صفحه 62 از 78 نخستنخست ... 1252606162636472 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 611 به 620 از 776

موضوع: شعر و متن زیبا ... عاشقانه ها ...

  1. #611
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,998
    از وقتی رفته ای،
    من حتی خودم را هم
    ترک کرده ام!
    دیگر به آینه هم
    نگاه نمیکنم...
    نه من او را می بینم،
    نه او مرا!
    من در زیر خاطرات
    مدفون شده ام
    و آینه در زیر غبار،
    دلم کسی می خواهد
    از جنس باران
    یکی که بیاد،
    و این گرد و غبار دلتنگی را
    از تن خزان زده ام بشوید
    یکی شبیه "تو"
    که ساز رفتن نزند...


  2. 5 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  3. #612
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,998
    جمعه ها
    انگار دلم مستقل میشود،
    خود مختار میشود
    می رود و می آید و خودش را به در و دیوار میکوبد
    به یاد می آورد،
    خاطره هم می زند،
    معجونی می سازد که سر دلمان بماند!
    جمعه ها عصر دلم ،
    در دلش رخت می شوید،
    دلش هم در من!
    جمعه ها عصر دلم جایت را خالی میکند
    و یواشکی هایش را هوار میزند!
    ولی خب ما که تحویل نمی گیریم،
    ذلیل مرده را...!
    ما که از این دنیا زیاد کشیدیم عزیز
    این یکی هم...


  4. 5 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  5. #613
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,998
    به تو گفته بودم حواست به تنهایی ام باشد...گفته بودم من آدم توضیح دادن و توضیح خواستن نیستم...گفته بودم اهل پاورقی نیستم...گفته بودم اگر روزی برای اینکه به دیدنم بیایی این پا و آن پا کردی از راهِ نیامده برگرد...گفته بودم حالا که چشمان راز آلودت برملا شدند حالا که بی گدار به آب زدی مراقب باش بی هوا دستم را رها نکنی که در طوفان نبودن ات غرق شوم...
    کمی قبل تر هم گفته بودم عشق را در سیمای بی سرخاب سفیدآب ات جستجو کردم...گفته بودم که تو مانند سایه ی شاخه ی درخت بید که باد روی دیوار تکانش می دهد...مانند ابری که شبانه چهره ی ماه را سایه روشن میکند...مانند بارانی که به پنجره ی قفل شده ی اتاق خواب میکوبد...مانند تمام این هایی، همان قدر واقعی همان اندازه دست نیافتنی...
    گفته بودم احساس چشمانم به برجستگی اندام ات، احساس آغوشم به گرمای تن ات، احساس لب هایم در هنگام برخورد به موهای روی پیشانی ات ارضای کاذب نیست...
    تو را برای دو کلام حرف ناحساب میخواستم برای پرسه های بی مقصد برای اینکه بنشینی آنسوی زیلویی که رو به دریا پهن کرده ایم تا باد دفترِ شعرم را به آب نبرد...
    حالا تقلا میکنی برای فاصله گرفتن...حالا مانند دروغگویی زبردست طرز نگاهت را انکار میکنی...آرام تر جانم...از نفس افتادی...خودم میروم بدون هیچ حرفی بدون هیچ سوالی...
    میروم اما به تو گفته بودم تمام این ها را...
    که ای کاش نمیگفتم که ای کاش نمی دانستی که ای کاش هیچ گاه نمیدیدم ات...که بزرگترین ای کاش زندگی ام نشوی!


  6. 5 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  7. #614
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,998
    ﺗﻮﯼ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ، ﭼﯿﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻗﺎﻋﺪﻩﺍﺵ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺗﻮﯼ ﺫﻭﻕ ﺑﺰﻧﺪ:
    ﯾﮏ ﭘﺮﯾﺰ ﺑﺮﻕ ِ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪﻩ،
    ﯾﮏ ﺷﯿﺮ ﺁﺏ ِ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﭼﮑﻪ،
    ﯾﮏ ﺩﺭ ﮐﻪ ﻫﯿﭻﻭﻗﺖ ﺧﺪﺍ ﭼﻔﺖ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ،
    ﻭ ..
    ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ چنین ﭼﯿﺰهایی ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ .

    ﮔﺮﻭﻫﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻢﺗﺮ هم هستند به محض اینکه چنین ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽﺍفتد، ﺩﺭﺳﺘﺶ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ

    ﺑﻌﻀﯽﻫﺎ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﯾﮏﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺻﺮﺍﻓﺖ ﺍﯾﻦ ﻣﯽﺍﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺜﻼ:
    ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺖ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﻫﻔﺖ، ﻫﺸﺖ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﺧﻢﻫﺎﯼ ﺧﺮﺩﻩﺭﯾﺰ ِ ﻧﺎﺳﻮﺭ ﺭﺍ ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻨﺪ .
    ﺑﻌﻀﯽﻫﺎ ﻫﻢ ﺭﻫﺎﯾﺶ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻫﻤﯿﻦﻃﻮﺭ ﺑﻤﺎﻧﺪ،
    ﻭﻣﯿ‌‌‌ﮕﻮﯾﻨﺪ :
    ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﻣﯽﺯﻧﺪ .
    ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪﯼ ﺩﯾﮕﺮ .
    ﺍﻣﺎ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﮐﻪ «ﺩﻝ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ » ، ﺩﯾﮕﺮ « ﺧﺎﻧﻪ» ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ .

    ﺭﺍﺑﻄﻪ هم ﻫﻤﯿﻦﺟﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ !
    ﺗﻮﯼ ﻫﺮ ﺭﺍﺑﻄﻪﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭼﻨﺪﺗﺎﯾﯽ ﮐﻠﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﯾﺰ ﻭ ﺩﺭ ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩﯼ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﻗﺎﻋﺪﻩ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻫﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻣﺶ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪ ﺗﻌﻤﯿﺮ ﮐﺮﺩ؛
    ﻫﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻣﺤﻠّﺶ ﻧﮕﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺪﻳﺪﻩﺍﺵ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎﻧﺎجوﺭ ﺷﻮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ «ﺩﻝ » ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ .


  8. 5 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  9. #615
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,998
    فرصتی برای ترسیدن نیست...!
    از گفتن حرف های رک و پوست کنده و بدون تعارف نترس
    از تغییر دادن مسیر زندگی ات که باعث شده استعدادت را نادیده بگیری!
    از تمام کردن رابطه ای که در آن به شعور تو توهین میشود!
    (از تنهایی نترس...تنهایی شرف دارد به دو نفره های بی هدف)
    از ایستادن در مقابل مافوق ات(استاد و رئیس و مدیر...)که حقوق تو را نادیده گرفته اند، هر چند موقعیت اجتماعی ات به خطر بیافتد!
    (گاهی باید به چشم های یک نفر زل بزنی و بگویی: هی تو خیلی احمقی!)
    از ریسک کردن
    از بی ملاحظه بودن!
    از زندگی کردن بدون ترس...نترس!
    زندگی با ترس به نوشیدن چای یخ کرده میماند!
    که هیچ قندی در آن حل نمیشود!

    میدانی چیست رفیق؟

    با ترس اگر زندگی کنی
    یک روز به خودت می آیی و میبینی
    زندگی ات از دهن افتاده...!


  10. 5 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  11. #616
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,998
    آدم گاهی اوقات جرات ترک دنیایی که ساخته،جرات خراب کردن تصوراتش راجع به یه آدم رو نداره.
    یه دروغی رو میشنوه بعد به خودش دروغ میگه که این دروغی که شنیدم دروغ نبود!
    سال دوم دبستان یه معلم خیلی مهربون داشتم
    با صورت بور و چشمای رنگی!
    همیشه با لبخند نگاهم میکرد.
    توی اون سن و سال به خودم قول داده بودم وقتی بزرگ بشم حتمن میرم دیدنش و نمیذارم فراموشم بشه.
    باور کن اگه ازم میپرسیدن مهربون ترین آدم روی زمین کیه؟ بی معطلی میگفتم خانوم معلم ما.
    تا اینکه یه صبح برفی و سرد معلممون اومد توی کلاس و بعد از چک کردن تکالیف چند تا از بچه هارو برد پای تخته تا اون تکالیف ریاضی رو جلوی چشم خودش حل کنن.
    اما اون بچه ها بلد نبودن،
    عصبانی شد،
    سرشون داد زد و گفت کفش هاتون رو در بیارید، بچه ها داشتن گریه میکردن اما معلممون دست بردار نبود، کفش هاشونو در آوردن،گفت جوراباتونم در بیارید،
    خشکم زده بود
    همه ترسیده بودن،فکر کردیم میخواد فلکشون کنه اما نه یه نقشه دیگه تو سرش داشت،
    مات و مبهوت داشتم به چهره ی عوض شده ش نگاه میکردم که صدام زد،
    از جام بلند شدم، گفت دنبال من بیا،
    به اون چند نفر گفت پا برهنه برید توی برف و به من گفت حواست باشه بهشون، اون بچه ها داشتن یخ میزدن و گریه میکردن و معلممون با حرص نگاهشون میکرد.
    من از این همه بی رحمی بهت زده بودم.
    فردای اون روز اولیای یکی از بچه ها اومد مدرسه،اون به مادرش گفته بود که خانوم معلم چه بلایی سرشون آورده.
    من مبصر کلاس بودم، معلممون دست پاچه اومد سراغم،گفت احتمالا تو رو صدا کنن دفتر و بخوان راجع به اتفاق دیروز حرف بزنی،حواست باشه، بهشون میگی خانومِ ما این کارو نکرد اونا خودشون رفتن برف بازی.
    من فقط نگاهش کردم.
    وقتی آقای مدیر صدام کرد دفترِ مدرسه همون حرفای خانوم معلم رو گفتم و اومدم بیرون.
    واقعیت این بود که من به آقای مدیر و اولیای اون بچه دروغ نگفتم،من داشتم به خودم دروغ میگفتم، نمیتونستم باور کنم خانوم معلم مهربونم این همه بی رحم باشه، نمیخواستم تصوراتی که توی ذهنم ازش داشتم خراب بشه،
    سال دوم دبستان تموم شد،سال ها گذشت و بزرگ و بزرگ تر شدم اما قولی که به خودم داده بودم رو شکستم و نرفتم سراغ معلممون، میدونی آدم بالاخره یه روزی یه جایی مجبوره با حقیقت رو به رو بشه و خودش رو از خواب بیدار کنه،واقعیت بالاخره یه روز میاد سراغت و درست همونجا همه ی دروغ هایی که به خودت گفتی برملا میشه و وادار میشی به فراموش کردن، به گرفتن تصمیمی که دوستش نداری، خیلی سخته اما حقیقت همینه، تلخه،خیلی تلخ.


  12. 5 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  13. #617
    حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    نوشته ها
    24,083
    تشکر
    585
    تشکر شده : 186

  14. 5 کاربر مقابل از lovely__boy عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  15. #618
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,998
    پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود
    قیمتها را میخواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد....

    بعد از آن دیگر کفشها را نگاه نکرد ، قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود.

    آنشب به پدرش گفت که میخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد...

    بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا برو بخر ، تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده است ، فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت ، مادر تا کفش نارنجی را دید ، اخمهایش را درهم کشید و گفت : دخترم تو دیگه بزرگ شده ای برای تو زشته و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید .

    شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود ، با نامزدش به خرید رفته بودند ، کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود ، دلش برای کفشها پر کشید ، به نامزدش گفتچه کفش قشنگی اینو بخریم؟ نامزدش خنده ای کرد و گفتخیلی رنگش جلفه ، برای یه خانم متاهل زشته.

    فقط لبهای شیرین خندید.

    دو سال بعد پسرش به دنیا آمد...

    بیست و هفت سال به سرعت گذشت ، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با شوهرش در حال قدم زدن بودند ، برای هزارمین بار ، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه ، دلش را برد. به شوهرش گفت: بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه. شوهرش اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونه مادرزن پسرمون! این بار حتی لبهای شرین هم نتوانست بخندد !

    بیست سال دیگر هم گذشت، در تمام جشن تولدهای نوه اش که دختری زیبا ،شبیه به خودش بود ، علاوه بر کادو یک کفش نارنجی هم میخرید. این را تمام فامیل میدانستند و هر کس علتش را می پرسید او میخندید و می گفت

    کفش نارنجی شانس میاره. آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود...

    پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای شیرین گذاشت، گفتمامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره....

    بالاخره در سن هفتاد سالگی, کفش نارنجی پوشید، دلش میخواست بخندد اما گریه امانش نمیداد. در یک آن به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد...

    نوه اش او را بوسید و گفتمامان بزرگ چقدر به پات میاد.

    آن شب خواب دید که جوان شده کفشهای نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش میرقصد.

    وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفتامروز برای خودم یک دامن نارنجی میخرم ...

    دوستان عزیز، همین امروز کفش هاى نارنجى زندگیتان را بخرید، تاهفتاد سالگى صبر نکنید،

    این زندگى مال شماست!


  16. 4 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  17. #619
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,998
    نيمى از زندگى مان
    ميشود صرفِ اينكه به آدمهاى ديگر ثابت كنيم،
    ما چقدر خوشبختيم...
    به آدمهايى كه شايد خوشبختى برايشان تعريفِ ديگرى دارد
    حتى اگر واقعاً هم خوشبخت باشيم،
    اما همين خودنمايى،
    ما را تبديل ميكند به بدبخت ترين آدمِ روى زمين!
    غذايى اگر جلويمان ميگذارند،
    قبل از لذت بردن از غذا،
    ترجيح ميدهيم آن را به رخِ ديگران بكشيم...
    سفرى اگر ميرويم،
    ترجيحمان اين است كه بگوييم،
    ما آمديم به بهترين نقطه ى روى زمين،تو
    بمان همان جهنم هميشگى...
    واردِ رابطه اگر ميشويم،عالم و آدم را با خبر ميكنيم،
    كه ببينيد چقدر خاطرِ من را ميخواهد،
    تو اما بمان در همان پيله ى تنهايى ات...
    ما لذت بردن را پاك فراموش كرده ايم
    مسيرى را ميرويم كه خطِ پايان ندارد،
    فقط ميرويم كه از بقيه جا نمانيم!


  18. 4 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  19. #620
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,998
    باور کن هرچیزی یه وقتی داره، هر اتفاقی به وقتش خوشه، به موقعش به دل می‌شینه، به موقعش به دل می‌چسبه. بعدش دیگه از دهن میفته، از چشمِ دل میفته...
    الان که جوونی باید دل بدی به خواسته ی دلت. الان که جونشو داری باید با همه ی توانت بدوئی تا برسی به مقصود دلت. وگرنه امروزت که بشه فردا و جوونیت که بشه پیری، گیریم که هی با خودت بگی هنوز دلم جوونه، گیریم که رژِ قرمزِ جیغ بزنی و پیراهنای مردونه ی رنگِ شاد بپوشی، دیگه نه پاهات قوتِ دوئیدنو داره، نه دستات زور چنگ زدن به ریسمون آرزوهاتو!
    باور کنی یا نه، جونِ جوونی که از پاهات بره، دو قدمم که برداری سمت خواهش دلت، نفست می‌گیره، به نفس نفس میفتی...
    تا دیر نشده حرفِ دلتو گوش کن،
    تا دیر نشده با دلت راه بیا،
    همین امروز بشین پایِ دلت و درداش...
    باور کن فردا دیگه خیلی دیره،
    خیلی دیر !


  20. 4 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


صفحه 62 از 78 نخستنخست ... 1252606162636472 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 3 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 3 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •