صفحه 73 از 78 نخستنخست ... 23637172737475 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 721 به 730 از 776

موضوع: شعر و متن زیبا ... عاشقانه ها ...

  1. #721
    کاربر جدید
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    نوشته ها
    20
    تشکر
    0
    تشکر شده : 42
    قلبت همراه من است (درون قلبم
    می‌برمش)
    هرگز بی قلب تو نیستم (هر کجا بروم تو می‌روی، عزیزم؛ و هر کار که کنم کار توست، نازنینم)

    نمی‌ترسم
    از هیچ تقدیری (که تو تقدیر منی،دلبندم)
    نمی‌خواهم هیچ جهانی را (که تو، زیبا، جهان منی،جهان واقعی من)
    و تویی همه‌ی معنایِ ماه
    و هر آن‌چه که خورشید بخواند تویی
    اینجا عمیق‌ترین رازی‌ست که کس نمی‌داند
    (اینجا ریشه‌ی ریشه و شکوفه‌ی شکوفه و آسمانِ آسمانِ درختی‌ست به نام زندگی؛ که می‌روید بلندتر از آن که روح بتواند به آن برسدو اندیشه بتواند کتمانش کند)
    و این آن شگقتی است که ستاره‌ها را پریشان می‌کند

    قلبت همراه من است (درون قلبم می‌برمش)

    #ادوار_اسلین_کامینگز
    سینا_کمال‌آبادی

  2. 2 کاربر مقابل از shabro عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  3. #722
    کاربر جدید
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    نوشته ها
    20
    تشکر
    0
    تشکر شده : 42
    دلم می‌خواست از زهداِن تو زاده می‌شدم
    چندی دروِن تو زندگی می‌کردم.
    ازوقتی تو را می‌شناسم،
    یتیم‌ترم.

    آه، ای غارِ لطیف،
    ای بهشتِ سرخِ پرحرارت:
    در آن نابینایی چه حظی بود!

    دلم می‌خواست جسم‌ات
    می‌پذیرفت زندانی‌ام کند،
    که وقتی نگاهت می‌کردم
    چیزی در اعماق‌ات منقبض می‌شد و
    احساس غرور می‌کردی
    وقتی به خاطر می‌آوردی
    سخاوت بی‌همتایی را که تنت
    بدان خود را می‌گشود
    تا رهایم کند.

    برای تو بود
    که رمزگشاییِ نشانه‌‌های زندگی را
    از سرگرفتم
    نشانه‌هایی که دلم می‌خواست
    از تو‌ دریافت می‌کردم.

    #توماس_سگوویا
    #محسن_عمادی

  4. 2 کاربر مقابل از shabro عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  5. #723
    کاربر جدید
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    نوشته ها
    20
    تشکر
    0
    تشکر شده : 42
    شاخه‌ی عشق را شکستم
    آن را در خاک دفن کردم
    و دیدم که
    باغم گل‌ کرده‌ است

    کسی نمی‌تواند عشق را بکشد
    اگر در خاک دفنش کنی
    دوباره می‌روید
    اگر پرتابش کنی به آسمان
    بال‌هایی از برگ در می‌آورد
    و در آب می‌افتد
    با جوی‌ها می‌درخشد
    و غوطه‌ور در آب
    برق می‌زند

    خواستم آن را در دلم دفن کنم
    ولی دلم خانه‌ی عشق بود
    درهای خود را باز کرد
    و آن را احاطه کرد با آواز از دیواری تا دیواری
    دلم بر نوک انگشتانم می‌رقصید

    عشقم را در سرم دفن کردم
    و مردم پرسیدند
    چرا سرم گل داده‌ است
    چرا چشم‌هایم مثل ستاره‌ها می‌درخشند
    و چرا لب‌هایم از صبح روشن‌ترند

    می‌خواستم این عشق را تکه‌تکه کنم
    ولی نرم و سیال بود ، دور دستم پیچید
    و دست‌هایم در عشق به دام افتادند
    حالا مردم می‌پرسند که من زندانی کیستم


