تو اونقدر مهربونی که، من از غم ها هراسم نیست ...
تو اونقدر مهربونی که، من از غم ها هراسم نیست ...
تمامِ تو سهمِ منه | به کم قانعم نکن
کدوم آوار ویرون شد سرِ رویای شیرینم ..
تمامِ تو سهمِ منه | به کم قانعم نکن
یه بار نشد سازِ روزگار باهام کوک باشه!
یه بار نشد به یه چیزی دل ببندم و اتفاق بیفته!
زندگی تا تونست زخمیم کرد!
از نامردی رفیق بگیر تا مریضیِ عزیز!
از تهمت و بهتون بگیر تا حبسِ ابد بودن تو قفسِ تنهایی!
دنیا هرکار بلد بود باهام کرد؛ اما نتونست منو تا کنه بذاره تو جیبش!
من به هر ضرب و زوری که بود همیشه سرپا موندم و میمونم!
آخه من یه چیزی تو مشتم دارم که برگِ برندهی همهی اوناییه که خطِ پایانو قبلِ سوت پایان رد کردن و بردن مسابقهی زندگیو!
من امید دارم و امیدِ من یکیه که قراره یه روزی با یه نگاش غممو ببره و با حرفاش دلمو بخره!
من تو رو دارم و زندگی نمیتونه از رو ببره منو؛ وقتی منتظرمی و من دارم برا رسیدن به تو از هفتخوانِ رستم رد میشم!
آخه میدونی چیه؟
من مطمئنم خدا داره قیمتِ تو رو ازم میگیره با این سختیا!
آخه قیمتِ داشتن تو خیلی بیشتر ازین حرفاست!
ارزشت اونقدی بوده که گفتم جونمو به پات میدم و حالا خداام میخواد ببینه تا کجا پای حرفامم؟
خدا که میدونه! توام بدون من تا تهش هستم!
تا قرونِ آخرِ قیمتتو میدم بعد با دلِ آسوده دستتو میگیرم و خیابونای زندگیو گَز میکنم!
با تو بودن یه لحظهم که باشه میارزه به این قیمتِ بالاش!
آموختم "
تلافی کردن از انرژی خودم می کاهد.
" آموختم "
گاهی از زیاد نزدیک شدن فراموش می شوی.
" آموختم "
تا با کفش کسی راه نرفتم راه رفتنش را قضاوت نکنم.
" آموختم "
گاهی برای بودن باید محو شد.
" آموختم "
دوست خوب پادشاه بی تاج و تختیست که بر دل حکومت میکند.
" آموختم "
از کم بودن نترسم اگر کم باشم شاید ولم کنن ولی زیاد که باشم حیفم میکنن.
" آموختم "
برای شناخت آدمها یکبار بر خلاف میلشان عمل کنم
كم به دست آوردمت، افزون ولي انگاشتم
بيش از اينها از دعاي خود توقع داشتم
بيد مجنون كاشتم -فكر تو بودم- خشك شد
زرد مي شد مطمئنا؛ كاج اگر مي كاشتم
آنكه زد با تيغ ِ مكرش گردنم را، خود شمرد
چند گامي سوي تو بي سر قدم برداشتم
اي شكاف ِسقف ِبر روي سرم ويران شده!
كاش از آن اول تو را كوچك نمي پنداشتم
آه ِمن ديشب به تنگ آمد؛ دويد از سينه ام
داشت مي آمد بسوزاند تو را، نگذاشتم...
ببین چه دلبریای میکنه این هَوا ...
ببین چه قشنگه ...
اصلاً بلده چطوری آدمو خوشگل دلتنگ کنه ...
یعنی آدم دلش تنگ میشه ها
ولی دلتنگیه قِلقِلکش میده ،
آدم لبخند میزنه ...
هی با خودش میگه:
«اگه الان بود ، موهاشو بهم میزدم
تا حرصِش بگیره و اونجوری نِگام کنه ..
بعد خندش بگیره بهم بگه " ای فَسقلیه پدرسوخته .." »
هی میگه :
«اگه الان بود، قطعاً من این هَمه سَردم نبود ..
آخه دستاش بلده بُخاریطور عمل کنه ..»
هِی میگه ..
هِی میگه ..
هِی میگه ..
ولی به خودش که میاد ،
میبینه هَنوزم این هوا داره دلبری میکنه و
اونی که باید باشه نیست ...
نم باران بر سر من فرو می آید و
من تنها رهگذر این خیابان بزرگ در شهرم...
هوا مداوم مانند آدمای زیر سایه اش رنگ عوض می کند...
اسفند یک و هزار و نود و شش است...
زمستان است ولی گاهی پاییز و کمی تابستان بیرون می زند...
آدما هوا را فریب می دهند!
هستد آدم هایی که همچون تابستان قلب دیگری را گرم می کنند
اما فریب عاشقانه های پاییز را می خورند
گاهی می آیند...
گاهی می روند...
و قلب هایی که در این میان سرد می شود...
دل های بی عشق و محبت زمستان را تشدید می کنند...
و من دخترک ساده ای که در حسرت بهار است وآسمان به سادگی دلش اشک می ریزد...
دلی که شکست وقتی محبتش دیده نشد...
بهار در راه است ..
هوا هوای عاشقی ست
بوی بهار و عطر یاس و نرگس ها
هوای تو را در سرم انداخته ..
رویای داشتنت
چنان در من قد کشیده
که اگر دست دراز کنم
آسمان را در مشت می گیرم ..
خواستنت در من
همچون ماهی قرمز کوچکی ست
در تنگ که بی تابانه
به دنبال تو می چرخد و می چرخد ..
به گمانم
بهار امسال خوش روزگاریست
می آیی و می مانی و می مانی
دلم گواهی می دهد ..
بیا و حال دلم را اَحْسَنِ الحال کن ...
_عید فقط تا موقعی که بچه ای خوبه...!
گاهی هم دلم تنگ میشود برای طعم همان اس ام اس های تکراری که چند ثانیه مانده به لحظه ی سالِ تحویل برای هم میفرستادیم که گاهی نصفه نیمه میرسیدند و گاهی اصلا |تحویل داده نمیشدند√| همانی اس ام اس هایی با
برایت از طلا تختی
مسیری رو به خوشبختی
شروع میشدو
صداقت را رفاقت
را محبت را شرافت را
دعاکردم،تمام...
که مینشستیم و کلمات را کنار هم میچیدیم جوابشان را میدادیم|کوتاه اما خوب|پای کلمه به کلمه ی حرف هایمان پول میرفت،این بود که کلمات را هم پشت هم نمیبستیم که بزنیم وسطِ برجکِ طرف مقابل،seenنمیخورد تیک نمیخورد،آنلاین آفلاین هم چک نمیکردیم.
میترسم گاهی دلمان تنگ شود برای همین تبریک های کوچک و از عید بماند همین ژست هایی که برای عکس های اینستاگراممان که به خودمان میچسبانیم که هیچکدامشان مال خودمان نیست...
بهار مى آيد و
با خودش بلاتكليفى مى آورد
از هوايش بگير تا آدمهايش...
قرار گذاشته بوديم يكى از همين روزهاى بهارى بروم سراغش و دستش را بگيرم
از تجريش تا ونك
از ونك تا وليعصر
دو نفره مان را به رخِ آدمهايى بكشيم كه
درگيرِ روزمرگى شان هستند
زنگ زدم
جواب نداد!
يكبار
دو بار
...
ده بار
و فكر و فكر و...
خيالى كه به همه جا سرك ميكشيد
راه افتادم سمتِ منزلشان...
دلتنگش كه ميشدم،
ميرفتم زيرِ پنجره ى اتاقش و
آنقدر علفها را سبز ميكردم تا سر و كله اش پيدا شود!
اما اينبار همه راه هايى كه به يار منتهى ميشد،
مسدود بود نميدانم كجاى كارمان ميلنگيد؟!
نميدانم چطور شد دلش را زدم
انگار حساسيت بود
از همان حساسيت هاى فصلى اى،كه هر بهار سراغ آدم مي آيد،
زده بود به احساسش
"حساسيتِ احساسى"
ولي هر چه بود سالهاست بلاتكليفى ام را بهار به بهار به يادم مى آورد
سالهاست كه بهار"تو" را كم دارد جانا...
و هر روز خيالت را برميدارم و
از تجريش تا ونك
از ونك تا وليعصر
زيرِ لب زمزمه ميكنم:
"خبرَت هست كه بى روىِ تو آرامم نيست؟"
در حال حاضر 9 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 9 مهمان ها)