دیده بر نام تو افتاد.. ! که چون صاعقه تاخت..!
بر زبان آمد و با شوق ، به وَصفَت پرداخت..!
واژه می چید ز نامِ تو قلم ..! شعر شَوَد..!
مست بود و به حروف تو ، دلم قافیه ساخت..!
در خیالات ، تویی و .. به تو مشغول شدم..!
با تو در سینه ی من ، ساز دل انگیز نواخت..!
بیخود از خود شدم و باز ، تمامم تو شدی ..!
عالمی بود ز مستی ، که تو را دیده شناخت..!
دلِ بیچاره ، فنا رفت ..! وَ مدهوش تو شد..!
در قمار تو و چشمان تو او ، قاعده باخت..!
"هر چه آمد به سَرَم ، از تپش نام تو بود..!"
که چنین شور به دامان نگاهم ، انداخت..!
لایق تو کسی نیست جز آنکسی که:
تو را انتخاب میکند نه امتحان ...
تو را نگاه کند نه اینکه ببیند ...
تو را حس کند نه اینکه لمست کند ...
تو را بسازد نه اینکه بسوزاند ...
تو را بیاراید نه اینکه بیازارد ...
تو را بخنداند نه اینکه برنجاند ...
تو را دوست بدارد و بدارد و بدارد ...
ﺳﺎﺩﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ﺍﻣﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﻋﺒﻮﺭ ﻧﮑﻦ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺍﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ !
ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ کسی که ﺑﻪ ﺯﺧﻢ ﺯﺩﻧﺖ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺷﺎﻫﺮﮒ ﺣﯿﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﯾﺎﻓﺘﯽ !
ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ :
ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺍﺭﺯﺵ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﺭﺯﺵ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ …
"ﮔﺎﻫﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ"
چون طفل که از خوردن داروست پریشان
با دوست پریشانم و بی دوست پریشان...
ابرو به هم آورده و گیسو زده بر هم
چون ابر که بر گنبد مینوست پریشان
مجموعه ی ناچیز من آشفته ی او باد
آن کس که وجودم همه از اوست پریشان
دست و دل من بر سر این سلسله لرزید
در جنگل گیسوی تو آهوست پریشان
آرامش دریای مرا ریخته بر هم
این زن که
پریخوست...پریروست...پریشا ن...
با حوصله ی تنگ و دل سنگ چه سازم؟
با دوست پریشانم و بی دوست پریشان...
اينكه كسى ريا ميكند!
اينكه كسى تمامِ سال را گناه ميكند و
اين ايام رخت سياه بر تن ميكند!
اينكه كسى با چه نيتى،
با چه پوششى،
با چه آرايشى،
در مراسم عزادارى شركت ميكند!
به من و شما هيچ ربطى ندارد
هيچكدام ما،
از دلِ آدمها خبر نداريم
همه ى ما در نهايت،
در چند وجب خاك آرام ميگيريم
همه ى ما در نهايت،
خودمانيم كه پاسخگوى اعمالمان هستيم
"لطفــــاً كاسه ى داغ تر از آش نشويم"
گاهی درست همان ادمهایی "تنهایمان" میکنند که هیچگاه حدس هم نمیزدیم میتوانند اینقدر بی تفاوت و سرد برخورد کنند!
احساسِ تنهایی را به وجود اوردن، کار سختی نیست.
همین که بدون دلیل محو شویم. همین که بی دلیل خبر نگیریم.
همین که دیگر گرم سلام نکنیم و همین که احساس خاص بودن را از ادمها بگیریم، انها را در رابطه مان " تنها" کرده ایم.
به همین راحتی!
همین که توضیح ندهیم و برویم. همین که انها را نگاه نکنیم درست در زمانی که احتیاج به دیده شدنِ ما دارند یعنی "تنها" کردنشان.
وقتی ادمها در رابطه ها "تنها" شوند، "درد" شروع میشود.
ما همه از درون شبیه به یکدیگر درد میکشیم.
ما همه برای دیده شدن و حس شدن وارد رابطه ها میشویم.
میخواهیم خاص دیده شویم و دوست داشتنی باشیم.
میخواهیم مورد پذیرش قرار بگیریم و تنهایی مان را کمتر کنیم.
اگر بدانیم همه ی ما در نهایت با تمام تفاوت ها بسیار شبیه به یکدیگر درد میکشیم دیگر درد دیگری اضافه نخواهیم کرد.
مخصوصا دردِ "تنهایی" را !
ما همه به اندازه ی کافی ادمهایی را داشته ایم که ما را ندیده اند و با ما سرد بوده اند. که ما در کنارشان حتی "تنهاتر" هم شده ایم.
پس بیایید در رابطه هایمان شفاف تر و همدل تر باشیم.
اگر نظرمان نسبت به رابطه تغییر کرده است و احساسات ناخوشایندی داریم، در موردش با احترام و صمیمت صحبت کنیم و اندوهِ طرف مقابلمان را بپذیریم و همدلش شویم.
حتی اگر بخواهیم رابطه را تمام کنیم، این نوع تمام شدن دردش کمتر است. بسیار کمتر از مبهم تمام شدن!
ما آدمها استاد حرف زدنیم؛
دوستش نداشته باش،
دلتنگش نباش،
اینقدر در برابرش ضعیف نباش،
به عکسش آنجور نگاه نکن،
جای خالیش را پر کن...
به عمل کردنِ خودمان که میرسد؛
با دلتنگی و بغض به عکسش زل میزنیم و تند تند زیر لب حروفی شبیه حروف دوستت دارم میچینیم کنارِ هم...
از جای خالی ای که پر نشده و نمیشود با یک عکس سه در چهار که زل زده توی چشم هایمان حرف میزنیم
و قول میدهیم اینبار حرف حرفِ همان آدمِ توی عکس باشد،
به شرطی که راه رفته را برگردد
به شرطی که یک روز دیگر طعم دنیایِ بی عطر تنش و هرمِ نفس هایش را به ما نچشاند...
ما آدمها اصولا خوب حرف میزنیم،
ولی پایِ عملمان بدجور میلنگد...
وقتی خانه تکانی می کنی چیزهایی پیدا
می شوند که
مدتی برای پیدا کردنشان زمین و زمان را بهم ریخته ای و از نبودنشان اعصابت خط خطی بود.
وقتی که آن گمشده ها را میبینی،
میبینی که زندگی بدون آنها هم جریان خود را داشته
دنیا هم همینطور است...
امروز هستیم، فردا نه!
در نبودمان جایگزینهایی هستند که دنیا از حرکت نایستد!
خانه تکانی این مزیت را دارد که به ما یاد می دهد که هیچ تقدیری فاجعه نیست
باور کنید...
و از میان تمامِ آرزو ها
دردناک ترینش
نخواستن تو در نداشتنِ توست
و کاش
کاش گریزی بود از عمقِ وحشت آورِ این درد
که در تخیلِ عشق
رسیدن چه بروزِ محالی دارد
و در سلوکِ عشق
چه ناعادلانه ست
بودن...
... و غریبانه بودن
و چه غم انگیز
شهوت بی امانِ انگشتانِ من
برای نوازش تلخی دستانِ تو
يامقلب،قلب من در دست توست
يامحول،حال من سرمست توست
كن تو تدبيري كه در ليل و نهار
حال قلب من شود همچون بهار
يامقلب،قلب او را شاد كن
يامدبر، خانه اش آباد كن
يامحول،احسن الحالش نما
از بديها فارغ البالش نما
خدايا: رحمتت را در روزهاي آخرسال
برڪسانيڪه برايم عزيزند جاري ڪن
در حال حاضر 8 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 8 مهمان ها)