    #هالینا_پوشویاتوسکا | مترجم: محسن عمادی

  6. 2 کاربر مقابل از shabro عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  7. #724
    کاربر جدید
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    نوشته ها
    20
    تشکر
    0
    تشکر شده : 42
    با قلبی در کفِ دست

    آخر سال با هم عهد می‌بندند، درست در نیمه‌ی شب، وقتی که در شهر آتش‌بازی است و مردم همدیگر را در آغوش می‌کشند ـــــ در خانه‌ها، در کوچه‌ها، در تالارهای جشن. برای هردو، دوره‌ی دوستی به پایان رسیده و دوره‌ی نامزدی شروع می‌شود که آنها را به پیمان ازدواج خواهد رساند. این را که چه‌موقع ازدواج خواهند کرد بعداً تصمیم خواهند گرفت؛ چیزی که حالا غالب است احساساتِ شدید است. در چشم‌های همدیگر نگاه می‌کنند و سوگندِ عشق و وفاداریِ ابدی می‌خورند. تصمیم می‌گیرند رابطه‌های کم‌و‌بیش عاشقانه‌ای را که هرکدام تا به حال داشته‌اند کنار بگذارند. و پیمان می‌بندند که با هم کاملاً روراست باشند و هیچ‌وقت دروغ نگویند.
    ــ با هم روراستِ روراست باشیم. هیچ‌وقت به هم دروغ نگیم، تحتِ هیچ شرایطی و به هیچ بهانه‌ای.
    ــ حتّی یک دروغ هم برای مرگ عشق‌مون کافیه.
    این وعده‌ و وعیدها هیجان‌شان را بیشتر هم می‌کند... ساعت دوی نیمه‌شب، خسته روی مبل به خواب می‌روند ـــ یکی بر بازوی دیگری.
    ظهر منگ و خمار بیدار می‌شوند، دوش می‌گیرند، لباس می‌پوشند و با عینک آفتابی به خیابان می‌روند.
    پسر می‌گوید: «بریم غذا بخوریم؟»
    ــ آره، من ‌کم می‌خورم. یه ساندویچ کوچیک برام کافیه. اما تو حتماً خیلی گشنه‌ته.
    پسر می‌خواهد بگوید «نه»، هرچه باشد می‌خورد. اما قول‌اش را به خاطر می‌آورد.
    ــ آره، گشنه‌مه، ولی ساندویچ هم خوبه. تو یکی دو لقمه بخور، من بیشتر می‌خورم.
    ــ نه، تو دوس نداری سرپایی غذا بخوری؛ دوس داری بشینی سر میز. نمی‌خوای بریم رستوران؟
    پیمان بسته‌اند که با هم کاملاً روراست باشند؛ پس پسر نمی‌تواند همان حرف قبلی را تکرار کند و بگوید به خوردن ساندویچ در اغذیه‌‌فروشی یا کافه هم راضی‌ست. حالا باید اقرار کند که ترجیح می‌دهد رستوران برود و پشت میز بنشیند.
    دختر می‌گوید: «پس بریم رستوران. بریم اون رستوران ژاپنیه که هفته‌ی پیش رفتیم و تو خیلی خوشت اومد؟»
    هفته‌ی پیش هنوز قول نداده بودند که با هم کاملاً روراست باشند. خوب یادش می‌آید: تحت تأثیر دختر، گفته بود که به نظرش رستوران خوبی است. حرفی که از روی اشتیاقی نبود که حالا دختر به او نسبت می‌دهد.
    ــ بهِت گفتم «به نظر» خوب می‌رسه، نه این‌که واقعاً خوشم اومده باشه.
    ــ پس یعنی خوشت نیومده.
    باید اعتراف کند:
    ــ از غذای ژاپنی متنفّرم.
    دختر با اخم به پسر خیره می‌شود و می‌گوید:
    ــ ولی می‌دونی که من غذای ژاپنی خیلی دوست دارم.
    ــ می‌دونم.
    پسر شک دارد که آیا قولی که داده شامل این مورد هم می‌شود یا نه؛ و از آنجایی که ترجیح می‌دهد اگر هم قرار است زیر قولش بزند در کمال روراستی باشد نه با لاپوشانی، باقی فکرهایی را هم که توی سرش هست به زبان می‌آورد. مثلاً این‌که یکی از خصوصیات دختر که او نمی‌پسندد اخلاق خاصی است که خودِ دختر آن را باکلاس بودن می‌داند اما در حقیقت چیزی جز عامی و مبتذل بودن نیست، و یک نشانه‌اش هم همین علاقه‌ی شدیدِ دختر است به رستوران‌هایی که بدیِ غذایشان را با روابط عمومیِ خوب‌شان جبران می‌کنند.
    دختر به پسر می‌گوید کودن. پسر خودش را مجبور می‌بیند که به او بگوید اصلاً هم احساس کودن بودن نمی‌کند و به نظرش اگر قرار باشد ثابت کند چه‌کسی مغزش بهتر کار می‌کند، از مغز دختر چیزی در نمی‌آید. دختر از این حرف‌ها می‌رنجد و با عصبانیت به پسر سیلی می‌زند و تکرار می‌کند که او کودن است، یک کودن واقعی، و تا آخر عمرش هم کودن خواهد ماند و دیگر نمی‌خواهد او را ببیند، و پسر هم بی‌درنگ قبول می‌کند.

