صفحه 36 از 78 نخستنخست ... 26343536373846 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 351 به 360 از 776

موضوع: شعر و متن زیبا ... عاشقانه ها ...

  1. #351
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,999
    یک عده را باید نگه داشت
    نباید رها کرد به امانِ خدا تا ببینی قسمتت هستند یا نه!
    گاهی قسمت، دست گذاشته زیرِ چانه اش که ببیند آدم چه میکند، تا کجا پیش می‌رود...
    سر به سرِ آدم میگذارد
    دور میکند
    قایم میکند پشتش و میگوید : باد برد ...
    تا ببیند چقدر دنبالش می‌روی
    چقدر پی اش را میگیری
    که داشته باشی اش
    که نگذاری بی هوا برود ...
    هر چیزی را نباید رها کرد به امیدِ قسمت !
    خودِ قسمت هم گاهی
    امیدش به آدم هاست ...
    و زیرِ لب میگوید : چه بر سرِ بودنِ هم می‌آورید ..
    حواس پرتی ها و رها کردن هایمان را
    گردنِ قسمت نیندازیم.


  2. 2 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  3. #352
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,999
    ترم 7 دانشکده فنی مهندسی بودیم بچه ها میگفتن برای کار پدرش به دانشگاه ما انتقالی گرفته بود.
    پسرِ جذابی بود و میشد گفت چشمِ اکثرِ دخترایِ دانشکده دنبالش بود .
    چند باری برای جزوه و انجام پروژه بهم پیام داده بود و کم کم رابطمون صمیمی تر شده بود
    و یه جورایی دوستِ اجتماعی شدیم که کاش هیچ وقت همچین دوستی هایی مد نمیشد ..
    انگار همه چیز داشت تغییر میکرد
    همه ی گروهامو رو حالت سکوت گذاشته بودم که وقتی ازش پیامی میاد متوجه بشم ولی خب دوستِ اجتماعی بودیم و قرار نبود هرروز ، هرروز به هم پیام بدیم!
    و این انتظار برای من دیوونه کننده بود
    تمامِ کارم خیره شدن به گوشی شده بود و اگه خیلی فاصله می افتاد بینِ پیام دادنش خودم به یه بهانه ای پیش قدم میشدم
    دوست داشتم فکر کنم هیچ حسی بهش ندارم و یه وابستگیِ سادست که خیلی زود از بین میره ولی وقتی تو یه جمعی چیزی پشت سرش میگفتن و من برایِ دفاع ازش پیش قدم میشدم به احساسم بیشتر مطمئن میشدم...
    هربار که پیام میداد دعا میکردم چیزی غیر از درس باشه ولی همه ی حرفش همین بود "کلاس استاد فلانی چهارشنبه تشکیل میشه ؟"
    یه موقع هایی هم یه کارایی میکرد که مطمئنم میکرد به یه حسِ دو طرفه و من تمامِ شب رویا بافی میکردم
    اما فردا تو دانشکده تو پیام دادناش طوری حرف میزد که از طرز فکر و حماقت خودم خجالت میکشیدم...
    میخواستم بگم "دوستت دارم "
    ولی اگه با خودش فکر میکرد چقدر بی جنبه ام چی؟ اگه همین رابطه هم تموم میشد چی؟
    اصلا اون اینقدر دور و برش شلوغ بود که هیچ وقت منو نمیدید پس صلاح میدیدم خودمو سبک نکنم ! و من هیچ وقت حرفی نزدم و جواب تمام پیام واحوالپرسی هاشو بر عکسِ حسِ باطنیم با سردی میدادم و هربار که به شوخی میگفت "پیر شدم و سینگل موندم" بر خلاف اینکه از درون یه حسِ حسادت داشت خفم میکرد با لبخند دخترای دانشگاه رو بهش پیشنهاد میدادم
    یه بار هم همینطور به شوخی یکی از به قولِ خودش نُنُر ترین دختر دانشگاهو بهش پیشنهاد دادم و در کمالِ تعجب قبول کرد!
    خداروشکر دانشگاه تموم شده بود و من شاهد دست تو دست بودنشون نبودم از خودم متنفر بود از اون بیشتر و در عین حال دوستش داشتم
    از اون ماجرا دو سال گذشت و شنیده بودم با اون دختر به هم زده بود و برای ادامه تحصیل به خارج رفته بود
    چند روز پیش یکی به موبایلم زنگ زد خودش بود! از استرسی که گرفته بودم فهمیدم خودشه در نهایت ِتعجب گفت که چقدر دوستت داشتم ولی از بس سرد و بی روح بودی فکر میکردم با کسی تو رابطه ای .
    گفتم تو خیلی راحت پیشنهاد دوستی با اون دخترو قبول کردی !
    گفت وقتی یه زن به جای احساس مالکیت و حسادت ؛ دوستاشو تعارف میزنه به یه پسر یعنی اصلا امیدی نیست
    گفتم اون فقط یه امتحان بود...
    خندید و گفت امتحان؟ "فصلِ امتحان نبود "
    نمیتونستم چیزی بگم بغض داشت خفم میکرد ولی باید سریع تر برایِ ناهار فکری میکردم به همسرم قول داده بودم براش فسنجون درست کنم...


  4. 2 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  5. #353
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,999
    لیلی زیر درخت انار نشست.
    درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخِ سرخ.
    گلها انار شد، داغ داغ. هر اناری هزار تا دانه داشت.
    دانه ها عاشق بودند، دانه ها توی انار جا نمی شدند.
    انار کوچک بود. دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت.
    خون انار روی دست لیلی چکید.
    لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید.
    خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود.
    کافی است انار دلت ترک بخورد.


  6. 2 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  7. #354
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,999
    و من این پاییز باز هم مینویسم
    بازهم چای مینوشم و هنوزهم کتاب های مورد علاقه ام را با اشتیاق میخوانم..
    دلخوشم به پنجـره ی بخار گرفته ی اتاق
    به شوق رهایی در پروانه ی اسیر تارهای عنکبوتی گرسنه..
    دلخوش به همین هزار شب های ناخوش
    اما وقتی برگی می افتد از درخت جلوی خانه مان میدانم باز بی محلی هایت کار دست باد داده
    یا وقتی آسمان بغض میکند میفهمم
    دلت گرفته...
    مینویسم تا بخوانی مرا ولی نه قبل از خواندنم؛
    ببُر بنام خداوندت پای غـم را از خانه ی دلت.. میدانی که هوایت اگـر بگیرد زندگیم گیر میکند.. نخ کـــــــش میشود
    شاید خواسته ی زیادی باشد اما
    تا جان بگیرد چراغ کم سوی امیدم لطفا به بند اول سبابه ات بگو لمس کند
    قلبم را
    حتما باز میگردد نبض بی نظم این زندگی که نـه
    روزمرگی..
    بگذار این برگ ریزان نخوابــم
    یادم نده صبوری را
    تا در آستانه پیری روحـم شکایت ببرم از جهانِ فاسد مرد
    به مهــر پاییزش
    که ای ماه مهــر چه کنیم با مـرگ مهربانی ها
    که تو درمسافت بارانی و ما
    بزرگ و نادانــیم...


  8. 2 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  9. #355
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,999
    جمع کنید این نوازش های مقطعتان را،
    جمع کنید این نگاه های بریده بریده و دلخوشی های ریز و درشتتان را،
    با این حس تردید در انتخاب،
    با این به انتظار بهتر نشستن ها،
    با این با دست پس زدن ها و با پا پیش کشیدن ها،
    بیشتر از ما،به خودتان آسیب میزنید؛
    آدم یا باید بخواهد و بماند
    یا نخواهد و بعد هم هیچِ مطلق باشد.
    این مجسمه های پوشالی انسان نما که از خودتان ساخته اید،
    همین بید هایی که با هر بادی میلرزند؛
    هم خودتان را نابود میکند هم دیگران را...


  10. 2 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  11. #356
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,999
    دوست داشتنِ تو در من اینگونه‌ است که، هروقت سعی کرده‌ام فراموشت کنم بیشتر حواسم جمع تو شده، بیشتر عکسهایت را تماشا کرده‌ام، بیشتر از همیشه اعتراف کرده‌ام که هیچکس به اندازه‌ی تو خوب نیست و بیشتر از همیشه برایت نوشته‌ام.
    من از عهده‌ی هر کاری که اراده‌اش را کنم برمی‌آیم الا دوست نداشتنِ تو! الا ننوشتن از تو! الا سر کردن بدونِ تو!


  12. 2 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  13. #357
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,999
    میخواستم برایش بنویسم
    که توی پنهان کردن حال ناخوبش ناموفق بوده،که میدانستم این روزها را بیشتر از همیشه گریه میکند،دوست نداشت علتش را بپرسم احتمال داشت باز چشم هایش تر شود،میخواستم بگویم حواسم به رگ قرمز چشمانش از بی خوابی و بد خوابی و اشک های دیشبش هست،میخواستم بگویم لطفا هندزفری ات را برای چند لحظه ای از گوش هایت بیرون بیاور،به من گوش کن،که بگویم ببخش مادرت را اگر به جای او من حال ناخوبت را فهمیدم بگویم شاید او هم خسته است درست مثل تو شاید کمتر،شاید بیشتر،بگویم باید خودت را نجات بدهی وگرنه لابه لایه روزمرگی از بین خواهی رفت،برای چند ساعتی دور شو از خانه،جا بگذار ساعت و گوشی هر چیزی که به تو زمان را یاداوری میکند،برو قدم بزن کمی این برگ های پاییز را آن ها که بعد افتادن روی زمین هم دلبری میکنند را جمع کن و بگذار لای دفترت،بگذار این قطره های باران روی گونه هایت بریزند،کمی با دقت به صدای اذان گوش کن،بگذار برای چند ثانیه تنها برای چند ثانیه این آرامش تمام وجودت را فرابگیرد،بگذار دنیا بفهمد تو هنوز شکست نخورده ای،اما نگفتم،نگفتم چون میترسیدم تمام این راه ها را برود و باز حالش ناخوب بماند،این آخرین مسیرهایی بود که هر آدم خسته ای میرفت،ترسیدم قرمزی رگ چشمانش بیشتر شود...!


  14. 2 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  15. #358
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,999
    تغيير ، فقط و فقط ،
    ميان دو گوش آدم ،
    در مغز صورت ميگيرد ...
    اگر بين دو گوش ،
    در مغز ، موفق به
    ايجاد تغيير نشويم ،
    فرقى نميكند كجا باشيم ،
    طهران يا ونيز ،
    ونيز يا مادريد ،
    مادريد يا استكهلم ،
    در هر صورت بازنده ايم .
    تغيير از مغز آدمى شكل ميگيرد ،
    نه از تغيير دادن محل سكونت .
    گوسفند چه در ايران باشد
    و چه در كنار برج كج پيزا ،
    در آخر گوسفند است
    و گوسفند باقى ميماند .
    چرا ؟ چون قدرت تغيير دادن
    مغز و ذهن و افكار خود را ندارد .
    كسى كه نتواند مغز و ذهن و افكار
    خود را تغيير دهد ،
    چه فرقى دارد كه در ايران باشد
    يا در كنار برج كج پيزا ... ؟


  16. 2 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  17. #359
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,999
    مى دانى برخى افراد مسئله شان يكجور ديگرى است
    يكجورى كه نميشود گفت چجورى
    آنقدر دچارشان مى شوى كه فراموش مى كنى براى چه آمدى
    گويا يك راه بى راهه رو به رويت مى گذارند
    و بلند مى پرسند:
    دوستم دارى ؟
    و تو بلند تر پاسخ مى دهى :
    ديوونه وار
    و او مى گويد :
    پس زود تر بيا
    و تو مى روى
    و نقطه قابل توجه اين است كه مى دانى به بيراهه مى روى
    و جالب تر از آن اين است كه دفعه بعد هم ميرى
    حتى دفعه بعد تر
    و اگر او تو را پيدا نكرد
    گم ميشوى ،براى هميشه
    شايد هم حبس ابد
    در راهى كه عطر او پيچيده


  18. 2 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  19. #360
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,999
    حوصله ی حرفای شاعرونه رو ندارم.شاملو و فروغ و اینا هم دو قرون برام نمی ارزه،من این چیزا حالیم نیس.جم کن این ادا اطوارا رو.
    .
    من نمیفهمم چرا پاییز که میشه آدما همه عوض میشن؟
    چرا هیشکی لبخند نمی زنه؟چرا همه فقط بغض میکنن؟
    حتی بچه کوچولوها هم میرن توو لاک خودشون. ای بابا!
    چرا،چرا همه فقط بهمدیگه زل میزنن؟
    آخه قضیه چیه که من خبر ندارم؟
    چرا انقد آدم احساس خفگی میکنه توو پاییز؟
    چه خبره بابا؟
    یکی بیاد به منم بگه.
    چرا همه سرشون پایینه؟
    چرا همه چشاشون قرمزه؟
    بابا خب منم آدمم، یکی بیاد به منم بگه دیگه.
    چرا همه سکوت میکنن توو پاییز؟
    .
    آی آدما، آی آدما!
    شماها چرا تغییر میکنید؟
    مگه شما تقویمید؟
    مگه فصلین که تغییر میکنین؟مگه درختین؟
    شما دیگه چرا؟
    این همه اشک از کجا میاد توو پاییز؟
    این بارون سگ مذهب دیگه چی میگه؟
    .
    چرا توو پاییز به هرکی زنگ میزنی گوشیش خاموشه.
    چرا انقد.. ولش کن..
    .
    پس تکلیف من چیه که سیگار گرونه و نمیشه نکشم؟


  20. 2 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


صفحه 36 از 78 نخستنخست ... 26343536373846 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 5 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 5 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •