صدای موجای دریا و سوختن چوبای رو آتیش قاطیه هم شده،یه مشت اسفند دور سرش میچرخونم و میندازم رو آتیش،خوابیده بود،یه ساعتی هست که زل زدم بهش،خودش نمیدونه نگاه کردن به صورتش اونم تو خواب که مظلوم تر شده بود و موهای نامرتبش که ریخته بود رو صورتش، گوش کردن به صدای نفساش با کاپشنم که به زور تنش کرده بودم چه حالی داره،بوی اسفند که حالا همه جارو پر کرده بود بیدارش میکنه،چشاشو آروم باز میکنه و یه نگا بهم میندازه و میگه دیدی شدیم شبیه فیلما،شبیه نوشته هامون،یادته میگفتن شعاره،میبینی شنا کردن تو دریای مشکلات و بلد شدیم؟
ظرف شاه توت و میزارم جلوم و یکیشونو تا نصف گاز میزنم و نصف دیگشم با دقت لباشو با توت قرمز میکنم و زیر چشمی نگاش میکنم و بهش میگم تو خیالاتِ من تو خوشگل تر بودی،جیغ میزنه و میدونم پشت جیغ و دادوفریاداش مشتایی که قراره بخورم،میدوام و دنبالم میدویه و یکم که ازش فاصله میگیرم از دور نگاش میکنم که آستینای کاپشن تو هوا میچرخه...چه طعمی داشت زندگی...!