    نویسنده: #کیم_مونسو
    مترجم: #نوشین_جعفری

  8. 2 کاربر مقابل از shabro عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  9. #725
    کاربر جدید
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    نوشته ها
    20
    تشکر
    0
    تشکر شده : 42
    هر روز صبح

    هر روز صبح او را می‌دیدم. گمان کنم از همان اول نظر مرا جلب کرد. محل کارم را تغییر داده بودم و از اول ماه، سوار اتوبوسی می‌شدم که ساعت ۸٫۱۱ حرکت می‌کرد.

    زمستان بود. او هر روز همان پالتوی قرمز آلبالویی و چکمه‌های سفید پوست‌دار را می‌پوشید. دستکش‌های سفید دست می‌کرد. موهایش را به طرز عجیب و در عین حال ملال‌آوری پشت سر گره می‌زد. او هر روز ساعت ۸٫۱۵ سوار اتوبوس می‌شد. سر خود را بالا می‌گرفت و روی صندلی سمت راست یک ردیف مانده به آخر می‌نشست.
    لغت عبوس به او می‌آمد. همان لحظه‌ی اول از او خوشم نیامد. این اتفاق اغلب برای من می‌افتد. افراد غریبه را می‌بینم و بدون اینکه کلمه‌ای با آنها رد و بدل کنم، فقط با نگاه کردن به آنها احساس خشم می‌کنم. نمی‌دانم از چه چیز او خوشم نمی‌آمد. حتی او را زیبا نمی‌یافتم. بنابر این پای حسادت هم در بین نبود.

    سوار شد، روی صندلی همیشگی خود نشست که به طرز عجیبی همیشه خالی بود، روزنامه‌ای از کیف مشکی خود در آورد و شروع به خواندن کرد. هر روز از صفحه سه آغاز می‌کرد. پس از سومین ایستگاه مجددا دست در کیف خود کرد و بدون اینکه نگاه خود را از روزنامه بر گیرد، در نان کره مالیده شده، بیرون آورد. روی یکی سالامی و روی دیگری کالباس بود. در حال خواندن، آنها را خورد. از دهانش سر و صدا درنمی‌آورد، با این احوال با مشاهده او در حال خوردن، حالت تهوع به من دست می‌داد.
    نان‌ها همیشه در کیسه نایلونی قرار داشتند. از خود می‌پرسیدم، آیا او هر روز یک نایلون جدید بر می‌دارد، یا از همان قبلی‌ها چند مرتبه استفاده می‌کند.

    قبل از اینکه او حالت عبوس و بی‌تفاوت خود را در مقابل من از دست بدهد، حدود دو هفته او را تحت نظر داشتم. مرا ورانداز کرد. از نگاهش فرار نکردم. دشمنی ما محرز بود. روز بعد من روی صندلی همیشگی او نشستم. واکنش خاصی نشان نداد و مثل همیشه شروع به خواندن کرد. البته پس از پشت سر گذاشتن ششمین ایستگاه، نان و کره را از کیفش در آورد.

    او هر صبح، تمام روز مرا خراب می‌کرد. با حرص به او می‌نگریستم. با چشم‌هایم تمام حرکات او را که برای من توهین‌آمیز بود و هر روز هم تکرار می‌شد، جذب می‌کردم. عصبانی بودم، چون باید قبل از او پیاده می‌شدم. بنابراین او از این امتیاز برخوردار بود که محل کار مرا می‌دانست.
    چند روزی که در اتوبوس نبود و مرا عصبی نمی‌کرد، متوجه لزوم آن موضوع ناخوشایند روزمره شدم. وقتی مجددا ظاهر شد، احساس آرامش کردم. دوبرابر از دست او عصبانی می‌شدم. گره پشت موهایش که غیر عادی و با این احوال کسالت‌بار بود، پالتوی قرمز آلبالویی، صورت عبوس و اندوهگین؛ سالامی، کالباس و روزنامه‌اش مرا خشمگین می‌کرد.

    کار به جایی رسید که نه تنها در اتوبوس جلوی چشم من بود، بلکه فکر او را با خود به خانه می‌بردم، برای آشنایانم از سر و صدای زیاد دهانش، بوی بد بدن او، پوست منفذدار و چهره نفرت‌آورش تعریف می‌کردم. از اینکه خود را به دست خشم خود بسپارم، لذت می‌بردم؛ دائم دلایل تازه‌ای برای این می‌یافتم که چرا حتی حضورش، مزاحم من است.
    بعد اگر شنوندگان به من لبخند می‌زدند، صدای ناخوشایند او را تشریح می‌کردم که قبلا هرگز مشابه آن را نشنیده‌بودم. از این عصبانی می‌شدم که یک روزنامه جنجالی و احمقانه می‌خواند و غیره.

    به من توصیه شد که با اتوبوس قبلی که در ساعت ۸٫۰۱ حرکت می‌کرد، بروم، ولی این کار به معنای ده دقیقه خواب کمتر بود. او که نباید مرا از خواب و زندگی می‌انداخت! دو شب قبل، دوستم بئاته شب را در منزل من گذراند. با هم سوار اتوبوس شدیم.
    او هم مثل همیشه ساعت ۸٫۱۵ سوار شد و سر جای خود نشست. هرگز در مورد او با بئاته صحبت نکرده بودم. ناگهان بئاته خندید، آستین مرا کشید و گفت: «به آن دختر که پالتوی قرمز پوشیده است، نگاه کن. همان که دارد نان و کالباس می‌خورد. نمی‌دانم، ولی او مرا به یاد تو می‌اندازد. منظورم طرز غذا خوردن، نشستن و نگاه کردن او است.»

    نویسنده: #میشائلا_زویل
    مترجم: #مهشید_میرمعزی

  10. 2 کاربر مقابل از shabro عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  11. #726
    کاربر جدید
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    نوشته ها
    20
    تشکر
    0
    تشکر شده : 42
    نگرانی

    زن نگران آدم‌ها بود و مرد نگران چیزها. فقط همین نگرانی وجه اشتراکشان بود.
    زن می‌گفت: «می‌ترسم دخترمان با این و آن برود؟»
    مرد می‌گفت: «پله های ایوان خراب شده. می‌ترسم یکی بیفتد.» توی رختخواب بودند و حرف می‌زدند. بیست و پنج سال است که با هم روی یک تخت می‌خوابند و حرف می‌زنند. اوایل بحث بچه بود. مرد بچه می‌خواست. گرچه سقف طبله کرده بود. زن نمی‌خواست. نگران سندروم داون بود و سرطان خون، اوریون و ماکروسفالی. بچه سالم بود. دختری به وزن سه کيلو و نيم.
    درست غذا نمی‌خورد.
    بخاری خراب شده.
    از مسائل خانوادگی می‌گفتند: «دوست های ناباب دارد. اتاقش به هم ریخته است.»
    ترمزها اشکال دارند. آب گرم کن جرم گرفته.
    نگرانی درست مثل یک پسربچه با آنها بزرگ شد. با خواسته‌های کوچکی که بزرگ‌تر می‌شدند. نوازشش می‌کردند. به او می‌رسیدند. برایش جای مخصوصی سر میز اختصاص دادند. به مهد کودک فرستادند. مدرسه‌ی خصوصی و بعد دانشگاه. تقریباً در همه‌ی کارها شکست می‌خورد و به خانه برمی‌گشت. دوستش داشتند. پسرشان بود.
    «دفتر خاطراتش را می‌خواندم. با این و آن می‌پرد. زده به مواد.» «درست شدنی نیست. یعنی کار من نیست حالا بگو تا نجار پیدا کنیم.» دخترشان با عشق دوران دبیرستانش عروسی کرد. خانواده‌ی گرمی بودند. توی شهری دور فروشگاه مواد و غذاهای طبیعی راه انداختند. مثل همه از دوران خوش کودکی می‌گفت. از خوبی‌های پدر و مادرش و نگرانی‌های آن‌ها. این که حالا پیر و از کار افتاده‌اند و خانه دیگر کلنگی شده. دیگر کم سراغشان را می‌گرفت.
    یا به دیدنشان می‌رفت. نگرانی‌های خودش را داشت.

    نویسنده: #رون_والاس
    نُه کتاب دارد و مدرس داستان نویسی است. مدیر برنامه‌ی نگارش خلاق در دانشگاه ویسکانسین است. هم کشاورزی می‌کند هم درس می‌دهد و هم می‌نویسد.
    مترجم: #اسدالله_امرایی

  12. 2 کاربر مقابل از shabro عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  13. #727
    کاربر جدید
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    نوشته ها
    20
    تشکر
    0
    تشکر شده : 42
    می‌خواهم تو را
    به آتش بیاندازم
    سپس از آتش نجات داده و
    بر رویت آب بپاشم
    نگاهت کرده و
    به جای دردهایت بسوزم

    می‌خواهم تو را
    در آب غرق کنم
    بعد وقتی که داری خفه می‌شوی
    تو را در آغوش بگیرم و
    به ساحل ببرم
    نفسم را در نفس‌ات بدمم و
    بیدارت کنم
    آن قدر که قلبم به شماره بیافتد

    می‌خواهم تو را
    به زیر قطار هل بدهم
    همانگونه که خودم می دانم
    جمع کنم و بچینم‌ات

    خواسته‌ی دیگری هم دارم
    می‌دانی ؟
    به واقع من
    می‌خواهم تو را ببینم
    مثل خیالی
    که زنده می‌کند و
    می‌میراند تو را
    مثل یک خیال


    #سنویچ_چیلگین | مجتبی نهانی

  14. 2 کاربر مقابل از shabro عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  15. #728
    کاربر جدید
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    نوشته ها
    20
    تشکر
    0
    تشکر شده : 42
    عادت خواب

    بر اثر درد شدید، انگار موهایش را کنده باشند، سه چهاربار از خواب پرید؛ ولی وقتی دید بخشی از موهای سیاهش دور گردن شوهرش حلقه شده، لبخند زد. صبح که شد، گفت: «موهام این قدر بلند شده، وقتی پیش هم می خوابیم، بلندتر هم می شه.»
    آرام چشمانش را بست.
    «نمی خوام بخوابم. اصلاً چرا باید بخوابیم؟ ناسلامتی ما زن و شوهریم، تو این همه کار فقط باید بخوابیم!» شب هایی که پیش هم بودند، این جمله ها را به او می گفت، انگار راز سر به مهری را بیان می کرد.
    اصلا می دونی زن و شوهرها چرا هم بستر می شن؟ چون مجبورن بخوابن ... فکرشم وحشتناکه. این کار اجنه و دیوهاست.»
    «من قبول ندارم. روزای اول مگه ما می خوابیدیم، ها؟ هیچی خودخواهانه تر از خواب سراغ ندارم.»
    واقعیت این بود. همین که مرد خوابش می برد، دستش را از زیر سر زنش می کشید و ناخوداگاه اخم می کرد. زنش هم وقتی بیدار می شد احساس می کرد دستاتش بی حس شده اند.
    «خب، پس، موهام رو چند دور، دور دستت می پیچم و محکم نگهت می دارم.»
    آستین کیمونوی خواب شوهرش را دور دست خودش پیچید تا محکم نگه اش دارد. مثل همیشه، خواب حس انگشتانش را گرفت.
    «حالا که این جور شد، پس منم به قول اون ضرب المثل قدیمی، با طناب موی زن، محکم می بندمت.» با این حرف، بخشی از موهای بلند پرکلاغی اش را دور گردن شوهرش پیچید.
    آن روز صبح، شوهرش از حرف او خنده اش گرفت.
    «منظورت چیه که موهات بلندتر شده؟ اون قدر کرک شده که نمی تونی شونه شون کنی.»
    با گذشت زمان این گونه مسائل را فراموش کردند. حالا دیگر زن چنان می خوابید که انگار وجود شوهرش را از یاد برده است. ولی اگر تصادفاً بیدار می شد، دستش همیشه با بدن شوهرش در تماس بود و دست شوهرش هم با بدن او در تماس بود. بعدها که دیگر به این مسئله فکر نمی کردند، این مسئله به عادت خواب شان تبدیل شده بود.

    نویسنده: #یاسوناری_کاواباتا
    مترجم: #محمدرضا_قلیج_خانی

  16. 2 کاربر مقابل از shabro عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  17. #729
    کاربر جدید
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    نوشته ها
    20
    تشکر
    0
    تشکر شده : 42
    ناخن‌های صبح‌گاهی

    دختری فقیر در طبقه دوم خانه‌ای کلنگی و درب و داغان اتاقی اجاره کرده بود تا به زودی با نامزدش ازدواج کند. خورشید صبح گاهی به این خانه نمی‌تابید. دختر معمولا بیرون در پشتی خانه در حالی که صندل‌های چوبی کهنه‌ی دیگران را به پا می‌کرد، لباس می‌شست. هر شب کسانی که به اتاقش می‌آمدند، همین حرف را می زدند: "این چه وضعشه؟ یه پشه بندم اینجا پیدا نمی شه؟"
    "معذرت می خوام من تا صبح نمی خوابم و پشه ها رو دور می کنم تو رو خدا منو ببخشید."
    دختر با ترس و لرز چراغ خواب سبزی را روشن و لامپ اتاق را خاموش می‌کرد. همانطور که به شعله‌ی ضعیف چراغ خواب خیره می‌شد، یاد بچگی‌اش می‌افتاد. کارش باد زدن به مردم بود. در عالم خیال بادبزنی را تکان می‌داد. پاییز تازه از راه رسیده بود. شبی پیرمردی به اتاق طبقه دوم آمد که اتفاق غیرمعمولی بود.
    "نمی‌خوای پشه بند ببندی؟"
    "معذرت می‌خوام من تا صبح نمی‌خوابم و پشه‌ها رو دور می‌کنم تو رو خدا منو ببخشید."
    پیرمرد که داشت از جا بلند می‌شد، گفت: "راستی یه دقیقه صبر کن"
    دختر دست او را چسبید: "من تا صبح پشه‌ها رو دور می‌کنم. اصلا نمی‌خوابم."
    "الان بر می‌گردم."
    پیرمرد از پله‌ها پایین رفت. دختر با وجود روشن بودن لامپ اتاق، چراغ خواب را روشن کرد. تنها و در اتاقی روشن، احساس کرد نمی‌تواند دوران بچگی‌اش را به یاد بیاورد. پیرمرد پس از تقریبا یک ساعت برگشت. دختر از جا پرید.
    "خوبه که دست کم توی سقف قلاب برای پشه‌بند هست."
    پیرمرد پشه بند سفید و نو را در اتاق درهم و برهم برقرار کرد. دختر داخل آن رفت. وقتی دیواره‌های پشه بند را صاف می‌کرد، تازگی‌اش قلبش را به تپش انداخت.
    "می‌دونستم برمی‌گردید، واسه همین هم لامپ اتاق رو خاموش نکردم با اجازه تون یه کم دیگه زیر نور لامپ بهش نگاه کنم."
    دختر به خواب عمیقی فرو رفت که ماه ها انتظارش را داشت. حتی صبح متوجه رفتن پیرمرد نشد.
    " هی ...هی "
    با صدای نامزدش از خواب پرید.
    "بعد از این همه مدت بالاخره می‌تونیم فردا با هم عروسی کنیم!...پشه بند خیلی قشنگیه. حتی با نگاه کردنش هم حس خوبی بهم دست می‌ده."
    نامزدش همان‌طور که حرف می‌زد، پشه بند را باز کرد و دختر را از درون آن بیرون کشید و روی آن گذاشت: "بشین اینجا روی پشه بند. شبیه نیلوفر آبی سفید و بزرگی یه. باعث می‌شه اتاق پاک به نظر برسه...مثل تو."
    تماس دستش با تور نوی پشه بند احساس تازه عروس‌ها را به او داد.
    "می‌خوام ناخن‌های پاهام رو بگیرم."
    دختر روی پشه بند سفیدی که اتاق را پر کرده بود، معصومانه مشغول گرفتن ناخن‌هایی شد که مدت‌ها فراموش‌شان کرده بود.

    نویسنده: #یاسوناری_کاواباتا
    مترجم: #محمدرضا_قلیچ‌خانی

  18. 2 کاربر مقابل از shabro عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  19. #730
    کاربر جدید
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    نوشته ها
    20
    تشکر
    0
    تشکر شده : 42

    اعتراف

    مرگ مثل گربه‌ای
    هر لحظه ممکن است روی تختم بپرد
    من واقعا برای همسرم متاسفم
    این بدن خشک و رنگ پریده را خواهد دید
    تکانش خواهد داد و بعد احتمالا خواهد گفت:
    هنک! *
    هنک پاسخی نخواهد داد.
    مرگ نگرانم نمی‌کند
    نگرانی‌ام همسرم است
    که بعد از من با تلنبار هیچ تنها می‌ماند
    می‌خواهم به او بفهانم که
    تمام شب‌هایی که کنارش خوابیدم
    حتی آن جر و بحث های بی سر و ته
    همه برایم باشکوه بودند.
    و آن دو کلمه ی دشواری که هیچوقت جرئت گفتن شان را نداشتم...

    دوستت دارم.


    *نزدیکان بوکفسکی او را هنک صدا می‌زدند


    #چارلز_بوکفسکی | سوختن در آب غرق شدن در آتش | مترجم: پیمان خاکسار

  20. 2 کاربر مقابل از shabro عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


صفحه 73 از 78 نخستنخست ... 23637172737475 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 4 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 4 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •