده : 2,003
    [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]



  10. کاربر مقابل از Fanom عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #59
    فوق حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نوشته ها
    32,623
    تشکر
    368
    تشکر شده : 2,432
    پ چرا آپدیت نکردیش



  12. #60
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    May 2014
    نوشته ها
    275
    تشکر
    128
    تشکر شده : 590
    بعد مدتها یه سریال خوب اومد
    تا اینجا که خیلی خوب پیش رفته

صفحه 6 از 9 نخستنخست ... 45678 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •