حالت که خراب باشد
دلت که گرفته باشد
هیچ چیز آرامت نمی کند !
حوصله ی هیچ چیز و هیچکس را نداری !
از عکس های آویخته شده به دیوار گرفته
تا گوش دادن به آهنگی که
همیشه دوسش داشتی ...
آنقدر که از خودت هم بیزار میشی ...
حالت که خراب باشد
دلت که گرفته باشد
هیچ چیز آرامت نمی کند !
حوصله ی هیچ چیز و هیچکس را نداری !
از عکس های آویخته شده به دیوار گرفته
تا گوش دادن به آهنگی که
همیشه دوسش داشتی ...
آنقدر که از خودت هم بیزار میشی ...
لاحول ولا قوه الا به چشمانت که هیچ نعمتی ،بر من گویایی ندارد ...
مست خواهم شد ، جمیل العین نگاهت ...
که هیچ مسکری،بر من اثر ندارد
مرده ی جان را زنده ی روح خواهد کرد
دلی که پنهان زجهان ،خیره ست به چشمانت ...
در میان اسمان ها و زمین ،در همه جا ...
تسبیح به دست ذکر چشمان توست مادام...
قافیه و وزن میخواهم چه کار !؟
وقتی دیده ات ، شعر هایم را نخوانده است تابه حال
خوابم میاد
دلم چرتِ نیم ساعته رو صندلی نرمِ ماشینِ تورو میخواد ...
چرتِ نیم ساعتهای که دلیل بیدار شدنم خیسی دستم از عرق بود!!
انقدر که دستمو ول نکرده بودی ...
انقدر که دستمو ول نمیکردی هیچوقت!
چرتِ نیم ساعته روی صندلی ماشین و گزگز کردنِ پشت دستم وقتی هی زبریِ ریشاتو روش میکشیدی و میگفتی : آره دیگه خل و چلم! اومدم خانمو ببینم ، خوابشو برام آورده ... خدایا حکمتتو شکر!
چرتِ نیم ساعتهای که از همهی قیلولهها و خوابای دنیا امنتر و شیرینتر بود ،
چون میدونستم دو تا چشمِ خوش رنگ همیشه محکم دارن نگاهم میکنن و پنج تا انگشتِ بلند با انگشتام قاطی شدن و دارن بهم میگن : تو بخواب ، ما مراقب همه چی هستیم!
الان بخوابم کی منتظر نگاهم میکنه تا پلکام بلرزه و سیاهی چشمام توی چشماش فرو بره؟
کی دستمو محکم نگه میداره و هر از گاهی داغی لباشو روش بوسه میکنه؟
خوابم میاد
اما نمیخوابم چون وقتی توی پلکام زلزله بیاد و شکاف چشمام باز بشه ، تو نیستی تا سیاهی چشمامو غرق کنم توو نامعلومیِ مردمکات!
تو نیستی و زلزله از چشمام میرسه به کلِ دنیام و دستِ آخر زیر سنگ و کلوخ خاطرههات نفسام ته میکشه!
آدم که بیخودی بیخودی نمیآید
مراقب خودش باشد
باید یک نفر پیدا بشود که موقع خداحافظی بگوید
"مراقب خودت باش، رسیدی زنگ بزن"
آدم که بیخودی بیخودی حواسش به خودش نیست
یک نفر باید باشد که پشت تلفن،
وقتی میخواهی با تاکسی بروی آن سر شهر با لحن نگرانی بگوید:
"حواست به خودت باشد، از اون تاکسی زردا سوار شو،
رسیدی هم خبر بده،
باز سرت گرم نشه یادت بره ها"
آدم بیخودی که گیج و کلافه نمیشود سر کدام لباس را پوشیدن و رژلب چه رنگی زدن
یک نفر باید،
بفهمد قرمزی رژ امروزت با قرمزی روزهای قبل یک فرق هایی دارد
یا فر موهایت کمی ریزتر است و
روسریات کمی خوشرنگ تر....
" فنتانیل داری بدی بهم؟! "
داشتم آمپول می شکوندم که بکشمش توی سرنگ. سرمو که بلند کردم جواب همکارمو بدم، پشت سرش آدمیو دیدم که نباید می دیدم. نمی شد نگاه ازش بردارم، نمیشد نگاهش نکنم...
" دستت...! "
بریده بودم دستمو با شیشه ی شکسته ی آمپول، با دست دیگه م محکم زخممو گرفتم
" یه لحظه حواست باشه به اتاق، برمیگردم الان! "
صداشو میشنیدم از پشت سرم
" خوبی؟! "
نبودم!
از اتاق عمل اومدم بیرون و با همون لباسا یه نفس دوئیدم تا محوطه. هوا میخواستم. چنگ زدم به گلوم، نباید گریه می کردم، لااقل نه الان و نه اینجا.
" حالت خوبه؟! "
صداش انگار رمقو از دست و پام کشید بیرون، من این صدای مردونه ی بم و خوب میشناختم. اونقدری خوب که بدونم همونقدری که شبیه رویاست، میتونه شکل یه کابوس هم باشه...
برنگشتم
" به شما هیچ ربطی نداره! "
متعجب بود صداش
" حواست هست چی داری میگی؟!
حواست هست من کیم؟! "
دستش که بازومو گرفت تنم به لرزه افتادم، با همه ی زورم بازومو از دستش کشیدم بیرون و روبه روش ایستادم
" آره!
خیلیم خوب حواسم هست! خیلی وقته حواسم جَمعه. شما اگه اشتباه نکنم همون کسی هستی که منِ خوش باورو جا گذاشت توی دنیای رویا و خیالی که براش ساخته بود و رفت دنبالِ یه توهم دیگه! "
یه قدم اومد جلو، یه قدم رفتم عقب
" حق با توئه! فقط یه توهم بود. حق با توئه! اشتباه کردم.
ولی ببین منو؟! پشیمونم، برگشتم، میخوام که ببخشیم، کافی نیست؟! "
خندیدم، عصبی...
" نه! کافی نیست!
برگشتی اما دیر، پشیمونی اما دیر، تقاضای بخشش می کنی اما دیر...
دیگه دیره، خیلی دیر! "
یه قدم اومد جلوتر، دو قدم رفتم عقب تر
" گوشام اون قدرام دراز نیست. تو هنوزم منو فراموش نکردی، نمی تونی که فراموش کنی! تا منو دیدی...
دستت داره خون میاد، بذار ببین...! "
دست خونیمو گذاشتم توی جیبم. مهم نبود دست خشکیده ش توو هوا، مهم نبود حسرت نگاهش، هیچی دیگه مهم نبود...
" معلومه که فراموش نکردم، معلومه که فراموش نمی کنم، آدم بزرگترین اشتباه زندگیشو فراموش که نمی کنه! "
دستاشو دراز کرد سمتم. اشتباه نمی کردم، خیس بود نگاهش.
" اینجا اومدنم همه ش بخاطر توئه، بخاطر روزای خوبی که باهم داشتیم، بخاطر عشقمون...
بذار جبران کنم! "
یه صدای پر از عشوه داشت اسمشو پیج می کرد. سعی کردم نلرزه صدام.
" خودتو گول نزن.
تو اگه اینجایی بخاطر خودته، بخاطر خودخواهیت.
دوراتو زدی دیدی هیشکی مثل من خرت نمیشه و برگشتی؟!
خوش برگشتی ولی دیره دیگه، به خواست خودت رفتی اما اومدنت دیگه دست خودت نیست...
توی دنیای این روزای من هیشکی منتظر تو نیست! "
از زور ناباوری خشکش زده بود. اونجا موندن دیگه دلیلی نداشت. برای آخرین بار نگاهش کردم. هنوزم جذاب بود، حتی با همون چشمای قرمز و صورت خیس و سر و وضع آشفته.
یه قطره اشکیو که بی اجازه چکیده بود رو صورتم با سر انگشت پاک کردم و خندیدم
" دارن صدات می کنن. برگرد سر زندگیت و از اون در که رد شدی، فراموش کن منیم بوده یه روز و از نو شروع کن. اما این بار بیشتر حواستو جمع کن، آدما همون جایی که گذاشتیشون و رفتی، نمیشینن چشم انتظار برگشتنت! "
بی سر و صدا عقب گرد کردم و برگشتم توی بیمارستان.
دیر شده بود، خیلی...
سرکلاس بودم که پیامش روی صفحه ی گوشی نقش بست!
نیشم تا بناگوش باز شد
به رسم عادت اسمم را صدا زده بود!!
پاسخم یک دقیقه به تاخیر می افتاد پشت هم بیست پیام میداد که کجایی و چرا جواب نمیدهی و گریه و قهر و فحش و از این قبیل!!
نه اینکه شک داشته باشد، نه!!
فقط این سبکی دل بردن را بلد بود
شیرین لوس میشد
اداهایش نمک داشت
خلاصه ملس بود ناکس!!
چند لحظه گوشی را خاموش کردم که عصبانی شود و منت بکشم!!
اما هیچ خبری نبود!
زدم بیرون و شماره اش را گرفتم.
یک بوق دو بوق سه و چهار و پنج که جواب داد
این جانم گفتن یعنی اکراه داشتم جوابت را بدهم
اما با همین جانم گفتن اش از خر هم خرتر شدم و بی سلام و الو گفتم قربانت بشوم یا فدا فدا ؟!
اصلا نگفت خدا نکند
اصلا دلش هم نریخت
گفت تلفنی نمیتوانم، پیام میدهم
نگران بودم و منتظر خبری ناگوار!
یا نمیتوانست حرف بزند
یا خجالت میکشید نفس به نفس بگوید
یا...یاخدا یعنی چه شده بود ؟!
داشتم ناخون میجوییم که پیام داد
خیلی بی مقدمه گفت تمام...
دیگر نمیتوانیم ادامه بدهیم
خیلی حرف ها را بی مقدمه گفت
داشت بی مقدمه دفنم میکرد
دلیل نخواستم و گفتم تمام!!
خدا حافظ.
گفتم خداحافظ که یک ساعتِ دیگر زنگ بزند و بخندد و بگوید خوب شُکی بهت وارد کردم و این ها...!!
هر روز سر ساعت 7، قرارِ تماس داشتیم اما خبری نشد
تنها که شدم صورتم تب کرد.
نمیخواستم یادم بیاید که چند وقتی ست رفتارش عوض شده.
نمیخواستم قبول کنم!!
یعنی چه که تمام شد؟
دلیل خواستم و هی حرف زد و ابله فرضم کرد.
نه.. انگار جدی بود.
هر چه میگفتم..
هر چه منطق می آوردم حرفِ لامنطق خودش را میزد!!
بی دلیل قصد رفتن داشت
اما نباید کم می آوردم
باید میجنگیدم باید نگه اش میداشتم.
خب با رفتنش فقط نمیرفت که
جان میبرد! دل میبرد! نگاه میبرد و از همه بدتر...
خاطره میگذاشت..
نباید تسلیم میشدم، گفتم باید برای آخرین بار ببینمت.
سر همان اولین قرار!
گفتم ببینم اش تا شاید حرف و شعر و بوسه یادش بیفتد و دلش دوباره برایم بلرزد.
آمد، از همیشه زیباتر آمد.
اما نه! بی تفاوت بود.
دلش که نلرزید هیچ، دست و تن من را هم با سردیِ نگاهش لرزاند!!
میلرزیدم و حتی گرفتن دستانش هم آرامم نمیکرد!!
خنده دار بود
هی از من فاصله میگرفت!!
من تا مرگ یک قدم فاصله داشتم و او میگفت دیرم شده!!
کودک که بودم به هنگام ترس، آقای معلم را به خدا و امام و قرآن قسم میدادم خطکشم نزند!!
ترسیده بودم و به خدا و امام و قرآن قسمش دادم که با رفتنش کتک که چه اعدامم نکند..
اما
نمی شنید
رفت
ادای ماندن را در آوردم
و برای همیشه
در آخرین قرار جا ماندم..
بگو چگونه بميرمت
كه اينگونه در من نفس مي كشي
بگو چگونه وابسته ي بودنت نباشم
كه اينگونه زندگي ام را با من قدم مي زني
و خنده ات را بيخ گوشم جا مي گذاري
بگو چگونه در تو حبس نباشم
كه اينگونه در من جاري هستي
تو بگو چگونه ترسِ از دست دادنت را نداشته باشم
كه اينگونه با تو حالم خوب است
بهت میگم میدونی قشنگترین عکسی که ازت دیدم، کدومه؟
میگی کدومه؟ نشونم بده!
بعد لابد منتظری یکی از اون پرترههای جذابت که عکاس ازت گرفته رو برات بفرستم!
تایپ من اولین سلفیِ تار و تاریکی که باهم گرفتیم و میفرستم برات و میگم این قشنگترین عکسته!
ببین لبخندتو!
بهم میگی عه من تاحالا تو این عکس فقط حواسم به تو بود!
ندیده بودم خودمو!
حالا تو خودت اصن دقت کردی لبخندت تو همین سلفیه قشنگترین لبخندِ زندگیته؟
منتظرم جوابتو این شکلی میدم:
همونجور که یه سلفی تار دونفره میارزه به صدتا عکس تکی هنری قشنگ، کنار تو بودن حتا تو شرایط بد، میارزه به همهچیو داشتن ولی بدونِ تو بودن!
من خیلی وقته از زندگیم هیچی نمیخوام!
جز تویی که همه چیز منی!
فکر نکنید هر کس که از راه رسید
هر کس که با شما خندید
هر کس که چند صباحی گیر داد و پیگیر شد
می تواند رفیق شما باشد...
رفاقت جریانی ست توی خون آدم که یکباره میجوشد
وقت هایی که بداند بودنش لازم است
همین به موقع بودن
چگونه بودن
میشود اصالتِ یک رفاقت...
در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)