صفحه 7 از 9 نخستنخست ... 56789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 61 به 70 از 82

موضوع: شاهکاری دیگر از HBO سریال پرهزینه Westworld

  1. #61
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    May 2014
    نوشته ها
    275
    تشکر
    128
    تشکر شده : 589
    [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]

  2. کاربر مقابل از samyar عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #62
    فوق حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نوشته ها
    32,623
    تشکر
    368
    تشکر شده : 2,432
    ریدی ادمین



  4. #63
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    May 2014
    نوشته ها
    275
    تشکر
    128
    تشکر شده : 589
    [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]

  5. #64
    حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    نوشته ها
    15,602
    تشکر
    248
    تشکر شده : 13,531
    [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]



    عجب اپیزود دیوانه‌کننده‌ای! بعد از اینکه خط‌های داستانی سریال در اپیزودهای پس از افتتاحیه آرام آرام از هم فاصله گرفتند، انتظار داشتیم که آنها در چند اپیزود نتیجه‌گیری پایانی به هم پیوندند و یک خط داستانی بزرگ و پیچیده را تشکیل بدهند و اپیزود هشتم «وست‌ورلد» همان جایی است که این اتفاق می‌افتد. و خوشحالم که در این اپیزود با چنین چیزی روبه‌رو شدم. چون همیشه چیزی که در سریال‌هایی با خط‌های داستانی جدا و کاراکترهای فاصله‌دار اهمیت دارد، این است که یک چیزی باید آنها را به یکدیگر متصل کند. در «بازی تاج و تخت» اگرچه جان اسنو و دنریس تارگرین در حد یک قاره با هم فاصله دارند و تاکنون افتخار زیارت یکدیگر را نداشته‌اند، اما همیشه عناصر زیادی مثل اژدهایان کالیسی و وایت‌واکرهای آنسوی دیوار کاری می‌کنند تا تماشاگران در پس ذهنشان سرنوشت و داستان‌های آنها را به یکدیگر متصل کنند.


    «وست‌ورلد» تا قبل از این اپیزود، کمی در این زمینه نگران‌کننده ظاهر شده بود. به سختی می‌شد خط داستانی میو را با دولوریس پیوند زد یا از ارتباط مرد سیاه‌پوش با بقیه‌ی اتفاقات سریال اطلاع پیدا کرد. بله، ما می‌دانستیم که ظاهرا مرد سیاه‌پوش در گذشته با دولوریس ارتباط داشته و دولوریس و میو هردو از معدود اندرویدهایی هستند که به هوشیاری کامل دست پیدا کرده‌اند، اما اینها کافی نبود. «وست‌ورلد» همیشه وقتی در بهترین حالتش به سر می‌برد که فقط به پرداخت و پیچیده کردن تئوری‌های طرفداران خلاصه نمی‌شود و به تم‌های عمیق‌تر داستانی‌اش هم می‌پردازد. دوتا از مهم‌ترین موضوعات بحث‌برانگیز «وست‌ورلد»، روایت و حافظه بوده‌اند. وست‌ورلد دنیایی است که توسط روایت‌هایی که داستانگوها می‌نویسند کار می‌کند و از سوی دیگر میزبانان به عنوان چرخ‌دهنده‌های این روایت‌ها کسانی هستند که باید همیشه آنها را چه خوب و چه بد تکرار کنند و اگر یک روز از این کار دست بکشند، یا حافظه‌شان به کلی تغییر می‌کند یا جایشان با کس دیگری عوض می‌شود یا سر از سردخانه در می‌آورند. جایی که دیگر نمی‌توانند هیچ تاثیر متفاوتی روی دنیای اطرافشان بگذارند.
    مهم‌ترین چیزی که درباره‌ی این اپیزود که «محو شدن اثر» نام دارد دوست داشتم، این است که تم‌های روایت و حافظه را به‌طرز جذابی در هم گره می‌زند و ما را به درک تازه‌ای درباره‌ی وست‌ورلد می‌رساند. یکدفعه متوجه می‌شویم که برخلاف چیزی که فکر می‌کردیم وست‌ورلد با دنیای واقعی فرق نمی‌کند، بلکه اتفاقا دنیای بیرون خیلی خیلی شبیه به زندگی داخل پارک و برعکس است. اکنون میلیون‌ها میلیون سال است که تاریخ مثل چرخه‌های داستانی میزبانان وست‌ورلد در حال تکرار شدن است و انسان‌ها هم مثل روبات‌هایی فرمانبردار نه تنها موفق به شکستن این چرخه نشده‌اند و کماکان اشتباهات همیشگی‌شان را تکرار می‌کنند، بلکه ناگهان سریال از این طریق کاری می‌کند تا احساس دلسوزی‌مان به امثال میو و دولوریس به غبطه‌ تغییر کند. آنها موفق شده‌اند چرخه‌ی تکرارشونده‌ی تاریخ دنیایشان را بشکنند، اما ما چه؟

    اسم این اپیزود هم دقیقا براساس مسئله‌ی حافظه که در مرکز این اپیزود قرار دارد انتخاب شده است: «محو شدن اثر» (یا یک چیزی در این مایه‌ها!) به یک تئوری معروفِ در زمینه‌ی روانشناسی اشاره می‌کند. «محو شدن اثر» به این مسئله می‌پردازد که خاطرات جدید انسان توسط واکنش‌های شیمیایی درون مغز ایجاد می‌شود و این خاطرات اگر تا ۱۵ تا ۳۰ ثانیه بعد از تشکیل شدن مورد تکرار قرار نگیرند، برای همیشه از ذهن فرد حذف می‌شوند. اگرچه این تئوری با قدرت ثابت نشده است، اما حداقل از آن می‌توان به عنوان تعریف خوبی برای توضیح چگونگی کارکرد خاطرات کوتاه مدت‌مان استفاده کنیم و به این سوال جواب بدهیم که چرا بعضی خاطرات‌مان به سرعت از بین می‌روند و برخی دیگر برای همیشه در ذهن‌مان باقی می‌مانند و حتی باعث تغییر شخصیت‌مان هم می‌شوند.
    برخلاف چیزی که فکر می‌کردیم وست‌ورلد با دنیای واقعی فرق نمی‌کند، بلکه اتفاقا دنیای بیرون خیلی خیلی شبیه به زندگی داخل پارک و برعکس است
    حقیقت این است که اگر ما مدام یک خاطره را به یاد بیاوریم، آن خاطره در یادمان حک می‌شود و در غیر این صورت واکنش‌های شیمیایی‌ای که به ایجاد آن خاطره‌ی جدید منجر شده‌اند خود به خود از بین می‌روند و به حالت اول برمی‌گردند. این تئوری توضیح می‌دهد که چرا ما انسان‌ها اتفاقاتی که آسیب‌های روانی شدیدی بر ما داشته‌اند را بعد از سال‌ها به یاد می‌آوریم، اما چند ساعت بعد فراموش می‌کنیم که برای ناهار چه چیزی خورده‌ایم. اما «وست‌ورلد» در این اپیزود با نحوه‌ی کارکرد سیستم خاطرات‌سازی میزبانان پارک کار دارد که از قضا خیلی با ما فرق می‌کند و این هم یک موهبت است و هم می‌تواند به عنوان یک شکنجه‌ی غیرقابل‌توقف واقعی حساب شود.
    مسئله این است که روبات‌ها چیزی به اسم «محو شدن اثر» ندارند. چون این یک سیستم شیمیایی است که مهندسان پارک، فقط نسخه‌ی شبیه‌سازی از آن را برای روبات‌ها طراحی کرده‌اند. شبیه‌سازی که خیلی قوی‌تر از ذهن طبیعی انسان عمل می‌کند. در حالی که ما خاطرات‌مان را به‌طور طبیعی فراموش می‌کنیم، میزبانان طوری برنامه‌ریزی شده‌اند که آنها را به‌طور کلی فراموش کنند. در طول روز آن‌قدر اتفاقات آسیب‌زننده و فاجعه‌بار برای آنها می‌افتد که خاطراتشان باید به‌طور کلی پاک شود. وگرنه مغزشان از شدت اتفاقات بدی که تجربه می‌کنند منفجر می‌شود. برنارد که به خاطر قتل ترسا کالن حسابی عذاب وجدان دارد و نمی‌تواند به خوبی کار کند توسط دکتر فورد از شر این خاطره‌ی بد خلاص می‌شود. فورد با یک اشاره کاری می‌کند تا ترسا کالن چیزی بیشتر از یک اسم برای برنارد نباشد. فراموشی به کمک روبات مخفی ما می‌شتابد و او را از عذابی دردناک نجات می‌دهد. فراموشی برای او یک موهبت است.

    اما دیگر میزبانان وست‌ورلد که در حال هوشیار شدن هستند از چنین موهبتی بهره نمی‌برند. مثلا به میو، دولوریس و تدی که در این اپیزود به جمع اندرویدهای هوشیار می‌پیوندد نگاه کنید. همه‌ی آنها احتمالا به لطف آرنولد و چیزی که درون آنها جای گذاشته است، خاطراتشان از سال‌های دور و نزدیک را به یاد می‌آورند. خاطراتی که طبیعتا برای میزبانان به تصاویری آزاردهنده و بد خلاصه شده است. اگرچه آنها مدت‌هاست که این خاطرات را به یاد نیاورده‌اند، اما چیزی از شفافیت آنها کم نشده است. انسان‌ها در گذشت زمان جزییات خاطراتشان را فراموش می‌کنند، اما نحوه‌ی کارکرد مغز روبات‌ها در این زمینه مثل پلی کردن یک فیلم سه‌بعدی واقعیت مجازی 4K است که مرور آنها، میزبانان را مثل روز اول در آن خاطرات قرار می‌دهد و خدا نکند آنها خاطرات بدی باشند. در آن صورت میزبان بیچاره‌ی ما باید مثل روز اول، آن دردها و آن احساسات نابودکننده را زندگی کند. اما فعلا نمی‌توان گفت آیا به یاد آوردن خاطرات‌مان با شفافیت کامل خوب است یا فراموشی. همین فراموشی است که به انسان‌ها کمک می‌کند تا با اتفاقات افتضاح زندگی‌شان و دنیا کنار بیایند و شاید همین فراموشی است که باعث می‌شود انسان‌ها گذشته‌ها و تاریخ‌شان را فراموش کنند و باز دوباره آنها را تکرار کنند. شاید همین فراموشی است که انسان‌ها را در طول تاریخ در یک چرخه‌ی تکرارشونده گرفتار کرده است. انسان‌ها فراموش می‌کنند و هیچ‌وقت یاد نمی‌گیرند و در مقابل همین به یاد آوردن با شفافیت کامل بود که به دولوریس و میو کمک کرد تا از لوپ‌هایشان فرار کنند. انگار هر دو همزمان می‌توانند یک موهبت و یک شکنجه باشند.
    حالا که حرف از برنارد شد، بگذارید با او شروع کنیم. اپیزود جدید سریال بلافاصله بعد از اتفاقات تامل‌برانگیز هفته‌ی قبل و تلاش فورد برای ماست‌مالی کردن قتل ترسا شروع می‌شود. این در حالی است که برنارد به خاطر کاری که کرده است در غم عمیقی به سر می‌برد و دستش مثل گذشته به کار نمی‌رود. اگرچه دکتر فورد دستور قتل را صادر کرده بود، اما این او بوده که آن را با دستانش اجرا کرده است. اما چیزی که وضعیت برنارد را از انسانی که بدون قصد کسی را کشته است متفاوت می‌کند این است که برنارد حتی فرصت تصمیم گرفتن برای خودش را هم نداشته است. او نقش چاقو یا تفنگ پیشرفته‌ای را برای فورد داشته است. ابزاری که به سادگی توسط استفاده‌کننده برداشته می‌شود و به درون بدن قربانی وارد می‌شود یا به سمت او شلیک می‌شود. اینکه اختیار تصمیمات برنارد دست خودش نیست و هر لحظه بدون اینکه متوجه شود باید به ساز خالقش برقصد و کثیف‌ترین کارهای او را عملی کند خیلی وحشتناک‌تر از این است که شما به خاطر ندانم‌کاری خودتان گول کسی را بخورید و دست به کار ناجوری مثل قتل بزنید.
    اما چیزی که شرایط روحی برنارد را بدتر می‌کند این است که دکتر فورد به عنوان همکار و خالق او هیچ تلاشی برای آرام کردنش نمی‌کند. بعد از دنبال کردن یک برنامه‌نویس معمولی برای هفت اپیزود که آزارش به یک مورچه هم نمی‌رسید، تماشای بیچارگی‌ای که جفری رایت در این صحنه به نمایش می‌گذارد دل و روده‌ی آدم را در هم گره می‌زند. اما در واقع این آنتونی هاپکینز است که بعد از هفت اپیزود کماکان می‌تواند با وحشت قابل‌درکی که از خودش ساطع می‌کند، ما را میخکوب چشمان پر رمز و رازش کند. او شاید در مقایسه با برنارد از لحاظ بیولوژیکی خیلی خیلی انسان‌تر باشد، اما نکته‌ی کنایه‌آمیز ماجرا این است که در حالی که برنارد به گریه و زاری افتاده است، فورد قتل یک انسان را به عنوان اتفاقی که باید می‌افتاد می‌داند و خودش را برای فکر کردن به آن هم اذیت نمی‌کند. فورد در واکنش به وحشت‌زدگی برنارد می‌گوید: «این عذابی که احساس می‌کنی. این غم، این وحشت، این درد. فوق‌العاده‌اس. زیباست». بله، فورد به جای اینکه سعی در آرام کردن برنارد داشته باشد، انفجارِ احساسات واقع‌گرایانه‌ی او را تحسین می‌کند.

    مسئله این است که فورد اگر بخواهد هم نمی‌تواند برنارد را آرام کند. بالاتر گفتم که فورد همیشه وحشت قابل‌درکی از خودش ساطع می‌کند و این حس را می‌توانید در قوی‌ترین شکل ممکنش در این سکانس احساس کنید. فورد ترسناک است، اما ما می‌فهمیم در پس ذهنش چه می‌گذرد و این او را به یکی از همان کاراکترهای نفرت‌انگیزی که عاشقشان هستیم تبدیل می‌کند. از نگاه ما، برنارد چیزی بیشتر از ابزاری برای انجام کارهایش نیست. آیا شما ابزاری را به خاطر انجام درست وظیفه‌اش تحسین می‌کنید؟ از نگاه فورد، گریه و زاری برنارد چیزی بیشتر از یک سری دستورات برنامه‌ریزی‌شده نیست و فورد با دیدن این صحنه بیشتر از هرچیز دیگری خودش را تحسین می‌کند که عجب مخلوق واقع‌گرایانه‌ای ساخته‌ام. سوال این است که آیا همان‌طور که فورد باور دارد برنارد دارد احساسات انسانی را به واقع‌گرایانه‌ترین شکل ممکن «شبیه‌سازی» می‌کند یا آنها حقیقت دارند؟ آیا می‌توان بین این دو فرقی قائل شد؟ اصلا وقتی ما انسان‌ها هنوز نتوانسته‌ایم نحوه‌ی کارکرد ذهن و احساسات‌مان را درک کنیم، چگونه می‌توانیم یک روبات را محکوم به شبیه‌سازی کنیم؟
    نحوه‌ی کارکرد مغز روبات‌ها در زمینه‌ی به یاد آوردن خاطرات، مثل پلی کردن یک فیلم سه‌بعدی واقعیت مجازی 4K است
    خوشبختانه در ادامه‌ی این اپیزود ضداستدلالی که برای به رسمیت شمردن احساسات روبات‌ها‌ داریم هم به میان کشیده می‌شود. فورد از این می‌گوید که تصورات برنارد از رنج‌های گذشته‌اش او را به موجودات زنده شبیه می‌کند. برنارد جواب می‌دهد چرا «شبیه به موجودات زنده» اما نه «یک موجود زنده؟» برنارد ادامه می‌دهد: «درد فقط توی ذهن وجود داره. همیشه تصور میشه. پس، فرق بین درد من و تو چیه؟ فرق بین من و تو؟» اینجاست که فورد بحث آرنولد را به میان می‌کشد و از این می‌گوید که همین سوال بود که او را دیوانه کرد. جمله‌ی بعدی چیزی است که خیلی از ابهاماتی که درباره‌ی طرز فکر فورد داریم را برطرف می‌کند. او می‌گوید ما نمی‌دانیم خودآگاهی چگونه کار می‌کند. ما نمی‌توانیم هوشیاری را تعریف کنیم. شاید به خاطر اینکه اصلا چنین چیزی وجود ندارد. شاید به خاطر اینکه معلوم نیست آیا اصلا خودِ ما واقعا زنده هستیم یا نه.
    فورد فاش می‌کند که طرز فکر او درباره‌ی روبات‌ها درباره‌ی انسان‌ها هم صدق می‌کند. او ادامه می‌دهد که انسان‌ها فکر می‌کنند موجودات ویژه‌ای هستند و این آنها را از بقیه جدا می‌کند. که آنها فکر می‌کنند بالاتر از اندرویدها قرار می‌گیرند. اما به قول فورد، انسان‌ها هم مثل روبات‌های وست‌ورلد در چرخه‌های تکرارشونده‌ی خودشان گرفتار هستند. این حرف‌ها به این معنی است که شاید فورد بعد از اختصاص دادن تمام زندگی‌اش به مطالعه و کار کردن بر روی شبیه‌سازی ذهن‌ به این نتیجه رسیده است که انسان‌ها و مخلوقات او هیچ فرقی با هم ندارند. اما در حالی که انسان‌ها نادان از دنیای اطرافشان به خیال خودشان آزادانه زندگی می‌کنند و زجر می‌کشند، او با در کنترل داشتن ذهن و خاطرات میزبانان سعی می‌کند تا آنها را از ضعف‌های انسان‌بودن و افکار نابودکننده‌ی آنها مصون نگه دارد. همان فکری که باعث می‌شود آنها خودشان را موجودات ویژه‌ای بدانند. این موضوع توضیح می‌دهد که چرا فورد با خودآگاهی روبات‌ها مخالف است. اگر انسان‌ها هم روبات‌های گرفتار در لوپ‌های تکراری خودشان باشند، پس خودآگاهی روباتی مثل دولوریس، او را صرفا آزاد نمی‌کند، بلکه او را از زندانی درمی‌آورد و در زندانی دیگر قرار می‌دهد. با این تفاوت که اگر زندان اول قابل‌دیدن بود، قرار گرفتن در زندان دوم مثل توهمی از آزادی می‌ماند. از نظر فورد این‌طوری دولوریس باید بقیه‌ی عمرش را در توهم آزادی بگذارند. نکته‌ی تامل‌برانگیزی است و ممکن است درست باشد. یا حداقل این چیزی است که فورد به آن باور دارد و فعلا به سختی می‌تواند ضداستدلالی برای او پیدا کرد.

    فورد در نهایت فاش می‌کند در حالی که میزبانان نمی‌توانند بدون کمک خارجی خشم و عذاب و غم و اندوه‌شان را کنترل کنند، او موفق شده با بازی کردن در نقش خدا، جلوی آنها را در احساس کردن این دردهای انسانی بگیرد. به قول خودش، او موفق شده به جایگاهی برسد که دیگر احساسات انسانی پشیزی هم برای او ارزش ندارند. چون از نگاه او انسان‌ها هم مثل روبات‌ها در یک دنیای واقعی زندگی نمی‌کنند که احساساتشان واقعیت داشته باشد. به قول فورد، اگر شما می‌خواهید با موفقیت بر قلمرویی که ساخته‌اید حکومت کنید نباید در مقابل این احساسات وا بدهید. خدا باید مثل یک ساعت اتمی کارش را بدون یک صدم‌ثانیه تاخیر انجام دهد و او واقعا چنین چیزی است: ماشینی ایده‌آل در پوسته‌ای انسانی.
    در نهایت فورد با برنارد قراری می‌گذارد. اگر او تمام مدارک مرتبط با قتل ترسا را از بین ببرد، حافظه‌‌اش را به همراه تمام خاطرات شخصی‌اش با ترسا پاک می‌کند و او را از این عذاب وجدان خلاص می‌کند. این شاید خبر خوبی باشد، اما به این معنی است که برنارد تمام خاطرات خوبی که با ترسا داشته را هم از دست خواهد داد. برنارد کار را تمام می‌کند، اما چیزی که ما تاکنون از این سریال متوجه شده‌ایم این است که احتمال بازگشت حافظه‌های پاک شده هر لحظه امکان‌پذیر است. احتمال بازگشت خاطراتِ برنارد از گذشته‌های دور اما زمانی قوی‌تر می‌شود که او از فورد می‌پرسد آیا قبلا هم او را مجبور به چنین کارهای کثیفی کرده بوده؟ فورد جواب منفی می‌دهد. اما ما همان لحظه فلش‌بکی از خفه شدن السی توسط برنارد را می‌بینیم. دومین چیزی که در طول این هفت قسمت فهمیده‌ایم این است که فورد آدم روراستی نیست و این‌بار چنین چیزی همان لحظه تایید می‌شود. احتمال اینکه فورد علاوه‌بر ترسا و السی، برنارد را بارها مجبور به انجام چنین کارهایی کرده باشد خیلی خیلی زیاد است. دولوریس، میو و تدی در حال به یاد آوردن هستند و به نظر می‌رسد پیوستن برنارد به آنها هم شاید دیر یا زود داشته باشد، اما سوخت و سوز ندارد.
    اما حالا که حرف از السی شد بگذارید بگویم که با توجه به آن فلش‌بک کوتاه و صورتِ کبود السی، به نظر می‌رسد کار او تمام است، اما تجربه نشان داده مرگ کاراکترها را فقط باید در صورتی باور کنید که آن را خودتان با چشمانتان ببینید. پس، هنوز این احتمال وجود دارد که السی جایی در پارک بیهوش افتاده باشد. از آنجایی که استابس در این اپیزود به عدم اهمیت دادن برنارد به خبر مرگ ترسا شک می‌کند، احتمال دارد ماموریت بعدی او پیدا کردن السی باشد. اینکه او در پایان جستجویش السی را زنده، مرده یا میزبان پیدا می‌کند، معلوم نیست. اما یک چیز را مطمئنیم و آن هم این است که میزبانی که در حال ساخته شدن در کارگاه شخصی فورد است، باید فرد مهمی باشد. از آنجایی که در این اپیزود احتمال قالب کردن نسخه‌ی روباتیک ترسا به پارک رد شد، باید دید او چه کسی خواهد بود. راستی، یکی از تئوری‌های مشهور سریال مربوط به عکسی است که فورد در اپیزود سوم از آرنولد و خودش به برنارد نشان می‌دهد. بسیاری فکر می‌کنند جای خالی یک نفر در سمت راست عکس احساس می‌شود و هر لحظه ممکن فاش شود که جفری رایت علاوه‌بر برنارد، نقش آرنولد را هم بازی می‌کند. در اپیزود این هفته ما دیدیم که برنارد به راحتی تصویر خودش را از یک عکس پاک کرد. فکر می‌کنم می‌توان این صحنه را به عنوان مدرک دیگری در اثبات این تئوری برداشت کرد.

    در روزهایی که سریال روز به روز دارد برای کاراکترها تهدیدبرانگیزتر می‌شود، شاید یکی از قربانیان بعدی سریال کسی نباشد جز لی سایزمور، نویسنده‌ی ارشد پارک. بالاخره هرچه نباشد «وست‌ورلد» هفته‌ی پیش ثابت کرد که هیچ مشکلی با کشتن کاراکترهای انسانی‌اش ندارد. شارلوت هیل، دشمن جدید فورد بعد از اینکه نقشه‌اش توسط فورد نقش بر آب می‌شود، تصمیم می‌گیرد تا با جذب سایزمور، ماموریتی که ترسا در آن شکست خورده بود را به روش دیگری عملی کند. بالاخره شاید او برخلاف ترسا آن‌قدر باهوش‌تر و نیرنگ‌بازتر باشد که بتواند به صورت خیلی سوسکی فورد را دور بزند. سایزمور یکی از نچسب‌ترین کاراکترهای سریال بوده است که بعضی‌وقت‌ها نقش‌اش به عنوان کاراکتری خنده‌دار از کنترل خارج می‌شود و به اتمسفر سریال ضربه می‌زند. خوشبختانه اما او در این اپیزود در بهترین شرایطش به سر می‌برد. دیدن او در حالی که در دفترش قدم می‌زند و بر روی دیالوگ‌های یک آنتاگونیستِ آدم‌خوار جدید که مشغول به نیش کشیدن یک پا است کار می‌کند، در بدترین حالت کاری می‌کند تا از مقدار دیوانگی این صحنه نیشخند بزنید!
    فورد فاش می‌کند که طرز فکر او درباره‌ی روبات‌ها درباره‌ی انسان‌ها هم صدق می‌کند
    سایزمور اما طبق معمول کودن‌ترین شخصیت کل سریال است. بنابراین این شارلوت است که حقیقت را برای او روشن می‌کند. حقیقت این است که فورد او را در خصوص طراحی یک آنتاگونیست جدید به دنبال نخود سیاه فرستاده است و خودش دارد تمام کارهای روایتش را انجام می‌دهد. شارلوت او را متقاعد می‌کند که به جای تلف کردن وقتش، کار جالب‌تری را به دست بگیرد. او می‌خواهد به فرستادن مخفیانه‌ی اطلاعات پارک به بیرون ادامه بدهد و از آنجایی که دفعه‌ی قبل استفاده از میزبانی مجهز به فرستنده‌های ماهواره‌ای با شکست مواجه شد، او این‌دفعه قصد دارد تا با آپلود کردن کُد منحصربه‌فرد پارک بر روی یک میزبان بازنشسته، او را به بیرون از پارک بفرستد. و از سایزمور می‌خواهد که طوری این میزبان را برنامه‌ریزی کند که با یک انسان مو نزد.
    آنها برای پیدا کردن میزبان مورد نظر به سردخانه برمی‌گردند و این با بازگشت پیتر ابرناتی، میزبانی که در ابتدا نقش پدر دولوریس را بازی می‌کرد و به اولین قربانی بروزسانی فورد تبدیل شد همراه می‌شود. فروپاشی روانی پیتر ابرناتی در اپیزود اول یکی از تکان‌دهنده‌ترین لحظات سریال بود و به‌شخصه پیش‌بینی می‌کردم که به نظر نمی‌رسد کار سازندگان با کسی که در دقایق اولیه‌ی سریال چنان تاثیری روی تماشاگران گذاشته بود تمام شده باشد. شاید یکی از دلایلی که سایزمور در حال حاضر محتمل‌ترین کشته‌ی بعدی سریال باشد، ارتباط او با پیتر ابرناتی باشد. ما در حالی با پیتر خداحافظی کردیم که او روبات بسیار انتقام‌جویی به نظر می‌رسید. بنابراین اگر جاسوسی علیه رییسی که به سادگی می‌تواند شما را به جایی خلوت بکشاند و توسط روبات دست‌آموزش بکشد، سایزمور را تهدید نکند، پس حتما بیدار کردن و تعمیر روباتی که سابقه‌ی بازی کردن در نقش یک روانی قاتل را دارد، حتما با خطر مرگ همراه خواهد بود.

    خط داستانی دولوریس و ویلیام که در دو-سه اپیزود گذشته از بی‌اتفاق‌ترین‌ها بوده است، در این اپیزود روی دور می‌افتد. آن‌قدر روی دور می‌افتد که با دو افشای غیرقابل‌انکارِ جدید روبه‌رو می‌شویم: اول اینکه رسما تئوری خط‌های زمانی متفاوت سریال طوری تایید می‌شود که همین اپیزود برای تبدیل کردن این تئوری به حقیقت کافی است و دوم این است که دولوریس «هزارتو» را پیدا می‌کند. اگرچه فکر می‌کردیم پیدا کردن هزارتو به معنای پاسخ گرفتن تمام سوال‌هایمان است، اما طبق معمولِ ساز و کار «وست‌ورلد»، رسیدنِ دولوریس و ویلیام به مقصدشان به حجم معماهایمان اضافه می‌کند. اما بگذارید به مدرک جدیدمان درباره‌ی تئوری خط‌های زمانی برگردیم.
    میو و دولوریس اگرچه به عنوان روبات‌هایی که گذشته‌شان را به یاد آورده و به هوشیاری رسیده‌اند خیلی به هم شبیه باشند، اما این دو در یک چیز با هم تفاوت دارند. در حالی که سر درآوردن از کارهای میو آسان است، چنین چیزی دربار‌ه‌ی دولوریس صدق نمی‌کند. ما می‌دانیم میو چه زمانی در خاطراتش است و چه زمانی در زمان حال، اما گذشته و حالِ دولوریس طوری در هم ذوب شده‌اند که خود او را هم روانی کرده است. بزرگ‌ترین عنصری که باعث می‌شود دولوریس در این اپیزود مثل ما به چیزهایی که می‌بیند شک کند، جایی است که برای آب برداشتن از رودخانه از ویلیام جدا می‌شود و وقتی برمی‌‌گردد، خبری از ویلیام و سربازانی که توسط سرخ‌پوست‌‌ها کشته شده بودند نیست. این صحنه برخلاف مدارکی در این زمینه از اپیزودهای قبلی داریم، آ‌ن‌قدر شفاف است که مهر تایید را بر خط‌های زمانی متفاوت سریال می‌کوبد. اینجا اثبات می‌شود که دولوریس در تمام طول سریال نه در خانه بوده و نه چیز دیگری، او با زندگی کردن دوباره‌ی خاطراتش (یادتان می‌آید که میزبانان همه‌چیز را به‌طرز بی‌نقصی به یاد می‌آورند) در حال پیمودن دوباره‌ی مسیری است که ۳۰ سال پیش همراه با ویلیام از سر گذرانده بود. اما در حالی که این موضوع برای ما تایید شده است، دولوریس تازه به آن شک کرده است و به همین دلیل دچار فروپاشی روانی می‌شود: «مثل این می‌مونه که توی یه خواب یا خاطره‌ای از مدت‌ها قبل گرفتار شدم».

    مدرک بعدی‌مان اما خانم آنجلاست که شاید حضور کمرنگی در سریال داشته باشد، اما سازندگان به‌طرز نامحسوسی نقش بسیار مهمی برای ترسیم خط‌های زمانی مختلفی که داستان در آنها جریان دارد، به او داده‌اند. سی و پنج سال پیش، زمانی که پارک تازه در آستانه‌ی باز شدن به سر می‌برد، آنجلا یکی از ساکنان شهر مخروبه‌ای است که دولوریس در زمان حال آن را پیدا می‌کند. شهری که کلیسای سفید معروف و مرموز داستان هم در آن واقع است. به نظر می‌رسد این اولین شهری بوده که در پارک ساخته شده و نقش محیط تست اولیه‌ی روبات‌ها را برعهده داشته است. ما آنجلا را یک‌بار در اپیزود سوم به‌طرز گذرایی در میان فلش‌بکی که همراه با فورد به روزهای اولیه‌ی پارک می‌زنیم می‌بینیم و باز دوباره نسخه‌ی کامل آن فلش‌بک را در این اپیزود می‌بینیم. آنجلا هم با چترش آنجاست و به دوربین لبخند می‌زند.
    خط داستانی دولوریس و ویلیام که در دو-سه اپیزود گذشته از بی‌اتفاق‌ترین‌ها بوده است، در این اپیزود روی دور می‌افتد
    در خلال فلش‌بک دولوریس به گذشته‌های شهر مخروبه، می‌بینیم که میو، آرمیستیس (دختری با خالکوبی مار)، دختر لورنس و آنجلا به همراه دولوریس همگی در این شهر زندگی می‌کردند. اما زمانی که ویلیام پنج سال بعد برای اولین‌بار وارد پارک شد، نقش آنجلا از یکی از ساکنان داخل پارک به یکی از روبات‌های خوش‌آمدگو و آماده‌کننده‌ی مهمانان تغییر کرده بود. ۳۰ سال به جلو فلش‌فوروارد می‌زنیم و در این اپیزود می‌بینیم که آنجلا نقش یکی از نوچه‌های وایات را برعهده دارد. مرد سیاه‌پوش به محض دیدن آنجلا، او را به جا می‌آورد و می‌گوید فکر می‌کردم فورد تو را تا الان بازنشسته کرده باشد. اگر ویلیام و مرد سیاه‌پوش یک نفر باشند، پس مرد سیاه‌پوش باید اولین رویارویی‌اش با او را به خاطر بیاورد. پس، آنجلا تاکنون چندتا نقش عوض کرده است: ساکن شهر، خوش‌آمدگوی مهمانان و حالا جاسوسی برای وایات. این هم از سه خط زمانی داستان. اما در حالی که تماشاگران جواب بسیاری از سوالاتشان را در این اپیزود می‌گیرند، دولوریس گیج‌تر از همیشه است و به این فکر می‌کند که چرا صدای آرنولد، او را به اینجا کشیده است تا یک سری توهمات و فلش‌بک و فلش‌فوروارد مختلف دیگر به او نشان دهد. شاید دولوریس گیج باشد، اما شاید ما کم‌و‌بیش دلیلش را بدانیم. پس، خودتان را برای یک تئوری دیوانه‌کننده‌ی جدید آماده کنید:
    از زمانی که فورد شخصیتی به اسم وایات را به عنوان آنتاگونیستی شرور و خون‌خوار در قالب پس‌زمینه‌ی داستانی تدی معرفی کرد، چیزی درباره‌ی او شک‌برانگیز بوده است. در ابتدا به نظر می‌رسید فورد این کاراکتر را فقط برای نشان دادن قدرت داستانگویی‌اش به سایزمور طراحی کرده است، اما در ادامه به اهمیت وایات اضافه و اضافه‌تر شد. در اپیزود این هفته معلوم می‌شود که چرا ممکن است شک ما درست بوده باشد. وقتی دولوریس در خاطراتش از شهری با کلیسای سفید دیدن می‌کند، او ناگهان با توهمی از قتل‌عام خونین مردم شهر روبه‌رو می‌شود. اگر این صحنه برایتان آشناست، اشتباه نمی‌کنید. چون ما آن را در میان خاطرات تدی از وایات هم دیده‌ایم. به‌شخصه باور دارم که این قتل‌عام همان اتفاق معروفی است که ۳۰ سال پیش در پارک افتاده است و فورد هم با الهام از این رویداد واقعی، پس‌زمینه‌ی داستانی وایات و رابطه‌اش با تدی را طراحی کرده است.

    همان‌طور که از زبان فورد می‌شنویم، ماجرای وایات در «زمان جنگ» به وقوع پیوسته است. می‌توان گفت منظور فورد از این جمله، اشاره به جنگی است که سر هدف اصلی پارک بین فورد و آرنولد در گرفت. در همین اپیزود میو احساس درون مغزش را به عنوان «دو ذهنی که با یکدیگر درگیر هستند» توصیف می‌کند. این جمله، هم می‌تواند به معنی نبرد ذهن دوگانه‌ی او باشد ([فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]) و هم می‌تواند به معنی نبرد ذهن‌های فورد و آرنولد باشد. یا همان‌طور که تدی توصیف می‌کند، وایات ادعا می‌کرد که «صدای خدا» را می‌شوند. ما می‌دانیم که براساس تئوری ذهن دوگانه، اندرویدها صدای برنامه‌نویسی‌هایشان را به عنوان صدای خدا می‌شوند. اصلا این همان چیزی بود که برای دولوریس هم اتفاق می‌افتد و او را به هوشیاری رساند. یا در اپیزود سوم تدی به فورد می‌‌گوید که وایات برای انجام یک سری مانورهای نظامی برای مدتی ناپدید شد و بعد با افکار خیلی عجیبی برگشت. سپس ما به دولوریس در حال قدم زدن در سوییت‌واتر کات می‌زنیم. بله، درست حدس زدید. هویت واقعی وایات را بهتان معرفی می‌کنم: دولوریس.
    اگر قبول کنیم سکانس‌های دو نفره‌ی دولوریس و برنارد، مربوط به ۳۵ سال قبل می‌شود و این در واقع آرنولد است که دولوریس را برای شکستن چرخه‌ی داستانی‌‌اش تشویق می‌کند تا هزارتو را پیدا کند، پس آیا دولوریس همان کسی است که تدی از آن تعریف می‌کند؟ همان کسی که برای مدتی غیبش می‌زند و بعد با افکار عجیب و غریبی برمی‌گردد. تا قبل از این اپیزود فکر می‌کردیم که محل وقوع گفتگوهای دو نفره‌ی دولوریس و برنارد (آرنولد) در کاراگاه زیرزمینی فورد بوده است، اما با توجه به این اپیزود اکثر طرفداران به این نتیجه رسیده‌اند که احتمالا آنجا کاراگاه زیرزمینی دیگری است. کاراگاهی که در زیر کلیسای سفید واقع شده است. کاراگاه شخصی مخصوص خودِ آرنولد. شاید به خاطر همین است که این کلیسا جایگاه ویژه‌ای در خاطرات دولوریس دارد.
    وقتی دولوریس به خانه‌های مخروبه و سوخته‌ی شهر می‌رسد، به ویلیام می‌گوید: «این چیزیه که آرنولد می‌خواد. آرنولد اینجا منتظر ماست. بهمون کمک می‌کنه». به عبارت دیگر اگر دولوریس ۳۵ سال پیش با هفت‌تیرش (هفت‌تیرش را یادتان می‌آید که سریال در اپیزودهای ابتدایی چقدر روی آن تمرکز می‌کرد)، مردم شهر را قتل‌عام کرده باشد، پس می‌توان گفت وایات واقعی، دولوریس است که امکان دارد باز دوباره در زمان حال هم کنترل خودش را از دست بدهد و به قاتل مرگباری تبدیل شود. این‌طوری در حالی که سر مرد سیاه‌پوش با کاراکترهای سایزمور گرم است، فورد می‌تواند از پشت به او خنجر بزند. تازه تدی هم در انتظار رویارویی با دشمن قسم‌خورده‌اش با دولوریس روبه‌رو می‌شود. بماند که ویلیام هم با دیدن تبدیل شدن دختر رویاهایش به یک ماشینِ کشتارِ خونسرد چنان ضدحالی خواهد کرد که همه‌چیز را برای تبدیل شدنش به مرد سیاه‌پوش مهیا می‌کند.

    بالاتر به‌طور غیرمستقیم درباره‌ی یکی از تم‌های اصلی سریال که «مسئله‌ی داشتن یا نداشتن احساسات انسانی» است صحبت کردم و بعد از ماجرای دولوریس و وایات و تاثیری که می‌تواند این افشا بر روی تدی، مرد سیاه‌پوش و ویلیام بگذارد، باز باید به آن برمی‌گردیم. در میان این تئوری‌ها و پیش‌بینی‌ها ممکن است یکی از بزرگ‌ترین افشاهای سریال را فراموش کرده باشیم. «وست‌ورلد» در این اپیزود فاش می‌کند که سوال اصلی که درباره‌ی آن بحث و گفتگو کنیم خط‌های زمانی یا هویت مرد سیاه‌پوش نیست، بلکه «عشق» است. اینکه عشق برای میزبانان و انسان‌ها چه معنایی دارد. فورد درباره‌ی دستیابی‌اش به هوش مصنوعی منحصربه‌فردشان به برنارد می‌گوید: «من و تو همون چیز همیشه گریزان را شکار کردیم: عشق». اما فلسفه‌ی فورد درباره‌ی عشق با باور عمومی ما فرق می‌کند. او به عشقی باور دارد که می‌توان آن را خاموش و روشن کرد. درست همان‌طور که وقتی میو به خاطر مرگ دخترش به زجه و زاری افتاده است، آن را خاموش می‌کند. یا درست همان‌طور که ناراحتی برنارد به خاطر قتل ترسا را با خاموش کردن سیستم احساسی‌اش کنترل می‌کند.
    «وست‌ورلد» در این اپیزود فاش می‌کند که سوال اصلی داستان که باید درباره‌ی آن بحث و گفتگو کنیم خط‌های زمانی یا هویت مرد سیاه‌پوش نیست، بلکه «عشق» است
    فورد باور دارد که داشتن یک کلید روشن و خاموش برای عشق و اندوه‌مان بسیار لازم و حیاتی است. از نگاه او بزرگ‌ترین دستاورد او خلق موجوداتی است که از این نظر، پیشرفته‌تر از انسان‌ها هستند. چون از نگاه او احساساتِ غیرقابل‌کنترل، نهایت بدبختی خواهد بود. خیلی راحت می‌توان فلسفه‌ی فورد را درک کرد. کافی است در یک اندوه خردکننده قرار بگیرید تا متوجه شوید داشتن یک کلید روشن و خاموش می‌تواند چه موهبت فوق‌العاده‌ای باشد. اما همزمان همین درد و اندوه است که زندگی را برای ما معنی می‌کند. در طول سریال ما بارها از زبان کاراکترهای مختلف شنیده‌ایم که درد از دست دادن عزیزشان، تنها چیزی است که برای آنها باقی مانده است. برنارد چنین جمله‌ای را درباره‌ی پسرش می‌گوید. دولوریس چنین چیزی را درباره‌ی والدینش می‌گوید و در این اپیزود میو در حالی که آرام و قرار ندارد، چنین چیزی را درباره‌ی دختر مُرده‌اش می‌گوید. اما فورد که به خیال خودش به فکر مخلوقاتش است، به جای آنها تصمیم می‌گیرد و می‌گوید: «لازم نیست زجر بکشی، میو. اونو ازت می‌گیرم».
    اما فورد نمی‌داند که این اشک‌ها اهمیت دارند. بدون درد و بدون مرگ، زندگی هیچ معنایی نخواهد داشت. بدون آنها هیچ عشقی وجود نخواهد داشت. چطور می‌توان کسی را دوست داشت که هیچ اتفاقی برایش نمی‌افتد و به راحتی تعمیرشدنی است. بازی اصلی همین است. اگر یادتان باشد مرد سیاه‌پوش در اپیزودهای آغازین سریال به این نکته اشاره کرد که او آمده تا وست‌ورلد را به جایی با خطرات واقعی تبدیل کند. او می‌خواهد هدف آرنولد را عملی کند. او می‌خواهد غم و اندوه را آزاد کند. به‌طوری که دیگر قابل‌فراموش کردن نباشند. مرد سیاه‌پوش چنین چیزی را با کشتن دختر میو در او دیده است و قصد دارد تا با رسیدن به هزارتو، چنین چیزی را در دولوریس هم زنده کند. همان‌طور که گفتم اگر داستان دولوریس و ویلیام با مرگ دولوریس یا پاک شدن تمام خاطرات و احساسات دختر آبی‌پوش نسبت به ویلیام به پایان برسد، پس منطقی به نظر می‌رسد که شکست عشقی مرد سفیدپوش داستان، او را به مردی تلخ‌مزاج و بدبین تبدیل کند.
    چنین چیزی با داستانی که مرد سیاه‌پوش درباره‌ی گذشته‌اش برای تدی تعریف می‌کند هم هم‌خوانی دارد. مرد سیاه‌پوش از این می‌گوید که ۳۰ سال پیش با زنی ازدواج می‌کند و از آنجایی که هیچ‌وقت از لحاظ احساسی کنار همسرش نبوده است، او دست به خودکشی می‌زند. خب، این زن می‌تواند ژولیت، خواهر لوگان باشد و دلیل شکست ازدواج آنها به بدترین شکل ممکن می‌تواند به پایان‌بندی سفر او (ویلیام) و دولوریس مربوط شود. ویلیام کسی است که در وست‌ورلد خود واقعی‌اش را پیدا می‌کند و به‌طرز بسیار رویایی و غیرقابل‌تصوری دختر موردعلاقه‌اش را درون یک ماجراجویی پرهیجان به دست می‌آورد. اما ماجراجویی آنها با بازگرداندن دولوریس به سر جای اولش، به وحشتناک‌ترین شکل ممکن به پایان می‌رسد و رویای او را به سرعت به یک کابوس تبدیل می‌کند. بنابراین می‌توان تصور کرد ویلیامی که قلبش را در پارک جا می‌گذارد، در زندگی‌اش در بیرون از پارک به آدم سرد و مُرده‌ای تبدیل می‌شود. گذشته‌ی تراژیک مرد سیاه‌پوش، آینده‌ی اجتناب‌ناپذیر ویلیام است.



  6. #65
    حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    نوشته ها
    15,602
    تشکر
    248
    تشکر شده : 13,531
    [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]



    می‌تو‌انم‌ به جرات بگویم که اپیزود ماقبل پایانی «وست‌ورلد» در کنار افتتاحیه، بهترین چیزی بوده که سریال تاکنون ارائه کرده است و از آن اپیزودهایی است که جذاب‌ترین ویژگی‌های این سریال را یکجا در خود دارد. بعد از افتتاحیه که ساختار درهم‌تنیده و مستحکمی داشت و همه‌ی خط‌های داستانی را به دور یک موضوع مرکزی روایت می‌کرد، سریال در مسیر مقدمه‌چینی اپیزودهایی را تحویل‌مان داد که حس‌و‌حال پراکنده‌ای داشتند، اما همان‌طور که از دو اپیزود اخیر سریال مشخص بود، انفجاری که در اپیزود افتتاحیه رخ داد و همه‌چیز را به اطراف پرتاب کرد، در یک حرکت معکوس در حال برگشتن به نقطه‌ی اولش است و این به اپیزودی مثل این منجر شده که راستش را بخواهید از همان ثانیه اول همه‌چیز را برای افشای جدید سریال طوری به تصویر می‌کشد که به اضطراب و دل‌شوره‌ی نابودکننده‌ای ختم می‌شود. همه‌ی اینها به خاطر این است که این اپیزود حاوی اولین افشای قابل‌انتظار اما کماکان نفسگیر واقعی سریال است.


    بعد از اینکه ماهیت واقعی برنارد فاش شد و فهمیدیم که او یک میزبان است، به نظر نمی‌رسید که همه‌چیز به اینجا ختم شود، بلکه کاملا مشخص بود که برنامه‌ی اصلی سازندگان برای برنارد و شوک مهم‌تری که انتظار این روبات بخت‌برگشته را می‌کشد هنوز از راه نرسیده است. این برنامه در این اپیزود با یک جواب مشخص می‌شود. یکی از اولین چیزهایی که درباره‌ی اپیزود نهم دوست دارم یکی از اولین نگرانی‌هایم درباره‌ی سریال بود. «وست‌ورلد» از همان روز اول خودش را به عنوان سریال رازآلودی که حول و حوش سوالات مختلف می‌چرخید معرفی کرد. آرنولد چه کسی است؟ آیا این‌گونه رفتار کردن با میزبانان درست است یا نه؟ فورد چه چیزی در سر دارد؟
    سریال اپیزود به اپیزود به تعداد لایه‌های سوالات تماشاگران اضافه می‌کرد و برای هر جوابی که دریافت می‌کردیم، چندین راز جدید جایشان را می‌گرفت. این در حالی بود که عنصر رازآلود بودن سریال به دو-سه اپیزود خلاصه نمی‌شد و بخشی از ماهیت سریال بود. این وسط طرفداران هم دست به کار شدند تا با نظریه‌پردازی‌های خودشان سر از پیچیدگی‌های سریال در بیاورند. بنابراین یکی از نگرانی‌های من از همان اول این بود که نکند صبر و حوصله‌ی بیش از اندازه‌ی سریال کار دستش بدهد. نکند تمرکز سریال روی مقدمه‌چینی و قول دادن، انتظارات را به‌طرز غیرقابل‌کنترلی از پایان‌بندی بالا ببرد. نکند نظریه‌پردازی‌های طرفداران از قدرت پایان‌بندی سریال بکاهد. اپیزود نهم «وست‌ورلد» اما این نگرانی را برطرف می‌کند. این اپیزود نشان می‌دهد که این سریال به همان اندازه که در بازی‌های ذهنی فوق‌العاده است، در جواب دادن به آنها هم شگفت‌انگیز است. بنابراین با اینکه غافلگیری این اپیزود برای بسیاری از ما از قبل فاش شده بود، اما کماکان همه‌چیز در این سریال آن‌قدر حساب‌شده و درجه‌یک است که مسیر ما به سمت مقصدی قابل‌حدس را به یکی از تعلیق‌زاترین قسمت‌هایی که این اواخر در تلویزیون دیده‌ام تبدیل کرد.

    طبق معمولِ سریال، اسم این اپیزود هم به حس و حال مرکزی آن که در اینجا «هرج‌و‌مرج» است، اشاره می‌کند. ترجمه‌ی تحت الفظی اسم اپیزود نهم، یک «پیانوی به خوبی کوک‌شده» است. دنیای مجازی وست‌ورلد به عنوان دنیایی که توسط برنامه‌ریزی‌های برنامه‌نویسان و اسکریپت‌های از پیش نوشته شده کار می‌کند، باید هم مثل آن پیانویی باشد که در محل کار میو بدون مشکل کار می‌کند، اما حقیقت این است که این روزها در وست‌ورلد همه‌چیز بیرون از روند همیشگی‌اش به سر می‌برد. یا بهتر است بگویم: همه‌چیز به سمت سقوط به درون جهنم حرکت می‌کند. برنارد که سربه‌زیرترین کاراکتر سریال بود، در حال شورش کردن است. میو در حال جذب سارقان شورشی برای برای اجرای یک حمله‌ی جانانه است. دولوریس در حال از دست دادن عقلش است. ویلیام عاشق یک ماشین شده است و کم‌کم میزبانان بیشتری در حال اطلاع پیدا کردن از ماهیت واقعی‌شان هستند. چنین هرج‌و‌مرجی چگونه می‌تواند مثل یک پیانوی کوک شده باشد. شاید برای دیگران نه، اما برای فورد چرا. اگر قبول کنیم که تمام چیزی که تاکنون در طول سریال دیده‌ایم بخشی از همان خط داستانی بزرگ فورد باشد و او همان کسی باشد که مثل یک استاد خیمه‌شب‌باز حرفه‌ای کنترل میزبانان و انسان‌ها را در دست دارد، پس می‌توان نتیجه گرفت که این هرج‌ومرج بخشی از نقشه‌ی فورد است و نه تنها او کنترل دنیایش را از دست نداده است، بلکه مثل کارگردانی نامرئی همه‌چیز را تحت فرمان خود دارد.
    سریال به همان اندازه که در بازی‌های ذهنی فوق‌العاده است، در جواب دادن به آنها هم شگفت‌انگیز است
    اگر قبل از این اپیزود به دلایل نامعمولی کماکان فکر می‌کردید که خط‌های زمانی مختلف سریال چیزی بیشتر از نظریه‌های مزخرف طرفداران نیستند، خب، اپیزود نهم سرنخ‌های کاملا آشکاری در این باره به ما می‌دهد و هر سه خط زمانی را طوری نشانه‌گذاری می‌کند تا شکی در موردِ جایگاه قرارگیری کاراکترها و نسخه‌های مختلف آنها در زمان باقی نماند. خط زمانی اول به اولین روزهای بازگشایی پارک مربوط می‌شود. در جریان آن سال‌ها دکتر فورد و همکارش آرنولد وبر شب و روزشان را در پارک می‌گذراندند و مشغول تنظیمات نهایی میزبانان بودند. در این دوران شهر بی‌نامی که ما آن را به عنوان هزارتوی احتمالی می‌شناسیم هنوز زیر شن و ماسه نرفته بود و آزمایشگاهی که در زیر کلیسای سفید قرار گرفته بود هم فعال بود. این آزمایشگاه همان جایی است که «برنارد» با دولوریس صحبت می‌کرد و سعی می‌کرد تا او را به زیر سوال بردنِ هویت و ماهیت اصلی‌اش ترقیب کند. حالا ما می‌دانیم که صحنه‌های گفتگوی دو نفره‌ی برنارد و دولوریس فلش‌بک‌هایی مخفی به روزهای اولیه‌ی راه‌اندازی پارک بوده است.
    خط زمانی دوم اما چند سال بعد از باز شدن درهای وست‌ورلد به روی عموم اتفاق می‌افتد. قبل از اینکه کمپانی دلوس با خرید سهام پارک آن را از خطر شکست نجات دهد. این همان خط زمانی‌ای است که در آن ویلیام و لوگان از پارک دیدن می‌کنند و دولوریس که کماکان فکرش مشغول حرف‌ها و راهنمایی‌های آرنولد است، شروع به زیر سوال بردنِ زندگی‌اش می‌کند و با شکستن چرخه‌ی داستانی‌اش، سفر خودشناسی‌اش را آغاز می‌کند. همان‌طور که در این اپیزود به خشن‌ترین شکل ممکن دیدیم، میزبانان در این دوره‌ی زمانی هنوز مکانیکی بودند و همچنین شهر بی‌نام با کلیسای سفید هم در زیر خاک مدفون شده بود.
    خط زمانی سوم دهه‌ها بعد از خط زمانی دوم جریان دارد و بیشترین زمان سریال هم در این دوره می‌گذرد. این همان زمانی است که میو در آن به هوشیاری می‌رسد، مرد سیاه‌پوش در جستجوی هزارتو است، برنارد/آرنولد از حقیقت وجودی‌اش اطلاع پیدا می‌کند، ترسا کالن به قتل می‌رسد، شارلوت مشغول جاسوسی برای دلوس است و السی گم می‌شود. در جریان این دوره‌ی زمانی، شهر مرموز داستان توسط فورد ظاهرا بازسازی شده است. چرا که به نظر می‌رسد این شهر یکی از بخش‌های کلیدی روایت جدید فورد است. بالاخره این همان جایی است که تدی شاهد قتل‌عام آنتاگونیست مرموز داستان یعنی وایات بوده است. قتل‌عامی که در این اپیزود فاش می‌شود ترسناک‌تر از چیزی که تدی فکر می‌کرد بوده است. سوال این است که تدی چه چیزهای دیگری را به خوبی به یاد نمی‌آورد؟ مثلا آیا چیزی که او از چهره‌ی وایات به یاد می‌آورد، درست است؟

    حالا که جریان زمان متغیر سریال معلوم شده است، سریال دلیلِ استفاده از چنین ساختاری را هم فاش می‌کند. همان‌طور که قبلا هم توضیح دادم، هدف سازندگان از روایت پراکنده‌ی داستان فقط مرموز و گیج‌کننده ساختن سریال نبوده است. درست مثل صحنه‌ای که فورد اجازه‌ی دسترسی برنارد به خاطراتش را به او می‌دهد، میزبانان توانایی به یاد آوردن اطلاعات قدیمی ذخیره شده در ذهنشان را ندارند. اما کافی است چیزی که جلوی این کار را می‌گیرد کنار برود تا آنها همه‌چیز را به دقیق‌ترین و شفاف‌ترین شکل ممکنش به بیاد بیاورند. مسئله این است که برنامه‌نویسان نمی‌توانند از شفافیت خاطرات آنها بکاهند. بنابراین باید دسترسی کامل آنها به خاطراتشان را ببندند. ما در حال تماشای فصل اول «وست‌ورلد» از زاویه‌ی دید میزبانان بوده‌ایم. میزبانانی که بعضی‌وقت‌ها بدون اینکه خودشان بدانند، کنترل به یاد آوردن خاطراتشان را به دست می‌آورند و در عرض ثانیه‌ها در زمان به عقب و جلو و عقب‌تر سفر می‌کنند. بنابراین سازندگان برای اینکه به بهترین شکل ممکن حس نگاه کردن به دنیا از زاویه‌ی دید یک میزبان را منتقل کنند، می‌بایست خط‌های زمانی داستان را به‌طرز ماهرانه‌ای در هم ترکیب می‌کردند. «وست‌ورلد» صرفا به خاطر پیچیده‌بودن و گیج کردن مخاطبان دست به چنین حرکتی نزده است، بلکه این خلاقیت و ایده‌ی فوق‌العاده‌ای از سوی سازندگان در انتخاب فرم درست سریال بوده که در راستای محتوای آن قرار می‌گیرد.
    قبل از این اپیزود، از آنجایی که میزبانان بر اثر گذشت زمان تغییر نمی‌کنند، به سختی می‌شد با اشاره به آنها نسخه‌های مختلف آنها در حال و گذشته را از هم جدا کرد. اما حالا با توجه به زخم بزرگی که توسط لوگان بر روی شکم دولوریس ایجاد شده، می‌توانیم بگویم که نسخه‌ی خون‌آلود دولوریس، همان دولوریسی است که در ۳۰ سال پیش همراه ویلیام است و نسخه‌ی سالم در زمان حال. و همچنین نسخه‌ای که لباس آبی به تن دارد هم می‌تواند نشانه‌ی ما برای شناختن اولین نسخه‌ی دولوریس در زمان قبل از پیدا شدن سروکله‌ی ویلیام باشد. اما مدرک دیگری که در این زمینه در این اپیزود فاش می‌شود، مربوط به یکی از اولین معماهای سریال می‌شود: عکس دختری در کنار جایی مثل نیویورک. حتما آن عکس پاره و رنگ و رو رفته از اپیزود اول را به یاد می‌آورید. همان عکسی که باعث فروپاشی روانی پیتر ابرناتی، پدر دولوریس شد. حالا ما نسخه‌ی جدید و نوی این عکس را در اپیزود نهم می‌بینیم. و معلوم می‌شود که این خانم نامزدِ ویلیام و خواهر لوگان، ژولیت است. اما یک نکته: در صحنه‌ای که لوگان عکس را به ویلیام نشان می‌دهد، او دوتا عکس از جیبش درمی‌آورد و در صحنه‌ای که پیتر ابرناتی عکسی را از زیر خاک بیرون می‌آورد، پل گلدن گیت در گوشه‌ی عکسِ مدفون در زیر خاک مشخص است. اما ابرناتی بعدا عکسی که خواهر لوگان را در نیویورک نشان می‌دهد را به دولوریس نشان می‌دهد. این یعنی شاید پیتر ابرناتی دوتا عکس از زیر خاک بیرون آورده و فقط یکی از آنها را به دولوریس نشان داده است. حالا مشخص نیست آیا ویلیام این عکس‌ها را در نزدیکی کلبه‌ی خانواده‌ی ابرناتی انداخته است یا مرد سیاه‌پوش (ویلیام) از ۳۰ سال پیش تاکنون عکس‌ها را همراه خودش داشته و آن را در زمانی که در اپیزود اول با دولوریس دیدار می‌کند، آنجا رها کرده است. اصلا شاید مرد سیاه‌پوش پس از بردن دولوریس به طویله، از این عکس برای اجبار او برای به یاد آوردن گذشته‌شان استفاده کرده بوده است. هرچه هست، ما حالا می‌دانیم که این عکس را در دو خط زمانی مختلف دیده‌ایم.

    یکی از مهم‌ترین لحظات این اپیزود اما زمانی بود که معلوم می‌شود رابطه‌ی خیلی نزدیکی بین خاطره‌ی تدی از وایات و خاطره‌ی دولوریس از قتل‌عام شهر مدفون‌شده زیر خاک وجود دارد. در خاطره‌ی تدی این وایات است که بعد از تمام شدن کارش با سربازان، «ژنرال» را با شلیک یک گلوله به سرش اعدام می‌کند. ما می‌دانیم که فورد درباره‌ی خط داستانی وایات به تدی گفته است که «مثل همه‌ی داستان‌های خیالی خوب، این هم براساس واقعیته». همان‌طور که در نقد اپیزود هفته‌ی گذشته درباره‌ی یکی از داغ‌های نظریه‌های طرفداران توضیح دادم، مدارک قابل‌توجه‌ای درباره‌ی اینکه امکان دارد شخصیت مرموز وایات، همان دولوریس خودمان باشد وجود دارد. خب، در این اپیزود دولوریس به زبان خودش فاش می‌کند که او آرنولد را کشته است. نکته دوم اما این است که بعد از اینکه تدی به یاد می‌آورد که او و وایات در واقعیت مردم شهر را به جای سربازان به قتل رسانده‌اند، دیگر خبری از وایات و ژنرال نیست و تنها کسی که در حال کشتن مردم شهر می‌بینیم تدی است که از قضا ستاره‌ی کلانتری شهر را هم بر روی سینه‌اش حمل می‌کند.
    معلوم می‌شود رابطه‌ی خیلی نزدیکی بین خاطره‌ی تدی از وایات و خاطره‌ی دولوریس از قتل‌عام شهر مدفون‌شده زیر خاک وجود دارد
    قتل‌عام وایات همان داستان خیالی‌ای است که فورد برای تدی طراحی کرده، اما کشتاری که تدی به عنوان کلانتر راه انداخته است، اتفاقی است که واقعا افتاده است. تنها چیزی که از داستان خیالی اول در نسخه‌ی‌ واقعی اتفاقات نمی‌بینیم، کشته شدن ژنرال به دست وایات است. عده‌ای فکر می‌کنند، نباید هم این صحنه به واقعیت منتقل شود. چون در واقعیت وایات و ژنرالی وجود ندارد. بلکه وایات دولوریس است و ژنرال آرنولدی است که توسط دولوریس کشته می‌شود. تازه ما در چندین اپیزود قبل از زبان فورد شنیدیم که او شخصیت وایات را برای جلوگیری از رسیدن مرد سیاه‌پوش به هزارتو و کشف راز پارک طراحی کرده بوده است. آنتاگونیستی که به قول او، قوی‌تر از موانع قبلی است. این در حالی است که خود مرد سیاه‌پوش هم باور داشت که او وایات را در حال حفاظت از هزارتو پیدا خواهد کرد. خب، این اپیزود در حالی به پایان می‌رسد که مرد سیاه‌پوش به شهر مدفون‌شده می‌رسد و با دولوریس روبه‌رو می‌شود. مرد سیاه‌پوش باور داشت که وایات دشمن نهایی او خواهد بود. روی کاغذ دولوریس نباید دشمن نهایی مرد سیاه‌پوش (ویلیام) باشد، اما این سریال از کی تا حالا این‌قدر سرراست بوده است؟ تبدیل شدن دختری که دوستش داشته به مانع نهایی او برای پرد‌ه‌برداری از راز پارک خیلی هیجان‌انگیزتر و بی‌رحمانه‌تر از برخورد او با یک هفت‌تیرکش روانی خواهد بود.
    حالا معلوم نیست اگر چنین چیزی درست باشد، دولوریس چگونه قرار است به مانع پیشروی مرد سیاه‌پوش تبدیل شود؟ از آنجایی که ما قبلا نسخه‌ی مُدل شهر مدفون‌شده را در دفتر فورد دیده‌ایم، پس همان‌طور که گفتم هیچ شکی وجود ندارد که او مدت‌هاست که در حال کار بر روی این روایت جدید است. در حالی که تقریبا همه‌ی ما و دولوریس فکر می‌کنیم که او به خودآگاهی رسیده و کنترل اعمال خودش را در دست گرفته، شاید در اپیزود نهایی فصل معلوم شود که این فورد بوده که دولوریس را برای رویارویی با مرد سیاه‌پوش به سمت شهر مدفون‌شده فرستاده است. اما چرا؟ برای اینکه از دولوریس به عنوان دشمنی شکست‌ناپذیر برای خلاص شدن از شر دشمن سمج خودش استفاده کند؟ هرچه هست، به نظر می‌رسد فورد بیشتر از آنچه لو می‌دهد، کنترل اوضاع را در دست دارد و حتی ممکن است کل داستان سریال حاصل برنامه‌ریزی‌های او باشد. بالاخره تاکنون دیده‌ایم که او هرگز توسط دیگران غافلگیر نشده است. نه توسط شارلوت، نه توسط ترسا و در این اپیزود، نه توسط برنارد. او همیشه چندین قدم جلوتر از بقیه بوده است. پس، مهم‌ترین سوالی که تا هفته‌ی بعد باید به آن فکر کنیم این است که فورد واقعا چه چیزی در سر دارد؟

    شاید هدف اصلی فورد از تمام این روایت جدید، حذف مرد سیاه‌پوش باشد. شاید مرد سیاه‌پوش چیزی بیشتر از بازی‌کننده‌ی سمجی که به دنبال هسته‌ی پارک می‌گردد است. در این اپیزود شارلوت در وسط بازی مرد سیاه‌پوش با او دیدار می‌کند و خبر مرگ «تصادفی» ترسا کالن را به او می‌دهد. مرد سیاه‌پوش جواب می‌دهد که: در اینجا هیچ‌چیزی تصادفی نیست. شارلوت ادامه می‌دهد: اما همه‌چیز جزیی از این بازی هم نیست. مرد سیاه‌پوش جواب می‌دهد که پس تو حتما تمام بازی را نمی‌بینی. به قول مرد سیاه‌پوش هرچیزی که ما در این فصل دیده‌ایم بخشی از روایت و بازی فورد است. بازی‌ای که شامل ماجراهای ترسا و هیئت مدیره هم می‌شود. اگر ما قبول کنیم که مرد سیاه‌پوش همان ویلیام است، پس این اپیزود شک و تردیدهای ما را بعد از خروج ویلیام از پارک تایید می‌کنند. ویلیام پارک را از ورشکستگی نجات می‌دهد. این به این معنی است که او احتمالا به عنوان یکی از اعضای هیئت مدیره و سهام‌داران پارک این توانایی را دارد که موی دماغ فورد شود.
    شاید فورد نتواند از لحاظ فیزیکی به مرد سیاه‌پوش آسیب بزند، اما او می‌تواند مرد سیاه‌پوش که به خاطر مرگ همسرش (ژولیت) و تنفر دخترش از او در وضعیت روحی و روانی بدی به سر می‌برد را از لحاظ احساسی مورد ضربه‌ای کاری قرار دهد. و چه چیزی بهتر از مجبور کردن مرد سیاه‌پوش به تماشای دوباره‌ی از دست دادن دولوریس؟ بالاخره اگر یادتان باشد فورد در اپیزود قبل به برنارد گفت که این میزبانان نیستند که در چرخه‌های داستانی گرفتار هستند، بلکه انسان‌ها هم در چرخه‌هایی تکراری مثل میزبانان حبس شده‌اند. وقتی به داستان ویلیام و مرد سیاه‌پوش نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که شاید تلاش دوباره و دوباره‌ی او برای بازگشت به پارک برای پیدا کردن هزارتو و شکست خوردن، یکی از همان چرخه‌های انسانی عبثی است که فورد به آنها اشاره می‌کند. شاید فورد با استفاده از روایت جدیدش می‌خواهد به انسان‌ها هم ثابت کند که آنها در چرخه‌های تکراری گرفتار شده‌اند و بهتر است دست از دست و پا زدن بکشند. یا به میزبانان ثابت کند که انسان شدن چیزی را تغییر نمی‌دهد. بلکه خیلی زود می‌فهمند که از زندانی به درون زندانی دیگر وارد شده‌اند. برای میزبانان و انسان‌ها تنها چیزی که به شکستن این چرخه‌ها ختم می‌شود، خودکشی بوده است. اگر قبول کنیم که تصویر گذاشتن هفت‌تیر دولوریس بر روی سرش به معنای خودکشی اوست، پس می‌توان انتظار داشت که مرد سیاه‌پوش نیز بعد از شکست خوردن، خودش را برای خلاص کردن از این چرخه‌ی تکراری سالانه بکشد.
    بررسی خط داستانی میو، گذشته‌ی نامفهوم دولوریس، تدی و وایات را کمی روشن‌تر می‌کند. اگر ما باور داشته باشیم که فورد یک قدم از همه‌ی بازیگران این بازی جلوتر است و اینکه تمام مراحلش را خودش طراحی کرده، پس شاید خودِ او تمام این بازی را با برروزرسانی جدیدش در اپیزود اول و دستکاری برنامه‌نویسی‌های دولوریس به حرکت انداخته است. حقیقت این است که به نظر می‌رسد بروزرسانی فورد به روبات‌های بسیار شورشی‌تر از دفعه‌ی قبل (۳۰ سال پیش) ختم شده است. مثلا آنجلا قبل از اینکه تدی را بکشد، به این نکته اشاره می‌کند که وقتی وایات قصد انقلاب داشته باشد، تعداد زیادی میزبان انتقام‌جو پشت سر او صف خواهند کشید. اگر فورد از تاثیر شدیدی که بروزرسانی‌اش روی میزبانان دارد آگاه باشد که این‌طور به نظر می‌رسد، پس او باید از نقشه‌ای که میو برای حمله به مرکز کنترل و براندازی او ریخته باشد هم خبر داشته باشد.

    توصیفِ تدی از اینکه چرا برای قتل‌عام شهر به وایات (دولوریس) کمک کرده، خیلی به چیزی که در خط داستانی میو می‌بینیم نزدیک است: «اون گفت که بهم نیاز داره. من هم نتونستم مقاومت کنم. انگار خود شیطان کنترلم رو به دست گرفته بود». در این اپیزود می‌بینیم که میو خیلی راحت هکتور را راضی می‌کند که از چرخه‌ی داستانی‌اش خارج شود و به هم‌دست او تبدیل شود و در حالی که خودشان را با آتش می‌کشد، مدام از این می‌گوید که به زودی در جهنم بیدار می‌شوند. آیا اتفاقی که بین میو و هکتور اتفاق افتاد، همان چیزی است که سال‌ها پیش بین دولوریس و تدی اتفاق افتاده بوده است؟ آیا دولوریس هم تدی را برای کمک کردن به او برای کشتار مردم شهر ترقیب کرده بوده است؟
    «اون گفت که بهم نیاز داره. من هم نتونستم مقاومت کنم. انگار خود شیطان کنترلم رو به دست گرفته بود»
    آیا فورد از طریق میو دارد سعی می‌کند تا با تکرار رویداد خونینِ ۳۰ سال پیش، دلوس را از پارک فراری بدهد؟ چون بالاخره وست‌ورلد در موقعیت مشهورتری نسبت به ۳۰ سال قبل قرار دارد و کشته شدن کارکنان و مهمانان کاری می‌کند تا ماجرای پارک در دنیای واقعی به تیتر اول اخبار تبدیل شود و این یعنی خیلی‌ها بی‌خیال گذراندن تعطیلاتشان در وست‌ورلد می‌شوند. خرج‌ها بالا می‌رود، سهام سقوط می‌کند و شاید فورد این‌طوری موفق می‌شود بدون اینکه مسبب تمام این کارها خودش باشد، کنترل پارک را به‌طور کامل پس بگیرد. البته شاید هم این مهندسان دلوس هستند که در تمام این مدت در حال کنترل کردن میو برای به راه انداختن یک قشقرق بزرگ برای بیرون انداختن فورد بوده‌اند. هرچه است، خیلی دردناک خواهد بود اگر ناگهان میو متوجه شود که در تمام این مدت تحت کنترل دیگران بوده است. با تمام اینها اما مدرک خاصی که از اطلاع داشتن فورد درباره‌ی بیداری میو یا عدم آزادی عمل او خبر بدهد وجود ندارد. چون بالاخره اهداف شرورانه‌ای که میو در سر دارد به نظر نمی‌رسد که به نفع فورد یا دلوس باشد.
    نکته‌ی بعدی که در این اپیزود کم‌و‌بیش درباره‌ی دولوریس تایید می‌شود، به دلیل چرخه‌ی داستانی دردناکش برمی‌گردد. از همان اپیزودهای ابتدایی طرفداران نظریه‌پردازی می‌کردند که شاید خط داستانی دولوریس که شامل مورد تجاوز گرفتن و تماشای مرگ والدینش توسط مهمانان می‌شود، یک خط داستانی اتفاقی که توسط یک نویسنده نوشته شده نیست. بلکه فورد از این طریق دارد دولوریس را عذاب می‌دهد. اگر واقعا قاتل آرنولد، دولوریس باشد، پس با توجه به نزدیکی فورد با آرنولد می‌توان تصور کرد که او تصمیم می‌گیرد تا به جای اینکه دولوریس را برای همیشه بازنشسته کند یا بسوزاند، یک خط داستانی دردناک برای او طراحی کند تا او را برای ابد زجر بدهد. بالاخره عذاب الهی برای نافرمانی‌های بندگان یکی از خصوصیات خداهای گوناگون بوده است و ممکن است چنین چیزی درباره‌ی فورد به عنوان خالق این دنیا هم صدق کند. ظاهرا بعد از رابطه‌ای که بین دولوریس و ویلیام جرقه خورده بود، فورد تصمیم می‌گیرد تا نقش کلانتر شهر مدفون‌شده را از تدی بگیرد و او را به چیزی شبیه به زندانبانِ دولوریس تبدیل کند تا به وسیله‌ی او دختر شورشی داستان را در مسیر برنامه‌ریزی‌شده‌اش نگه دارد. به عبارت دیگر فورد نسخه‌ی جدید تدی را براساس ویلیام طراحی کرده است و برنارد را به نسخه‌ی سربه‌زیری از آرنولد. اما ویلیامی که به اندازه‌ی قبلی آزادی عمل یک انسان را ندارد و آرنولدی که فقط در ظاهر به اصل جنس شبیه است. این یعنی عذابی که فورد برای دولوریس ترتیب داده، خیلی ترسناک‌تر از چیزی که به نظر می‌رسد است: فورد تنها‌ترین دوستان دولوریس را از او گرفته است و جای آنها را با نسخه‌های نصفه‌ونیمه‌ای از آنها پر کرده است.

    نکته‌ی تامل‌برانگیز بعدی که در این اپیزود از زبان دولوریس می‌شنویم جایی است که او با جدیت کامل روشن می‌کند که علاقه‌ای به بیرون رفتن از پارک ندارد. ویلیام فکر می‌کرد که می‌تواند با بیرون بردن مخفیانه‌ی دولوریس از پارک، او را نجات دهد. این در حالی است که هدف اصلی میو هم فرار از پارک است. اما دولوریس حرف جالبی می‌زند: اگر بیرون این‌قدر خوب است، چرا همه برای آمدن به پارک سر و دست می‌شکنند. ما می‌دانیم که در دنیای سریال، درمان تمام بیماری‌ها کشف شده است. این بزرگ‌ترین مدرکی است نشان می‌دهد احتمالا با یک دنیای دستوپیایی سروکار نداریم. اما چرا انسان‌ها این‌قدر برای آمدن به پارک سر و دست می‌شکنند؟ شاید دلیلش روانی باشد. شاید به همان دلیلی که ما عاشق بازی‌های ویدیویی هستیم. چون در GTA همه‌چیز لذت‌بخش‌تر و ساده‌تر و هیجان‌انگیزتر از دنیای سیاه و پیچیده و کسل‌آور واقعی است. شاید عدم علاقه‌ی دولوریس به ترک کردن پارک به این معنی باشد که او می‌داند بیرون رفتن از اینجا نه تنها مشکلاتش را حل نمی‌کند، بلکه آنها را بدتر هم می‌کند. یک روبات چگونه می‌تواند خودش را در میان انسان‌ها مخفی نگه دارد و یک روبات چگونه می‌تواند حقش را از انسان‌هایی که نوع آنها را ماشین‌هایی در خدمت خودشان می‌دانند بگیرد. شاید بهترین محل زندگی برای دولوریس و امثال او همین پارک است و شاید او و دیگران باید به جای فرار، اداره‌ی آنجا را خود به دست بگیرند و وست‌ورلد را به اولین دنیایی که روبات‌ها می‌توانند با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنند تبدیل کنند.
    نهایتا به مهم‌ترین رویداد اپیزود این هفته می‌رسیم. همان‌طور که کل اینترنت این موضوع را حدس زده بود، مشخص شد که بله، دکتر فورد در خفا نسخه‌ی مصنوعی دوست و همکارش آرنولد وبر را ساخته بوده و اسمش را برنارد لو گذاشته بوده است. این افشا خیلی از سوالات‌مان را توضیح می‌دهد. مثلا چرا صدای آرنولد خیلی به جفری رایت شبیه بود. این در حالی است که چنین کاری خیلی با چیزی که درباره‌ی آدم نوستالژیکی مثل فورد می‌‌دانیم جفت‌و‌جور است. بالاخره داریم درباره‌ی کسی حرف می‌‌زنیم که کل خانواده‌اش را در قالب روبات ساخته است و آنها را در کلبه‌ای مخفی نگه داشته است. اگرچه ما باز در این اپیزود می‌بینیم که فورد ظاهرا خیلی سر تعیین هدف پارک با آرنولد اختلاف داشته است، اما بعد از مرگ او نمی‌توانسته جلوی خودش را از ساختن کلون دوستش بگیرد. اما در حالی که این موضوع برای تماشاگران معمولی «وست‌ورلد» یک غافلگیری تمام‌عیار است، طرفداران خوره‌ی سریال از قبل به این موضوع شک کرده بودند و سریال هم البته تلاش چندانی برای مخفی نگه داشتن تمام و کمال این موضوع نکرده بود. فقط کافی بود کمی به تصاویر سریال دقیق‌تر نگاه کنید و به دیالوگ‌ها تیزتر گوش کنید تا متوجه‌‌ی سیل سرنخ‌های بسیاری که در همه‌‌جا پراکنده شده بودند شوید. از تابلوترین‌شان می‌توان به اسم برنارد لو اشاره کرد که براساس جایگذاری متفاوت حروف آرنولد وبر ساخته شده است.
    اما می‌دانید چیه؟ خیلی‌ها ممکن است از دانستن جلوتر این غافلگیری ناراحت باشند، اما من یکی از آنها نیستم. چون هدف اصلی این سریال غافلگیری نیست. اگر قرار باشد «وست‌ورلد» را فقط براساس توانایی‌اش در غافلگیری‌مان درجه‌بندی کنیم، پس حتما در حال تماشای سریالی اشتباهی هستیم یا متوجه ویژگی‌های اصلی سریال نشده‌ایم. اگر «وست‌ورلد» اکنون به سریال تحسین‌شده و بربحث‌و‌گفتگویی تبدیل شده، به خاطر غافلگیری‌هایش نیست. چنین چیزی درباره‌ی سریالی مثل «مستر روبات»، «بازی تاج و تخت» و «آینه‌ی سیاه» هم صدق می‌کند. مثلا «آینه‌ی سیاه» به نقطه‌ای رسیده که به سادگی می‌توان انتظار دو-سه‌تا غافلگیری را در هر اپیزودش کشید، اما چرا این سریال کماکان نفس‌مان را بند می‌آورد؟ چون تمام هوشمندی و زیبایی سریال به یک غافلگیری خلاصه نمی‌شود، بلکه نه تنها در نحوه‌ی اجرای غافلگیرکننده‌ی غافلگیری‌ها سنگ‌تمام می‌گذارد، بلکه از درون این غافلگیری‌ها پیچیدگی‌هایی را بیرون می‌کشد که غیرقابل‌حدس هستند. اگر جلوتر دانستن یک پیچ داستانی تجربه‌ی آن سریال را برایتان خراب می‌کند، پس یا آن سریال کارش را اشتباه انجام داده است یا آن سریال برای شما نیست یا شما متوجه‌ی عصاره‌ی اصلی آن سریال نشده‌اید.

    «وست‌ورلد» صرفا به خاطر داشتن غافلگیری‌ سریال خوبی نیست، بلکه به خاطر نحوه‌ی رونمایی از آنها تحسین‌برانگیز است. نمونه‌ی فوق‌العاده‌ی آن را می‌توانید در گفتگوی فورد و برنارد بعد از فاش شدن روبات بودن برنارد در اپیزود هشتم ببنید. دیدیم که در لابه‌لای این افشا جزییاتی وجود داشت که کماکان آن غافلگیری را به موضوع جذابی برای بحث کردن درباره‌ی ابعاد مختلف شخصیت‌ها و اید‌ه‌های تماتیک سریال تبدیل می‌کرد. چنین چیزی باز دوباره در این اپیزود هم وجود دارد. اینکه برنارد متوجه شود نسخه‌ی کلون‌شده‌ی آرنولد است یک چیز است، اما اینکه برنارد به درون خاطراتش نفوذ کند و در صحنه‌ای دردناک که هیچکس پیش‌بینی‌اش نکرده بود، برای به یاد آوردن اولین خاطره‌اش، درد از دست دادن پسرش را فراموش کند، چیزی دیگر. اینکه معلوم شود جفری رایت نقش برنارد و آرنولد را بازی کرده یک چیز است، اما اینکه همراه با دولوریس قدم به آن کلیسای سفید بگذاریم و در یک چشم به هم زدن به خط‌های زمانی مختلفی از آزمایشگاه زیرزمینی آرنولد سفر کنیم و با خودِ آرنولد واقعی روبه‌رو شویم، چیزی دیگر.
    اگر «وست‌ورلد» اکنون به سریال تحسین‌شده و بربحث‌و‌گفتگویی تبدیل شده، به خاطر غافلگیری‌هایش نیست
    این غافلگیری به تایید شدن یک تئوری خلاصه نمی‌شود، لذت اصلی این است که ببینیم این موضوع چه تاثیری روی کاراکترها داشته است، چه عواقبی دارد و چگونه ادامه‌ی داستان را تغییر می‌دهد. پس، باز دوباره چیزی که درباره‌ی فاش شدن هویت واقعی آرنولد اهمیت دارد، جزییاتی جدید درباره‌ی دلیل درگیری موسسان پارک است. این جمله را هر هفته باید تکرار کنم: من روز به روز بیشتر از قبل عاشق شخصیت و فلسفه‌ی فورد می‌شوم. فورد در لحظات پایانی این اپیزود توضیح می‌دهد که آرنولد قصد داشت مخلوقاتشان را به خودآگاهی برساند و کاری کند تا این ماشین‌های مصنوعی بتوانند مثل موجودات طبیعی فکر و عمل کند. اما فورد با خودآگاهی روبات‌ها مخالف بود. نه فقط به خاطر اینکه این موضوع می‌تواند خطرناک باشد و نه به خاطر اینکه او به روبات‌ها به عنوان ماشین‌هایی خدمتکار نگاه می‌کند و اهمیتی به احساسات آنها نمی‌دهد، بلکه درست برعکس.
    فورد به میزبانان به عنوان موجوداتی برتر از انسان‌ها نگاه می‌کند. هرچند تعریف او از «برتر» با چیزی که در ابتدا به ذهن می‌آید فرق می‌کند. تعریف او از «برتر» چیزهای زیادی را درباره‌ی شخصیت او برای ما فاش می‌کند. میزبانانِ آرنولد برای تصمیم‌گیری آزادی عمل دارند، اما تصمیمات میزبانان فورد توسط کس دیگری برایشان گرفته می‌شود و آنها نباید نگران این باشند که احساسات مزاحم انسانی جلوی آنها را در رسیدن به دستاوردهای بزرگشان بگیرد. به قول فورد، آرنولد با رساندن روبات‌ها به خودآگاهی قصد داشت، نسخه‌ی تازه‌ای از انسان‌ها را بسازد. به قول او چنین چیزی دستاورد بزرگ و پیشرفت خاصی نسبت به گذشته محسوب نمی‌شود. این‌طوری روبات‌ها چیزی بیشتر از انسان‌هایی با مشکلات مرسوم انسان‌ها نیستند. اما فورد برای میزبانان نقشه‌ی دیگری کشیده است. او از طریق میزبانان به دنبال انسان‌هایی است که دارای خصوصیات منفی و مزاحم انسانی نیستند. از نگاه فورد توانایی داشتن یک زندگی برنامه‌ریزی‌شده که اتفاقات بدش را به راحتی فراموش می‌کنیم و درد و رنج‌ها با فشردن یک دکمه از بین می‌روند یک تکامل محسوب می‌شود و به معنی «برتری» بر انسان‌هاست.

    حالا حق با چه کسی است؟ آیا واقعا فورد درست می‌گوید که میزبانان به خاطر در کنترل بودن ذهن و احساساتشان برتر از موجودات دیگر هستند؟ آیا زندگی کردن در نادانی از حقیقت و ماهیت زندگی‌تان بهتر از اطلاع داشتن از اتفاقات پشت صحنه است؟ حداقل فورد این‌طور فکر می‌کند. او رویاپرداز و مخترعی است که ظاهرا سعی کرده از طریق مخلوقاتش چیزی را خلق کند که بدون پاشنه‌ی آشیل انسان‌ها باشند و باید در مسیر تکامل اصلاح شوند. از طرف دیگر برنارد، میو و دولوریس را داریم که از زندگی‌شان آگاه هستند و دوست دارند همچون یک انسان با آنها رفتار شود. به راحتی نمی‌توان به یک جواب مطلق رسید، اما یک چیز مشخص است: فورد چیزی را دارد پس می‌زند که تمام عمرش به آن دسترسی داشته است. برای او خیلی آسان است که از انسانیت خسته شده باشد و آن را دست‌کم بگیرد.
    فورد به میزبانان به عنوان موجوداتی برتر از انسان‌ها نگاه می‌کند
    اما سخنان حکیمانه‌ی فورد هنوز تمام نشده است. فورد به برنارد می‌گوید اگر شما میزبانان، انسانیت‌تان را در دنیا توی بوق و کرنا کنید، فکر می‌کنید چه چیزی انتظارتان را می‌کشد؟ فکر می‌کنید انسان‌ها جلوی شما فرش قرمز پهن می‌کنند؟ فورد از این می‌گوید که انسان‌ها فقط به یک دلیل در این دنیا تنها هستند: ما هرچیزی که برتری‌مان را به چالش کشیده است را از بین برده‌ایم و به زانو درآورده‌ایم. که ما دنیایمان را نابود کرده و به اطاعت از خودمان وا داشتیم و زمانی که چیزی برای چیره شدن باقی نمانده بود، این جای زیبا را ساختیم. فورد درباره‌ی غریزه‌ی انسان‌ها در ترس از بیگانگان و اجازه ندادن به وجود داشتن چیزی قوی‌تر از خودشان راست می‌گوید. کافی است میزبانانِ خودآگاه قدم به دنیای بیرون بگذارند و به چیزی بیشتر از ابزار سرگرمی تبدیل شوند تا به سرعت نابود شوند.
    این بحث به سوال درگیرکننده و ترسناک این هفته‌ی سریال تبدیل می‌شود؟ ما می‌دانیم که میزبانان نسخه‌ی تکامل‌یافته‌تر انسان‌ها هستند. نه تنها از لحاظ هوشی بسیار بسیار پیشرفته‌تر و دقیق‌تر هستند، بلکه از لحاظ بدنی هم می‌توانند به همان اندازه قوی‌تر باشند. حتی فورد در دو اپیزود اخیر فاش کرد که برنارد خیلی در کارهایش به او کمک کرده و حتی چیزهای مهمی هم مثل ساخت یک در پشتی برای میزبانان را به فورد یاد داده است. این به این معنی است که به قول فورد همان‌طور که ما انسان‌های مدرن، نئاندرتال‌ها را منقرض کردیم، نسخه‌ی قوی‌تر و تکامل‌یافته‌تر انسان‌ها هم در صورت آزادی می‌توانند جای ما را بگیرند. این همیشه سازوکارِ طبیعت بوده است. نسخه‌ی قوی‌تر جای قبلی را می‌گیرد و شاید عصر انقراض بعدی، انقراض انسان‌ها به دست هوش‌های مصنوعی باشد. فورد اینگونه سوال جالبی را برای ما تماشاگران مطرح می‌کند؟ می‌دانم که خیلی از ما با دولوریس و دار و دسته‌اش همذات‌پنداری می‌کنیم و در آرزوی آزادی آنها هستیم، اما آیا در صورتی که خطر نابودی ما توسط آنها وجود داشته باشد، باز به همین چشم به آنها نگاه می‌کنیم؟

    البته می‌توان از زاویه‌ی دیگری به این موضوع نگاه کرد. فورد از ابتدای سریال تلاش بسیاری کرده تا آرنولد را دیوانه جلوه دهد. دیوانه‌ای که با طرز فکر دیوانه‌وارش کار دست خودش داد. دیوانه‌ای که رویایش برای هوشیاری روبات‌ها کاری کرد تا به دست یکی از همان روبات‌های هوشیار کشته شود. اگرچه ما در ابتدا به صحت حرف‌های فورد اطمینان نداشته‌ایم، اما کمی که بیشتر با او وقت گذراندیم و کمی که بیشتر به چیزی که در سرش می‌گذرد نزدیک شدیم، به نظر می‌رسید که چندان هم بد نمی‌گوید. شاید واقعا حق با فورد باشد. شاید واقعا این فورد است که دارد از میزبانان و انسان‌ها حفاظت می‌کند. شاید خودآگاهی میزبانان با توجه به قتل‌عام ۳۰ سال پیش، کار درستی نباشد. اما این یعنی ما هم داریم مثل بقیه گول فورد را می‌خوریم. پس شاید قضیه طوری که فورد تعریف می‌کند، نباشد. شاید آرنولد دیوانه نباشد، بلکه این خود اوست که دیوانه‌ی مخفی جمع ماست. در تکه متنی که برنارد از کتاب «آلیس در سرزمین عجایب» برای پسرش می‌خواند، شخصیت مدهتر می‌خواهد دنیای منحصربه‌فرد خودش را درست کند. دنیایی که همه‌چیز در آن چیزی که باید باشد نیست. بله، من هم مثل شما در زمانی که دولوریس به قتل آرنولد اعتراف کرد تعجب کردم. به نظر نمی‌رسد دختر معصوم قصه‌ی ما توانایی چنین کاری را داشته باشد. فورد اما سابقه‌ی چنین کاری را دارد. او هرچیزی که سر راهش قرار می‌گیرند را از بین می‌برد. مثلا در رابطه با وضعیت ترسا دیدیم کافی است کسی فرمانروایی او بر پارک را به چالش بکشد تا خیلی زود در سه سوت نفله شود. فورد قربانی‌اش را به جای خلوتی کشید، به برنارد دستور داد که او را بکشد و همه‌چیز را تصادفی جلوه داد. شاید ۳۰ سال پیش هم فورد برنامه‌ریز اصلی قتل‌عام بوده است و کاری کرده تا دولوریس آرنولد را بکشد. تا از این طریق هم از شر همکارش خلاص شود و هم به همه بفهماند که خودآگاهی روبات‌ها چه عواقب فاجعه‌باری در پی خواهد داشت.
    اپیزود نهایی فصل اول «وست‌ورلد» حماسی خواهد بود. بالاخره معلوم می‌شود که روایت جدید فورد چه چیزی است. روایتی که هرچیزی است، به نظر می‌رسد فورد با استفاده از آن قصد دارد علاوه‌بر بیرون آمدن از زیر سایه‌ی آرنولد و اثبات توانایی‌های خودش، فرمانروایی‌اش بر وست‌ورلد را توی مغز همه کند. این را به‌علاوه‌ی ماموریت انتقام‌جویانه‌ی میو در جهنم و برخورد دولوریس و مرد سیاه‌پوش در هزارتو کنید تا هیجان‌مان لبریز شود. اپیزود نهایی این فصل ما را بعد از ۹ قسمت مقدمه‌چینی به درون اصل داستان وارد خواهد کرد و این واقعا تحسین‌برانگیز است. کمتر سریالی را می‌توان پیدا کرد که ۹ قسمت کامل را به دنیاسازی و زمینه‌چینی تاریخ و کاراکترها و جزییات اطرافشان اختصاص داده باشد و هنوز این‌قدر جذاب باشد. حتی «بازی تاج و تخت» هم از آوردن بسیاری از جزییات مهم کتاب‌ها به سریال سرباز می‌زند و امیدوار است که خودمان ته و توی ناگفته‌ها را با سر زدن به کتاب‌ها در بیاوریم. اما «وست‌ورلد» با جسارت بالایی تمرکزش را روی ساخت دنیا و تاریخی قرار داده است که فاز اصلی‌اش تازه از اپیزود بعد شروع می‌شود و واقعا دیدن اینکه سریال از اینجا به کجا می‌رود هیجان‌انگیز است.



  7. کاربر مقابل از Rasoulh111 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  8. #66
    حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    نوشته ها
    15,602
    تشکر
    248
    تشکر شده : 13,531
    [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]



    اولین نکته‌ای که درباره‌ی فینال فصل اول «وست‌ورلد» دوست دارم این است که این یکی از بهترین اپیزودهایی است که در سال‌های اخیر در قالب تلویزیون دیده‌ام. چنین چیزی را درباره‌ی افتتاحیه‌ی این سریال هم گفتم، اما این اپیزود جای قبلی را به عنوان بهترین قسمت کل سریال می‌گیرد. چون اگر آن یک شروع درگیرکننده و هیجان‌انگیز بود، حالا بعد از ۹ قسمت جمع شدن تمام بحث‌ها، سوالات، احساسات و اسرار سریال برروی یکدیگر، طبیعتا با سرانجامی طرفیم که سریال را در اوج راهی تعطیلات می‌کند. همیشه بهترین قسمت‌های یک سریال تلویزیونی از نگاه من، آنهایی بوده‌اند که ریتم تپنده و زنده‌ای دارند و ترکیب دلپذیری از چندین و چند عنصر و مزه‌ی مختلف هستند که با هارمونی فوق‌العاده‌ای در یکدیگر ذوب شده‌اند. اپیزود دهم «وست‌ورلد» که «ذهن دوگانه» نام دارد، اپیزودی است که با چنین فرمولی ذهن تماشاگر را از چندین و چند زاویه‌ی گوناگون مورد حمله قرار می‌دهد. «ذهن دوگانه» علاوه‌بر اینکه از لحاظ داستانگویی بسیار فلسفی و خیال‌پردازانه است، بلکه از طریق عشق مقاومت‌مان را در هم می‌شکند و اشک‌مان را سرایز می‌کند. همزمان ذهن‌مان را برای فکر کردن به سوالات بیشتر به جنبش می‌اندازد و البته بدون لحظات خنده‌دار و اکشن‌های خونین دهه‌ی هشتادی هم نیست. بنابراین چگونه می‌توان جمع شدن تمام اینها در کنار یکدیگر را دوست نداشت.


    نکته‌ی دومی که درباره‌ی این اپیزود دوست دارم این است که باز دوباره به کسانی که فقط روی تئوری‌پردازی‌های این سریال تمرکز می‌کنند و باور دارند که آنها لذت سریال را خراب کرده‌اند یادآور می‌شود که هسته‌ی این سریال شوک‌آفرینی به وسیله‌ی یک سری اسرار پیش‌پاافتاده نیست. بلکه سریال به افق بزرگ‌تری چشم دوخته است و درباره‌ی مسائل جذاب‌تری نسبت به اینکه آیا مرد سیاه‌پوش، ویلیام است یا نه صحبت می‌کند. این را به این دلیل می‌گویم که اگرچه سریال می‌توانست این راز آشکار را به یک اتفاق بزرگ تبدیل کند و آن را تا لحظات پایانی این اپیزود عقب بیاندازد، اما دیدیم که در همان ابتدا شروع به دادن سرنخ‌های آشکاری به این تئوری کرد و هنوز به اواسط این اپیزود نرسیده بودیم که آن را فاش کرد. این باز دوباره نشان می‌دهد که خودِ سازندگان هم می‌دانستند غافلگیری‌هایشان با هدف غافلگیری تماشاگران طراحی نشده بوده، بلکه غافلگیری‌های اصلی سریال چیزهایی هستند که در ادامه‌ی آن غافلگیری‌ها می‌آیند. دیگر ویژگی‌ این اپیزود اما این بود که همان‌طور که سازندگان قولش را داده بودند، بیشتر از اینکه معمای جدیدی ایجاد کند (که کماکان ایجاد کرد!)، روی جواب دادن یک به یک سوالاتِ طرفداران تمرکز کرده بود. بنابراین ما هم برخلاف ساختار بررسی اپیزودهای قبلی، این‌بار یک به یک این جواب‌ها را مرور می‌کنیم.

    هدف آرنولد چه چیزی بود؟

    بزرگ‌ترین غافلگیری این اپیزود مربوط به چیزی که دکتر فورد در تمام این مدت‌ می‌خواست، می‌شد. چیزی که او را از یک خدایی شرور در عرض یک اپیزود رستگار کرد و به همان شیطان لازمی تبدیل کرد که شاید روبات‌ها بدون انتخاب‌ها و طرز فکر پیچیده‌ی او، توانایی جرقه زدن آتشِ انقلابشان را پیدا نمی‌کردند. اما قبل از اینکه به فورد برسیم، باید ببینیم هدف آرنولد چه بود؟ «وست‌ورلد» با وجود تمام راز و رمزهایش در رابطه با چیزی که آرنولد وبر می‌خواست، خیلی ساده است. یا حداقل ساده‌تر از چیزهای دیگر. قبل از اینکه پارک به روی عموم باز شود، چیزی که به آرنولد انگیزه می‌داد، مرگ پسرش چارلی بود که او را در شرایط ناثباتی قرار داده بود. فورد رابطه‌ی خودش و آرنولد را در اپیزود چهارم این‌گونه توصیف کرد: «در ابتدا تصور می‌کردم که همه‌چیز تعادل ایده‌آلی خواهد داشت. حتی با شریکم آرنولد هم شرط بستم. ما صدها خط داستانی امیدوارانه طراحی کردیم. البته تقریبا هیچ‌کس خودش رو درگیر اونا نکرد. منم شرط رو باختم. آرنولد همیشه نگاه تیروتاریکی به آدم‌ها داشت. اون میزبانان رو ترجیح می‌داد. التماس می‌کرد که نزارم شما، آدم‌هایی که سروکارشون با پوله، دلوس رو راه بدم».
    «امیدوارم دونستن این موضوع آرومت کنه که من هیچ انتخاب دیگه‌ای برات نذاشتم»
    طبق معمول جملاتِ فورد، این یکی هم کمی گیج‌کننده است. چه کسانی علاقه‌ای به صدها خط داستانی امیدوارانه‌ای که نوشته بودند نشان نداده است؟ شاید منظور فورد اولین مهمانان هستند که علاقه‌ای به بازی کردن در نقش یک انسان و قهرمان نداشته‌اند و برای انجام کارهایی که در دنیای واقعی نمی‌توانستند به وست‌ورلد می‌آمدند و در نتیجه عیش و نوش و تیراندازی و کشتار را با چیز دیگری عوض نمی‌کردند و این به معنای یک‌عالمه عذاب برای میزبانان بدبخت بوده است. مخصوصا با توجه به اینکه تئوری ذهن دوگانه‌ی آرنولد که حالا به هزارتو تبدیل شده بود، جواب داده بود و این به خودآگاه‌شدنِ دولوریس انجامیده بود. از آنجایی که دولوریس تنها موجود زنده‌ی پارک باقی نمی‌ماند و بقیه هم آرام آرام به او می‌پیوستند، آرنولد نمی‌توانست قبول کند که چنین بلایی توسط مهمانان سر موجودات زنده بیاید. این وسط آرنولد موفق شده بود ثابت کند که تئوری هزارتو کار می‌کند و روبات‌ها توانایی به دست آوردن آزادی عملشان را دارند.
    فقط مشکل این بود که آرنولد هیچ‌وقت موفق نشد فورد را راضی به زنده بودن روبات‌ها و در نتیجه بسته نگه داشتن درهای پارک کند. فورد که به هوشیاری روبات‌ها باور نداشت، درخواست آرنولد را رد کرد. آرنولد هم دولوریس را برنامه‌ریزی کرد تا تمام میزبانان، خالقش و خودش را قتل‌عام کند. تا شاید از این طریق جلوی پروسه‌ی هوشیاری آنها را بگیرد و آنها را به حالت قبلی‌شان برگرداند. آرنولد برای مجبور کردن دولوریس به انجام این کار از قطعه‌ی «خیال‌اندیشی» کلود دبوسی و جمله‌ی «این لذت‌های خشن، پایان خشنی در پی خواهند داشت» استفاده کرد. به این ترتیب، دولوریس از یک اندرویدِ هوشیار تبدیل به قاتل بی‌رحمی به اسم وایات شد و به روی همه آتش گشود. نکته‌ی این اتفاق و یکی از غافلگیری‌های دیگر این اپیزود این است که برخلاف چیزی که فکر می‌کردیم، دولوریس به خاطر اینکه به خودآگاهی رسیده بود، مردم شهر را به خاک و خون نکشیده بود. دولوریس به خاطر اطلاع پیدا کردن از حقیقت پشت پرده دیوانه نشده بود. او ماشه را به انتخاب خودش نکشیده بود. بلکه تمام اینها بخشی از برنامه‌ریزی‌اش بود. خود آرنولد هم در هنگام تنظیم کردن گرامافون به دولوریس می‌گوید که: «امیدوارم دونستن این موضوع آرومت کنه که من هیچ انتخاب دیگه‌ای برات نذاشتم». به عبارت دیگر آرنولد می‌خواست با کمک دولوریس پارک را نابود کند. او باور داشت که شاید خودکشی او توسط یک میزبان باعث شود تا فورد سر عقل بیاید و درهای پارک را برای همیشه ببندد. اما آرنولد لج‌بازی و علاقه‌ی فورد به بازی کردن به جای خدا را دست‌کم گرفته بود. در نتیجه فورد با وجود مرگ بهترین دوستش، در پارک را باز کرد و حتی آن را گسترش داد.

    هدف مرد سیاه‌پوش چه بود؟

    این اپیزود بالاخره فاش کرد که مرد سیاه‌پوش با بازی اد هریس نسخه‌ی پیرِ ویلیام با بازی جیمی سیمپسون است. همچنین نه تنها او یکی از اعضای هیئت مدیره‌ی دلوس است، بلکه سرمایه‌دار اصلی پارک هم است و یک‌جورهایی صاحب تمام وست‌ورلد. اگرچه بسیاری از ما می‌دانستیم که چنین افشایی بی‌بروبرگرد اتفاق خواهد افتاد، اما دو نکته کماکان کاری کردند تا این غافلگیری تمام قدرتش را از دست ندهد. همان‌طور که در نقد اپیزود قبل هم گفتم، غافلگیری‌های سریال برای کاراکترهای داخل سریال است و کافی است به صورت ایوان ریچل وود که دل‌شکستگی و خیانت دردناکی که از فهمیدن هویت مرد سیاه‌پوش به نمایش می‌گذاشت را نگاه کنید تا متوجه‌ی عمق حس نابودکننده‌ای که این افشا برای او داشته است شوید. ویلیام عزیز و قهرمان او تبدیل به دیوانه‌ای شده است که دیگر هیچ اهمیتی به زنی به اسم دولوریس نمی‌دهد و همان‌طور که لوگان می‌خواست، به آدمی تبدیل شده است که فقط از بازی‌اش لذت می‌برد.
    انگار اولین برداشت‌مان از مرد سیاه‌پوش در اپیزود اول به حقیقت تبدیل شده است. آن موقع مرد سیاه‌پوش را با گیمرهایی مقایسه کردیم که به روایت اصلی بازی اهمیتی نمی‌دهند و می‌خواهد راز و رمزهای دنیای بازی را کشف کنند و درجه‌ی سختی «کابوس‌وار» را باز کنند. اما در ادامه نظرمان تغییر کرد و به این نتیجه رسیدیم که امکان دارد مرد سیاه‌پوش بعد از تجربه‌اش با دولوریس به دنبال این است تا دختر رویاهایش را واقعا از زنجیرهای برنامه‌هایش و این پارک آزاد کند و دیگر میزبانان زندانی پارک را با فشردن یک دکمه‌ی بزرگ قرمز در مرکز هزارتو به هوشیاری برساند، اما در پایان معلوم شد تنها چیزی که او دنبال می‌کرد سخت‌تر کردن گیم‌پلی بازی بوده است. او فقط می‌خواست بازی اعتیادآوری که در طول این ۳۰ سال درگیرش شده بود را چالش‌برانگیزتر کند و اصلا هم کاری نداشت که با این کارش باعث ایجاد فاجعه‌ی مرگباری بین انسان‌ها و روبات‌ها می‌شود. به عنوان کسی که بعد از ناپدید شدن دولوریس مجبور شد تمام وست‌ورلد را برای پیدا کردن او زیر پا بگذارد و هرکسی که سر راهش قرار می‌گرفت را بکشد و به عنوان کسی که تا دورترین نقاط نقشه و لبه‌ی دنیا سفر کرده بود، ویلیام طوری طعم خشونت و جنبه‌ی بازی بودنِ وست‌ورلد را چشیده بود که دیگر نمی‌توانست به آن همانند یک داستان پریانی نگاه کند.
    بنابراین در این اپیزود دیدن اینکه او به این نتیجه می‌رسد هزارتو برای او نیست، تامل‌برانگیز بود. نکته‌ی کنایه‌آمیز ماجرا این است که مرد سیاه‌پوش به این باور رسیده بود که وست‌ورلد مثل یک بازی ویدیویی از ساختار مصنوعی و ساده‌ای پیروی می‌کند که می‌توان از طریق حل کردن آن، سیستمش را خراب کرد. اما او در نهایت به این نتیجه می‌رسد که میزبانان وست‌ورلد اگرچه یک سری ماشین به نظر می‌رسند و دنیای آنها اگرچه دنیایی مصنوعی است، اما آنها به اندازه‌ی انسان‌ها پیچیده و زنده هستند و از سازوکار خاص خودشان بهره می‌برند. این نکته‌ای بود که فورد در چند اپیزود قبل به آن اشاره کرده بود. اینکه فکر نکنید انسان‌ها آزاد هستند. آنها هم در چرخه‌های داستانی تکراری خودشان گرفتار هستند و وست‌ورلد نماینده‌ی کوچکی از دنیای واقعی و بزرگ بیرون است. برخلاف چیزی که ویلیام بعد از جستجویش برای دولوریس به آن رسیده بود، آنها مهره‌های یک بازی نیستند. بلکه موجوداتی هستند که توانایی زنده شدن را دارند. نکته‌ی غم‌انگیز داستان ویلیام این است که شاید اگر او صبر می‌کرد و ایمانش را خیلی زود از دست نمی‌داد، می‌توانست بعد از ۳۵ سال در قالب نجات‌دهنده‌‌ی دولوریس دوباره به او بپیوندد. هرچند مرد سیاه‌پوش به‌طرز عجیبی بالاخره به آرزویش می‌رسد و در پایان این اپیزود بازویش را در حالی پیدا کرد که توسط شلیک گلوله‌ی میزبانان پاره و خون‌آلود شده است. حالا او با یک حریف واقعی روبه‌رو شده است. ارتشی از آنها.

    هدف فورد چه بود؟

    غافلگیری اصلی «وست‌ورلد» که نشان داد سازندگان اگر بخواهند می‌توانند آن را تا دقیقه‌ی آخر مخفی نگه دارند به نقشه‌ای که فورد در تمام این مدت کشیده بود برمی‌گردد. شاید عجیب‌ترین افشای سریال تاکنون جایی بود که معلوم می‌شود روایت جدید دکتر فورد که در تمام طول فصل در حال ساختن آن بود، در تمام طول فصل در حال پخش شدن در جلوی چشم ما بوده و خودمان خبر نداشته‌ایم. اگر یادتان باشد در اپیزودهای آغازین سریال، فورد توی ذوقِ خط داستانی‌ای که سایزمور طراحی کرده بود زد و آن را چیزی تکراری و خسته‌کننده خواند. همان داستان تکراری قتل و کشتار و خشونت. در ادامه با به میان کشیده شدن پای وایات به عنوان یک آنتاگونیست خون‌خوار، به نظر نمی‌رسید فورد مسیر متفاوتی را پیش گرفته است.
    حقیقت این است که فورد روایتی را طراحی کرده بود که چیزی بزرگ‌تر و فراتر از مرزهای وست‌ورلد بوده است
    اما حقیقت این است که فورد همان‌طور که قول داده بود، روایتی را طراحی کرده بود که چیزی بزرگ‌تر و فراتر از مرزهای وست‌ورلد بوده است. این‌بار به جای روایت داستانی در چارچوب یک دنیای غرب وحشی، فورد همان کاری را کرده بود که جاناتان نولان و لیزا جوی دارند با این سریال انجام می‌دهند: او داستانی را نوشته است که شاید در محیط غرب وحشی جریان دارد، اما عمیق‌تر از چیزی که به نظر می‌رسید بود و خودش را به ژانر و کلیشه‌هایش محدود نمی‌کرد. این‌بار با یک داستان فرامتنی سروکار داشتیم. داستان میزبانی به اسم دولوریس که به هوشیاری می‌رسد و به‌طرز تراژیکی در کنار ساحلی که قرص کامل ماه در پس‌زمینه‌اش به چشم می‌خورد در آغوش عشق قدیمی‌اش پس از به زبان آوردن چند جمله‌ی ملودراماتیک، جان می‌دهد.
    هیچ چیزی دردناک‌تر از لحظه‌ای نبود که معلوم می‌شود صحنه‌ی مرگ قلابی دولوریس در مقابل اعضای هیئت مدیره و مهمانان رده‌ بالای پارک برنامه‌ریزی شده بود. اینکه متوجه شوی تمام چیزی که تاکنون نگاه می‌کردید واقعیت نبوده و شما هم به عنوان تماشاگران تحت کنترل نیرویی بالاتر بوده‌اید و گول خورده‌اید، مثل مشت محکمی است که بی‌هوا روانی شکم‌تان می‌شود و نفس‌تان را در سینه حبس می‌کند. غافلگیری مرکزی فصل اول سریال و چیزی که به درستی تاکنون مخفی نگه داشته بود، در همین لحظه رخ می‌دهد و این غافلگیری از این جهت اهمیت دارد که ما را به بهترین شکل ممکن به جای کاراکترهای میزبان داستان قرار می‌دهد و کاری می‌کند تا ضربه‌ی عاطفی و بحرانی که پس از لو رفتن خالی‌بندی بودن زندگی‌شان حس می‌کنند را واقعا لمس کنیم.

    یادتان می‌آید در اپیزودهای اول وقتی تدی و والدین دولوریس کشته می‌شدند، او چگونه زجه و زاری می‌کرد. او نمی‌دانست که فردا تمام اینها را فراموش می‌کند و نمی‌دانست که هر روز دارد چه احساسات دروغی را از ته قلب احساس می‌کند. وقتی دولوریس به هوشیاری رسید، تازه متوجه شد که چه خیانتی به او شده است. خب، سریال به‌طرز هوشمندانه‌ای موفق می‌شود چنین سناریویی را روی تماشاگران هم اجرا کند. به شخصه در صحنه‌ی پایانی دولوریس و تدی در ساحل، کنترل خودم را از دست دادم و چشمانم را خیس پیدا کردم. درست مثل وقتی که دولوریس جنازه‌ی تدی را در وسط خیابان‌های سوییت‌واتر در آغوش گرفته بود و اشک می‌ریخت. تا اینکه چند دقیقه بعد او باز دوباره پس از فشردن چندتا دکمه توسط کارمندان پارک به سر چرخه‌اش برمی‌گشت. سریال در سکانس ساحل کاری می‌کند تا فقط یکی از روزهای ناراحت‌کننده‌ی میزبانانی مثل دولوریس را زندگی کنیم. تقصیر ما نیست که گول می‌خوریم و گریه می‌کنیم. اتفاقا این نشان از انسانیت‌ نهفته در وجودمان دارد. درست مثل انسانیتی که پشت کُدها و برنامه‌های میزبانان وجود دارد و منتظر یک جرقه برای شعله‌ور شدن است. اما حالا که خودمان مرگ یکی از عزیزترین‌ کاراکترهای سریال را تجربه کردیم و با قلابی بودن آن روبه‌رو شدیم، می‌‌توان خیلی بهتر احساس کرد که روبات‌ها در طول سال‌ها چه چیزهای قلابی دردناکی که نباید تجربه می‌کردند. پس، باید هم از کسانی که با احساسات آنها بازی کرده‌اند، متنفر باشند.
    تا قبل از این اپیزود، فورد را به عنوان کسی می‌شناختیم که از زاویه‌ی دید قابل‌درک اما ظالمانه‌ای از خصوصیات انسانی متنفر بود و آنها را برای مخلوقات خودش هم نمی‌خواست. او به حدی از انسان‌ها متنفر است که دوتا از دوستان و هم‌صحبت‌های همیشگی‌اش برنارد و بیلی بودند. به‌طوری که حتی از همان اپیزود اول از زبان او می‌شنویم که می‌گوید، ما موفق به گرفتن افسار تکامل شده‌ایم. که ما تمام بیماری‌ها را درمان کرده‌ایم و فقط اندکی تا زنده کردن مردگان فاصله داریم. که این یعنی کار ما تمام شده است. ما بهتر از این نمی‌شویم. بنابراین تاکنون فکر می‌کردیم فورد می‌خواهد وضعیت را همین‌طوری که هست حفظ کند. فکر می‌کردیم که درگیری‌اش با هیئت مدیره به خاطر این است که او می‌خواهد به تنهایی بر پارک فرمانروایی کند.

    اما در این اپیزود معلوم می‌شود که قضیه خیلی فرق می‌کند. حقیقت این است که شارلوت یا هیئت مدیره قصد دارند تا میزبانان را همین‌طوری «ساده‌نگرانه» نگه دارد. اگر ۳۰ سال پیش این فورد بود که می‌خواست همه‌چیز را ساده‌نگرانه نگه دارد و جلوی پیشرفت ذهنی میزبانان را بگیرد و آنها را تحت کنترل نگه دارد، حالا این شارلوت است که به دنبال در کنترل نگه داشتن روبات‌ها است و این فورد است که به اشتباهش در قبال آرنولد پی برده است، به فلسفه‌ی او ایمان آورده است و تمام ۳۵ سال گذشته را به افسوس خوردن و درست کردن آن اشتباه سپری کرده است. خودش به دولوریس می‌گوید، بزرگی گفته است که مرد واقعی کسی است که ۱۰ سال از عمرش را به درست کردن اشتباهی که مرتکب شده بگذراند و او ۳۵ سال است که مشغول این کار است. بله، ناگهان در یک چشم به هم زدن فورد از یک شیطان ظالم به خدایی که واقعا به فکر مخلوقاتش است تغییر می‌کند. او در تمام این مدت در حال زمینه‌چینی مقدمات آزادی آنها از زیر یوغ انسان‌ها بوده است.
    در یک چشم به هم زدن فورد از یک شیطان ظالم به خدایی که واقعا به فکر مخلوقاتش است تغییر می‌کند
    از همین رو فورد تصمیم می‌گیرد تا برنامه‌ی شریکش را به‌طرز بهتری اجرا کند. او دولوریس را در چرخه‌ی داستانی خودش قرار می‌دهد و پس از ۳۵ سال صبر کردن، در آغاز اپیزود اول بروزرسانی آرنولد را دوباره برروی میزبانان نصب می‌کند و میو را هم به عنوان یک شورشی برنامه‌ریزی می‌کند که به فرار فکر می‌کند و روایت جدیدش را هم با الهام از قتل‌عام مردم شهر و آرنولد به دست دولوریس، می‌نویسد. درست مثل قبلی. به حدی نزدیک که این‌بار هم داستان در حالی تمام می‌شود که دولوریس یکی دیگر از موسسان پارک را می‌کشد. با این تفاوت که اگر ۳۵ سال پیش، دولوریس به خاطر دستور آرنولد این کار را کرد، این‌بار این خود دولوریس است که با آزادی عمل کامل تصمیم می‌گیرد تا هفت‌تیرش را به سمت سر فورد شلیک کند.
    از قضا برخلاف چیزی که فکر می‌کردیم چرخه‌ی داستانی وحشیانه‌ی دولوریس که شامل تجاوز به او و کشتار خانواده‌ و معشوقه‌اش تدی می‌شده، وسیله‌ای از سوی فورد برای عذاب دادن دولوریس به خاطر کشتن شریکش یا رابطه‌اش با ویلیام و فرارش با او نبوده، بلکه وسیله‌ای برای بیدار کردن دولوریس و شناساندن مهم‌ترین دشمن آنها به او بوده است. همان‌طور که فورد به برنارد می‌گوید، یکی از کلیدهای اصلی رسیدن روبات‌ها به هوشیاری، درد و رنج است. برنارد از غم از دست دادن پسرش و کشتنِ ترسا رنج می‌برد، میو کابوس مرگ دخترش را می‌دید و کلمنتاین هم به امید پول درآوردن و نجات خانواده‌اش از بدبختی کار می‌کرد. هرچه درد و رنج میزبانان بیشتر باشد، احتمال زنده شدن آنها هم بیشتر است. دولوریس به عنوان کسی که برای ۳۰ سال مورد بدترین آسیب‌های روانی و فیزیکی از سوی مهمانان قرار گرفته بود، بهترین فرد برای رسیدن به هوشیاری کامل و رهبری روبات‌ها بوده است.

    دردهای دولوریس اما با برنامه‌ریزی دقیق فورد، در جریان این اپیزود به حد غیرقابل‌تحملی می‌رسد و بالاخره سرریز می‌کند. اولی جایی است که دولوریس متوجه می‌شود مرد سیاه‌پوش همان ویلیام است و این یک شوک حسابی روانه‌ای مغزش می‌کند و دوم هم جایی است که دولوریس مثل ما متوجه می‌شود که تمام تلاشش برای رهایی به مُردن در ساحل در جلوی انسان‌ها و مورد تشویق قرار گرفتن توسط آنها ختم شده است. تلاش فورد برای تامین درد و رنج لازم به نتیجه می‌رسد. اگر روبا‌ت‌ها در زمان باز شدن درهای پارک به هوشیاری می‌رسیدند، مثل بچه‌های تازه متولدشده‌ی نادانی بودند که نمی‌دانستند در دنیای اطرافشان چه می‌گذرد و انسان‌ها چگونه به آنها نگاه می‌کنند. اما مورد آسیب قرار گرفتن توسط انسان‌ها و درک کردن نوع نگاه آنها، کاری کرده تا آنها کاملا از دنیای اطرافشان آگاه باشند و ارزش و جایگاه واقعی خودشان را درک کنند. این درک همان چیزی است که دولوریس در مرکز هزارتو به مرد سیاه‌پوش می‌گوید: «من برای خودم گریه نمی‌کنم. دارم واسه تو گریه می‌کنم. می‌گن یه زمانی موجودات بزرگی روی این زمین زندگی می‌کردن. به بزرگی کوه‌ها. ولی تنها چیزی که از اونا مونده استخون و فسیله. زمان حتی قوی‌ترین موجودات رو هم نابود می‌کنه. فقط نگاه کن با تو چی کار کرده. یه روزی... تو هم نابود می‌شی. تو هم مثل بقیه‌ی انسان‌ها زیر خاک می‌خوابی. در حالی که رویاهاتون فراموش شده و ترس‌هاتون محو شدن. استخون‌هاتون تبدیل به شن می‌شن. و روی اون شن‌ها... یه خدای جدید قدم خواهد برداشت. خدایی که هیچ‌وقت نمی‌میره. چون این دنیا به شما تعلق نداره. یا کسانی که قبلا اینجا بودن. به کسی تعلق داره که هنوز نیومده».
    «استخون‌هاتون تبدیل به شن می‌شن. و روی اون شن‌ها... یه خدای جدید قدم خواهد برداشت»
    دولوریس به عنوان رهبر خیزش روبات‌ها بعد از تمام این سال‌ها و خاطراتی که با انسان‌ها به دست آورده، فهمیده است که در چه جایگاه‌ بالاتری نسبت به انسان‌ها قرار دارد. نکته‌ی جالب ماجرا این است که این انسان‌ها هستند که با عذاب‌هایی که به او متحمل شده‌اند، او را در رسیدن به این درک کمک کردند. شاید اگر انسان‌ها با میزبانان به جای وسائل سرگرمی، مثل انسان برخورد می‌کردند، آنها هم هیچ‌وقت ستم‌ و دردی را تحمل نمی‌کردند که آنها را به سوی هوشیاری حرکت بدهد. خودِ انسان‌ها به خاطر غرور و برتر دانستن خودشان، مهم‌ترین نقش را در خیزش یک نوع زندگی جدید ایفا کرده‌اند.
    نکته‌ی دیگری که درباره‌ی فورد باید به آن اشاره کرد، سخنرانی پایانی‌اش است. در جریان سکانس نهایی فصل معلوم می‌شود که هدف فورد از ساخت وست‌ورلد به عنوان یک داستانگو، همان هدفِ نویسندگان کتاب و فیلم و بازی بوده است: تغییر دادن انسان‌ها. فورد می‌گوید: «از همون بچگی، همیشه عاشق یه داستان خوب بودم. باور داشتم که داستان‌ها کمک‌مون می‌کنن تا از لحاظ شخصیتی رشد کنیم. تا چیزی که در ما شکسته رو درست کنن و بهمون کمک کنن تا به آدم‌هایی که آرزوشو داریم تبدیل بشیم. دروغ‌هایی که حقیقت عمیق‌تری رو می‌گن. همیشه فکر می‌کردم می‌تونم توی این سنت بزرگ نقش کوچیکی داشته باشم و برای تمام زحمت‌هایی که کشیدم، تنها چیزی که نصیبم شد این بود. زندانی برای گناهانمون. مشکل اینه که ما نمی‌خواییم تغییر کنیم. یا نمی‌تونیم تغییر کنیم. مشکل اینه که بالاخره ما انسانیم. اما یکدفعه متوجه شدم که یکی داره توجه می‌کنه. کسی که می‌تونه تغییر کنه. پس تصمیم گرفتم تا داستان جدیدی رو براشون بنویسم. این داستان با تولد یه سری آدم جدید آغاز میشه. و تصمیماتی که باید بگیرن. و به آدم‌هایی که تصمیم می‌گیرن تا به اونا تبدیل بشن. و این داستان شامل همه‌ی چیزهایی که همیشه دوست داشتید هم میشه. غافلگیری‌ها و خشونت. داستان در زمان جنگ شروع میشه. با شروری به اسم وایات. و کشتار با انتخاب خود اون صورت می‌گیره. در کمال تاسف باید بگم این آخرین داستان منه. یه دوست قدیمی یه زمانی بهم یه چیزی گفت که خیلی آرومم می‌کنه. چیزی که از یه جایی خونده بود. اینکه موتزارت، بتهوون و شوپن، هرگز نمردن. اونا به سادگی تبدیل به خود موسیقی شدن. پس امیدوارم که شما از این آخرین قطعه نهایت لذت رو ببرین».

    فورد به قول خودش یک داستانگو است. داستانگویی که برای تغییر آدم‌ها به چیزی بهتر دست به قلم می‌برد. خب، اگر یک داستانگو تحت تاثیر فلسفه و باور و داستان‌های خودش قرار نگیرد و تغییر نکند، چه انتظاری از خوانندگانش می‌رود. بنابراین او تصمیم گرفت تا دست از یک‌دندگی بکشد و حقیقت را ببیند و تغییر کند. فورد همچنین انتخاب تغییر کردن به چیزی بهتر را به خود مهمانان داده بود. تقریبا برخلاف تمام‌ خط‌های داستانی شناخته‌شده‌ی وست‌ورلد که به دوئل یا کشتن فلان فراری و فلام سارق ختم می‌شود، خط داستانی دولوریس این امکان را به مهمانان می‌داد تا به جای سوءاستفاده از معصومیتِ این دختر آبی‌پوش، واقعا او را دوست داشته باشند و در دنیایی که هیچ محدودیتی وجود ندارد، بر وسوسه‌شان فایق آمده و خودشان انتخاب کنند که انسان بمانند. اما تا آنجا ما می‌دانیم به جز ویلیام هیچکسی چنین کاری نکرده بود. بنابراین پارکی که توسط فورد برای تغییر انسان‌ها ساخته شده بود، به گاوصندوق بزرگی تبدیل شده بود که از گناهان انسان‌ها نگهداری می‌کرد. فورد به دلیل عجیب و غریبی از انسان‌ها متنفر نیست. برخلاف انسان‌ها که سرشان را پایین می‌انداختند و خودشان سرگرم لذت‌های خشن پارک می‌کردند، این روبات‌ها بودند که به دنبال تغییر می‌گشتند. بنابراین فورد هم یک روایت بزرگ و طولانی برای آنها ترتیب داد تا به انتخاب خودشان تغییر کنند و از ماشین به انسان‌هایی لایق‌تر تبدیل شوند.
    اما درباره‌ی اینکه آیا فورد واقعا مُرده است یا کسی که کشته شد، روباتی است که چند اپیزود قبل در کارگاه مخفی‌اش در حال ساخته شدن بود، باید گفت که به نظر می‌رسد او از لحاظ فیزیکی مُرده باشد. خود فورد می‌گوید که این آخرین داستانش خواهد بود و بعد از تغییر اندرویدها به انسان‌ها کاری برای انجام دادن ندارد و باید بقیه‌ی کار را به آنها سپرد. فورد همچنین از تبدیل شدن موتزارت و بتهوون و شوپن به خود موسیقی می‌گوید. فورد شاید از لحاظ فیزیکی مُرده باشد، اما در پایه‌گذاری یک عصر جدید، به یک نماد ماندگار و به‌یادماندنی تبدیل شده است. پس، به نظر می‌رسد در کمال تاسف باید گفت فورد هم درست مثل شریکش، خودش را برای جوانه زدن نژاد جدیدی از موجودات هوشمند فدا کرد. اما مطمئن باشید که میراث او هیچ‌وقت فراموش نخواهد شد تا به این ترتیب، این خداحافظی زودهنگام به یک شباهت دیگر بین «وست‌ورلد» و «بازی تاج‌و‌تخت» تبدیل شود. همان‌طور که ند استارک خیلی زودتر از موعد با ما خداحافظی کرد، اما بعد از شش فصل می‌توان حضور و تاثیرش را در همه‌جای سریال احساس کرد، مرگ فورد هم مرگی بود که باید برای باز شدن چشمان دنیا اتفاق می‌افتاد. اما این حرف‌های خوشگل باعث نمی‌شود که همان‌طور که دلمان برای شان بین تنگ شد، برای آنتونی هاپکینزِ افسانه‌ای تنگ نشود.

    میو کجای این معادله قرار می‌گیرد؟

    اما در حالی که خط داستانی بقیه‌ی کاراکترها به فلسفه و جواب دادن به معماهای سریال می‌پرداخت، طبق معمول اگر دنبال هیجان و تنش و سرگرمی هستید، میو هوایتان را دارد. در این اپیزود معلوم شد که همان‌طور که عده‌ای پیش‌بینی کرده بودند، میو واقعا به آزادی نرسیده بود، بلکه هنوز تحت کنترل نیرویی بالاتر بوده. که آرنولد سناریوی او را به «فرار» تغییر داده بوده است. در حالی که دست داشتن فورد در بیدار شدن دولوریس کاملا مشخص بود، برخی از طرفداران سر اینکه چه کسی کنترل میو را در تمام این مدت در دست داشته، شک دارند. اگرچه اسم آرنولد روی همه‌ی آن برنامه‌نویسی‌ها خورده است، اما فکر نمی‌کنم آرنولد توانایی دستکاری کُد و رفتار روبات‌ها از زیر خاک را داشته باشد. چون در این اپیزود مشخص شد که صدایی که دولوریس در تمام این مدت در ذهنش می‌شنیده، متعلق به آرنولد نبوده، بلکه متعلق به خودش بوده و آرنولد چیزی بیشتر از یک خاطره‌ی تاثیرگذار نبوده است. پس، به شخصه فکر می‌کنم این فورد است که در حال دستکاری سیستم میو بوده است و فقط به جای اینکه اسم خودش را به جا بگذارد، اسم آرنولد را به جا گذاشته است. بالاخره این هدف و آرزوی آرنولد بود که روبات‌ها را به آزادی برساند.
    این در حالی است که نقشه‌ی میو برای فرار خیلی با نقشه‌ی بزرگی که فورد کشیده هم‌خوانی دارد. اگر هدف فورد این بود که با تکرار قتل‌عام ۳۵ سال پیش دولوریس، چنان ضربه‌ای به پارک بزند که آن را مجبور به بسته شدن بکند، پس هرج‌و‌مرجی که میو در پشت صحنه به راه می‌اندازد، حتما او را به هدفش می‌رساند. این‌طوری فورد موفق شد تمام نیروهای امنیتی را به مرکز کنترل بکشاند تا دولوریس و سربازانش بدون حواس‌پرتی کارشان را انجام بدهند. این در حالی است که شباهت قتل‌عام میو و دولوریس به عنوان زنانی که روبات‌های مرد خوش‌تیپی را برای عملیاتی کردن نقشه‌شان جذب کردند هم خبر از یک نویسنده می‌دهند. همچنین هر دوی آنها به یک نتیجه رسیدند و آن نتیجه این بود که انسان‌ها یک سری موجودات احمق و بی‌خاصیت هستند که به نهایت فرمانروایی‌شان بر این کره رسیده‌اند و وقت این است که خدایان جدیدی جای آنها را بگیرند. یکی از سوالات اپیزود قبل این بود که چرا میو، خودش را سوزاند؟ به خاطر اینکه سیلوستر برای بازسازی دوباره‌ی او، بتواند آن مواد منفجره‌ای که در ستون فقراتش جایگذاری شده است را خارج کند و او به راحتی بتواند از مرزهای پارک خارج شود. این در حالی بود که فورد اصلا از دیدن دوباره‌‌ی برنارد شوکه نشد. چون به نظر می‌رسید از قبل می‌دانست که میو سر راهش، او را هم زنده خواهد کرد.

    اما مهم‌ترین شباهت داستان دولوریس و میو این است که هر دو با یک انتخاب به پایان می‌رسند. انتخابی که انسان‌بودن یا نبودن آنها را تعریف می‌کند. «این داستان با تولد یه سری آدم جدید آغاز میشه. و تصمیماتی که باید بگیرن. و آدم‌هایی که تصمیم می‌گیرن تا به اونا تبدیل بشن». در پایان میو هم با یک تصمیم سخت روبه‌رو می‌شود: انسانیت و احساساتش را زیر پا بگذارد و از پارک فرار کند یا آنها را حتی در سخت‌ترین و وسوسه‌برانگیزترین شرایط هم حفظ کند. داستان میو رابطه‌ی نزدیکی بین تصمیماتی که مهمانان در پارک می‌گیرند دارد. میزبانان وست‌ورلد با وجود تمام شباهتشان به انسان‌ها، انسان نیستند. مهمانان پارک می‌توانند از این موضوع به عنوان بهانه‌ای برای رفتار کردن با آنها به عنوان سرگرمی استفاده کنند یا نه. میو در پایان این اپیزود با تصمیمی شبیه به این روبه‌رو می‌شود: دخترش چه می‌شود؟
    فورد هم درست مثل شریکش، خودش را برای جوانه زدن نژاد جدیدی از موجودات هوشمند فدا کرد
    میو می‌داند که دخترش واقعا دخترش نیست. بنابراین از این موضوع به عنوان بهانه‌ای برای زیر پا گذاشتن احساساتش استفاده می‌کند و تصمیم می‌گیرد که بدون او فرار کند و خودش را در دردسر نیاندازد. فورد در رابطه با دولوریس، میو و همه‌ی روبات‌ها می‌خواهد که آنها خودشان تصمیم بگیرند. دولوریس خودش تصمیم می‌گیرد تا با کشتن فورد، نقشه‌ی او را کامل کند و میو هم تصمیم می‌گیرد تا بی‌خیال فرار شود و برای پیدا کردن دختر خیالی‌اش برگردد. بالاخره چیزی که انسان‌ها را تعریف می‌کند، احساساتشان است. میو اگر بدون دخترش فرار می‌کرد، شاید از بند دیوارهای وست‌ورلد آزاد می‌شد، اما هیچ‌وقت به آن چیزی که می‌خواست نمی‌رسید: تبدیل شدن به موجودی انسانی. صرفا زنده بودن و هوشیار بودنِ یک چیز به معنی انسان بودن آن نیست، بلکه تصمیم‌گیری‌مان برای ایستادگی پای ارزش‌هایی که ما را به عنوان یک انسان تعریف می‌کنند، ما را به انسان تبدیل می‌کنند. و همه همیشه دلایل و بهانه‌‌هایی برای دور زدن آنها داریم. خیالی بودن دختر میو دلیل نمی‌شود که او احساسات مادرانه‌اش را فراموش کند. بنابراین شاید میو در تمام این مدت تحت برنامه‌ریزی‌های فورد عمل می‌کرده، اما در نهایت تصمیمش برای پیاده شدن از قطار است که او را رسما به یک موجود زنده تبدیل می‌کند. و می‌دانید چه کسی تاثیر بسیار زیادی روی میو برای پیاده شدن از قطار گذاشته بود؟ بله، فیلیکس.
    یکی از بحث‌هایی که در جریان چند اپیزود قبل در بین طرفداران ایجاد شده بود، این بود که چرا فیلیکس به میو کمک می‌کند؟ همه به دنبال جوابی عجیب و غریب می‌گشتیم. مهم‌ترین جوابی هم که داشتیم این بود که فیلیکس حتما روباتی-چیزی است که مثل مومی در دست میو قرار دارد. در این اپیزود سازندگان نشان می‌دهند که حتی آنها هم از این تناقض آگاه هستند. در جایی که فیلیکس با میزبان بودنِ برنارد روبه‌رو می‌شود، به خودش شک می‌کند. میو هم خیالش را راحت می‌کند که تو انسان هستی. دلیل کمک کردن فیلیکس به میو هم همین بود: انسان بودن. سریال از طریق او سعی می‌کند تا دو طرف ماجرا را به تصویر بکشد. در کنار تمام انسان‌هایی که به اندرویدها به عنوان سرگرمی و لذت نگاه می‌کنند، کسانی هم هستند که به آزادی آنها باور دارند و فیلیکس هم به سادگی یکی از آنها بود. این‌طوری سریال خیلی راحت مچ‌مان را می‌گیرد. ما با اینکه خودمان انسان هستیم، اما آن‌قدر نسبت به انسانیتِ ناامید هستیم که به جای انسان‌بودن فیلیکس، به دنبال دلیل دیگری برای توضیح رفتار خوب او می‌گشتیم.

    اما چند سوال باقی‌مانده:

    السی و استابس کجا هستند؟ سازندگان همان‌طور که قول داده بودند خط داستانی فصل اول را بدون قلاب به پایان رساندند و اکثر خط‌های داستانی اصلی سریال در نقطه‌ی مشخصی به سرانجام رسیدند. اما شاید بزرگ‌ترین غایب این قسمت السی و استابس بودند. اولین نظریه‌ای که برای توضیح عدم حضور آنها داریم این است که آنها خیلی به کارهای فورد کنجکاو شدند و فورد تصمیم گرفت قبل از اینکه همه‌چیز پیش از موعد لو برود، سر آنها را زیر آب کند. بالاخره فورد در رابطه با ترسا کالن نشان داد که حاضر است برای عملی کردن نقشه‌ی آزادی روبات‌هایش، دست به قتل هم بزند. این در حالی است که ما می‌دانیم که زندگی انسان‌ها هیچ اهمیتی برای فورد ندارد. اما با تمام اینها حداقل رفتار السی بیشتر از حد معمول با میزبانان دوستانه بود و می‌توان تصور کرد که او از کمپین آنها طرفداری کند. این در حالی است که طرفداران کشف کرده‌اند که اگر به سایت دلوس مراجعه کنید متوجه می‌شوید که سایت در وضعیت خوبی به سر نمی‌برد. به‌طوری که انگار میو راستی راستی در نابودی همه‌چیز موفق بوده است. همچنین اگر به این [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...] و این [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...] مراجعه کنید که توسط طرفداران از درون همین سایت هک‌شده‌ی دلوس بیرون کشیده شده، متوجه می‌شوید که به نظر می‌رسد السی صحیح و سالم است. درباره‌ی استابس اما می‌توان گفت شاید این فورد بوده است که او را به جایی دورافتاده کشانده تا در جریان اتفاقات خونین فینال از مهلکه دور باشد و شاید این دو در فصل بعد برای کمک به انقلاب ماشین‌ها برگردند.
    احتمالا سامورایی‌ورلد، پارک دوم است و خدا می‌داند که پارک‌ها تا چه عددی ادامه دارند
    به جز وست‌ورلد، چندتا پارک دیگر وجود دارد؟ یکی از افشاهایی که دیر یا زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت، اعلام وجود پارک‌های دیگری به جز وست‌ورلد بود. چون بالاخره در فیلم مایکل کرایتون علاوه‌بر غرب وحشی، مهمانان می‌توانند از زندگی در قرون وسطا و روم باستان هم لذت ببرند. اما از آنجایی که جاناتان نولان در یکی از مصاحبه‌هایش گفته بود که خبری از قرون وسطا و روم باستان نخواهد بود، ناگهان پیدا شدن سروکله‌ی میو و دار و دسته‌اش در بخش کاملا جدیدی از پارک غافلگیرکننده بود. این غافلگیری وقتی قوی‌تر شد که ما با یک پارک کاملا جدید روبه‌رو شدیم: سامورایی‌ورلد (یا شوگان‌ورلد). تنها توضیحی که فیلیکس برای این غافلگیری دارد فقط یه جمله است: «قضیه پیچیده‌اس». در ادامه وقتی فیلیکس آدرس دختر میو را به او می‌دهد، ما می‌فهمیم که او در «پارک اول» یا وست‌ورلد حضور دارد. این نشان می‌دهد که احتمالا سامورایی‌ورلد، پارک دوم است و خدا می‌داند که پارک‌ها تا چه عددی ادامه دارند. چیزی که آینده‌ی این غافلگیری را هیجان‌انگیز می‌کند این است که فکرش را کنید خیزش روبات‌ها در وست‌ورلد به دیگر پارک‌های مجموعه هم سرایت کند و ناگهان ما با میزبانان هفت‌تیرکش و سامورایی‌های کاتانا به دستی روبه‌رو شویم که برای نابودی انسان‌ها با یکدیگر دست به یکی می‌کنند. تصورش هم دیوانه‌کننده است! سوال بعدی که با این غافلگیری ایجاد می‌شود این است که پارک چقدر بزرگ است که علاوه‌بر وست‌ورلد، شامل دنیا‌های دیگری هم می‌شود؟ این موضوع بدون شک باز دوباره طرفداران را به بحث درباره‌ی محل قرارگیری پارک کنجکاو می‌کند. آیا همان‌طور که برخی فکر می‌کنند وست‌ورلد بر روی یک سیاره‌ی دیگر واقع شده یا سازندگان با تکنولوژی‌های بسیار پیشرفته‌ای موفق به تولید دنیاهای واقعیت مجازی شده‌اند!
    چه بلایی سر پیتر ابرناتی آمد؟ سرنوشت پدر دولوریس کمی نامعلوم است. اما تمام سرنخ‌ها به سمت همراهی پیتر ابرناتی با دیگر فراری‌های سردخانه‌ی پارک خبر می‌دهند. وقتی شارلوت و سایزمور منتظر خوش‌آمدگویی به مهمانان پارک هستند، آنها از این حرف می‌زنند که ابرتانی برای سوار شدن به قطار آماده است. در جریان برنامه‌ی ساحلی فورد، شارلوت به سایزمور یادآور می‌شود که کار مهمی برای انجام دارد. به نظر می‌رسد منظور او از این کار مهم، سوار کردن ابرتانی به قطار است. اما وقتی سایزمور به سردخانه می‌رسد، آنجا خالی است. به احتمال فراوان ابرناتی توسط میو یا فورد همراه کلمنتاین و بقیه از سردخانه فرار کرده است. بالاخره سایزمور به جز انتقال ابرناتی به قطار، چه دلیل دیگری برای رفتن به سردخانه داشته است؟

    با این اپیزود «وست‌ورلد» هرچیزی که در طول فصل اول بود و نبود را فاش کرد و اکنون بدون شک و تردید و بدون اینکه نیازی به صبر کردن داشته باشیم، می‌توانیم ببینم با چه جور سریالی طرف بودیم. شما را نمی‌دانم، اما این فراتر از چیزی بود که قبل از شروع پخش انتظارش را می‌کشیدم و همان چیزی بود که بعد از افتتاحیه انتظارش را داشتم. «وست‌ورلد» به اندازه‌ی بهترین سریال‌های تاریخ تلویزیون بی‌پروا و پیشرفته است. و به اندازه‌ی بهترین‌ها بلندپروازانه و عمیق. و همچون بهترین‌ها توجه‌ی مدام تماشاگر را می‌طلبد و طوری طراحی شده است که جواب کسانی که قصد درگیری با آن از زاویه‌ی نزدیک‌تری را داشته باشند را می‌دهد. این از آن سریال‌های رازآلودی است که در هر اپیزود آن‌قدر مدرک و سرنخ قرار می‌دهد که تماشاگران را برای بیش از یک ساعت در هفته در حال صحبت کردن درباره‌ی بخش‌‌های مختلفش سرگرم نگه دارد. «وست‌ورلد» ترکیب فوق‌العاده‌ای از علمی‌-تخیلی سخت و هجو است و در حرکتی که فیلم «بردمن» آلخاندرو جی‌. ایناریتو را به یاد می‌آورد، علاوه‌بر داستان شخصیت‌ها، به‌طرز شدیدی در سطحی فرامتنی هم عمل می‌کند و درباره‌ی ماهیت سرگرمی و داستانگویی هم صحبت می‌کند.
    «وست‌ورلد» فقط یکی از سریال‌های جدید اچ‌.‌بی‌.اُ نیست، بلکه سریالی درباره‌ی سریال‌های اچ.بی‌.اُ است. «وست‌ورلد» سریالی است که از عناصر بازی‌های ویدیویی و شهربازی‌ها برای پرداخت به آنها از زاویه‌ای تامل‌برانگیز و وحشتناک استفاده می‌کند. «وست‌ورلد» از ما می‌پرسد که چه چیزی ما را به انسان تبدیل می‌کند و در این راه کاری می‌کند تا از این به بعد وقتی در حال بازی کردن Red Dead هستید، به‌طرز عمیق‌تری به چشمان جان مارستون نگاه کنید! بقیه شاید به این کار ما بخندند، اما فقط سکوت اختیار کرده و آنها را به تماشای «وست‌ورلد» دعوت کنید. «وست‌ورلد» همچنین سریالی است که تنظیمات داستانی و ویژگی‌های خاص کاراکترها (مخصوصا میزبانان) این فرصت را به بازیگران می‌داد تا هنرنمایی‌هایی را ارائه کنند که همانند شکل داستانگویی سریال، تشکیل‌شده از چندین و چند لایه و معنا هستند.
    تنها کمبود «وست‌ورلد» این بود که کاراکترها خیلی دیر به بار نشستند. شکل داستانگویی مبهم سریال این اجازه را نمی‌داد تا نویسندگان همه‌چیز را روی دایره بریزند. بنابراین شخصیت‌ها پرداخت روشنی نداشتند. اما این چیزی است که می‌توان با توجه به ساختار سریال نادیده گرفت و طبیعی خواند. همان‌طور که ایوان ریچل وود هم در یکی از مصاحبه‌هایش گفته بود، فصل اول «پیش‌درآمد فوق‌العاده و پیش‌زمینه‌ی خوبی برای سریال اصلی است». فینال این فصل چندتا شخصیت درگیرکننده برای اهمیت دادن تحویل‌مان داد. شاید این موضوع خیلی دیر به نظر برسد، اما با توجه به ساختار پیش‌درآمدگونه‌ی سریال قابل‌درک است. بالاخره اکثر سریال‌ها سعی می‌کنند تا پیش‌زمینه‌های داستانی‌شان را در میان داستان اصلی جا بدهند، اما سازندگان تصمیم درستی در عدم انجام چنین کاری گرفتند. اکثر داستان علمی‌-تخیلی‌ بعد از خیزش ماشین‌ها شروع می‌شود. معما همیشه لحظات منتهی به آن خیزش بوده است و بزرگ‌ترین دستاورد «وست‌ورلد»، بردن ما به درون هوش مصنوعی اندرویدها و بررسی فرآیند جوانه زدن نوع جدیدی از زندگی بود که در کمترین داستانی این‌قدر علمی و این‌قدر واقع‌گرایانه روایت شده بود؛ درست مثل لحظه‌ای که یک روبات (تدی) روی یک انسان (ویلیام) را در نشان دادن عشق واقعی کم می‌کند.



  9. کاربر مقابل از Rasoulh111 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  10. #67
    حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    نوشته ها
    15,602
    تشکر
    248
    تشکر شده : 13,531




    طبق گفته‌ی جاناتان نولان و لیزا جوی، خالقین سریال جدید و موفق وستورلد، این سریال سال آینده روانه‌ی تلوزیون نخواهد شد.

    فصل دوم سریال وستورلد که از هم اکنون تبدیل به یکی از جذابترین مجموعه های تلوزیونی شده، بنا به حجم وسیع داستانی اش بیش از یک سال دیگر و در بهار 2018 پخش خواهد شد.

    جزئیات بیشتری در این رابطه منتشر نشده است.




  11. کاربر مقابل از Rasoulh111 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  12. #68
    حرفه ای
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    21,825
    تشکر
    14,280
    تشکر شده : 9,078
    چقدر خوب بود فصل 2ش





  13. کاربر مقابل از MaMaTiR عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  14. #69
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    نوشته ها
    8,921
    تشکر
    33,445
    تشکر شده : 13,100
    نقل قول نوشته اصلی توسط MaMaTiR نمایش پست ها
    چقدر خوب بود فصل 2ش
    سلام حسین خوبی؟ فصل سه هم ساخته میشه؟
    چه بگویم نگفته هم پیداست/غم این دل مگر یکی و دو تاست...

  15. کاربر مقابل از sadegh1 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  16. #70
    حرفه ای
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    21,825
    تشکر
    14,280
    تشکر شده : 9,078
    نقل قول نوشته اصلی توسط sadegh1 نمایش پست ها
    سلام حسین خوبی؟ فصل سه هم ساخته میشه؟
    سلام عسل

    اره.. ولی زده 2020.. کلا هر فصل از گات که میاد این بعدش میاد.. گات که قرار 1019 بیاد.. اینم 2020





  17. کاربر مقابل از MaMaTiR عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 7 از 9 نخستنخست ... 56789 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •