به گمانم آلزایمر گرفته ام. آخر رنگ چشم هایت را به یاد نمی آورم. و لبخند های گاه و بی گاهت را هم. و اخمی که ابروانت را گره می انداخت. صدایت فراموشم شده. حتی دیگر یادم نمی آید که چندمین روز پاییز، سالروز تولدت بود. یا اولین باری که تو را دیدم چند شنبه بود و هوا ابری بود و دوره گردی آکاردئون می زد. راستش از تو بیشتر نبودن هایت را به خاطر می آورم. با صد ها شکل و بهانه که هر بار هم چه هنرمندانه می تراشیدی و تیز و برنده در قلب من فرو می کردی. در کنار یک مشت اما و اگر و شاید بی خاصیت که لا به لای نیامدن هایت گم می شد. فکر کنم تمام خاطراتم از تو به همراه چشم انتظاری های واهی، دانه به دانه روی همین نیمکت کهنه جا ماندند و گم شدند. و من هر روز از خودم می پرسم چرا هنوز دلم تنگ کسی می شود که همیشه برای آمدن مردد بود. حتماً آلزایمر گرفته ام. آخر به یاد نمی آورم من تو را برای همیشه روی همین نیمکت کهنه جا گذاشتم یا تو مرا؟