صفحه 40 از 78 نخستنخست ... 30383940414250 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 391 به 400 از 776

موضوع: شعر و متن زیبا ... عاشقانه ها ...

  1. #391
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,998
    دنیا همین است
    یک عمر دلخوش آدم هایی می شویم
    که عشقشان از دور زیبا و
    حرفهایشان از دور شنیدنی و
    خودشان هم از دور نزدیک
    حالا فقط کافیست این آدم ها را کنار خودت ببینی
    روزی هزار بار می گویی
    عشق ارزانی خودتان
    روزهایم را پس بدهید


  2. 2 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  3. #392
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,998
    فقط تبر نیست که به درخت میزند. آب که پای درخت نریزی، میخشکد. از درون میپوسد و خالی میشود. آنوقت به کوچکترین بادِ خزانی فرومیریزد.
    عاشقانه ها همیشه که با زخمِ جفا و خیانت سرنگون نمیشوند. بیشترشان آب نمیخورند.
    همان دوستت دارمهای هر روزه، همان نگاهها و ملاحتها، همانها پایشان ریخته نمیشود که میمیرند.
    کم کم.
    آرام.


  4. 2 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  5. #393
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,998
    در همه آن روزهای تهی خود را فریب میدادم
    از خواب بر میخواستم و آن قدر کار میکردم تا از حال میرفتم
    مثل همیشه خوب غذا میخوردم، با همکارانم به کافه میرفتم، با برادرانم مثل گذشته به آسودگی میخندیدم، اما کوچکترین تلنگری از سوی آنها کافی بود، تا به تمامی بشکنم
    خودم را گول میزدم
    شجاع نبودم، احمق بودم
    چون فکر میکردم او بر میگردد
    به راستی فکر میکردم بر میگردد…


  6. 2 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  7. #394
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,998
    آن جا یک قهوه خانه بود. اما ننشستیم به نوشیدن دو تا استکان چای. چرا؟ دنیا خراب می شد اگر دقایقی آن جا مینشستیم و نفری یک استکان چای میخوردیم؟
    عجله، همیشه عجله...
    کدام گوری میخواستم بروم؟
    من به بهانه رسیدن به زندگی،
    همیشه زندگی را کشته ام...


  8. 2 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  9. #395
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,998
    دیر نکنیم
    دیر نیایم
    دیر نرسیم
    گاهی حتی چند دقیقه دیر رسیدن می تونه خیلی چیزا رو عوض کنه
    شاید شما اولین باری باشه که دیر کردین
    ولی شاید اون تموم عمرش رو منتظر بوده
    و درست همونجا که باید بیاین خسته شده از انتظار و رفته...!!


  10. 2 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  11. #396
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,998
    یه همکار داشتم سر ماه که حقوق می‌گرفت تا 15 روز ماه سیگار برگ می‌کشید، بهترین غذای رستوران رو می‌خورد ، اما نیمی از ماه رو غذای ساده از خونه
    می‌آورد !
    موقعی که از اونجا منتقل شدم، کنارش نشستم و گفتم تا کِی به این وضع ادامه میدی ؟
    با تعجب گفت : کدوم وضع ؟
    گفتم زندگی نیمی اشرافی و نیمی گدایی !
    به چشمام خیره شد وگفت : تاحالا سیگار برگ کشیدی ؟گفتم نه !
    گفت : تا حالا تاکسی دربست رفتی ؟ گفتم نه !
    گفت : تا حالا به یک کنسرت عالی رفته‌ای ؟ گفتم نه !
    گفت : تا حالا غذای فرانسوی خورده‌ای ؟گفتم نه !
    گفت : تا حالا تمام پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تا خوشحالش کنی ؟ گفتم نه !
    گفت : اصلا عاشق بوده‌ای ؟ گفتم نه !
    گفت : تا حالا یک هفته از شهر بیرون رفته‌ای ؟ گفتم نه !
    گفت : اصلا زندگی کرده‌ای ؟ با درماندگی گفتم آره ... نه ... نمی‌دونم ...!
    همین طور نگاهم می‌کرد ، نگاهی تحقیر آمیز ...!
    اما حالا که نگاهش می‌کردم برایم جذاب بود ...
    موقع خداحافظی تکه کیک خامه‌ای در دست داشت تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت که مسیر زندگیم را عوض کرد !
    او پرسید : میدونی تا کی زنده‌ای ؟ گفتم نه !
    گفت : پس سعی کن دستِ کم نیمی از ماه را زندگی کنی ...


  12. 2 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  13. #397
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,998
    مادر بزرگ ادبیات مخصوص به خودش را داشت.
    به همبرگر می گفت همبرگرد،
    به سطل سلط،
    زبانش نمی چرخید به کبریت می گفت کربیت. خلاصه حرفهایش همیشه شادم میکرد...
    برای احوال پرسی كه زنگ مى زد، می گفت زنگ زده ام حالت را بگیرم.
    هیچوقت عادت نکردم به این جمله، بعد از شنیدنش لبخند می زدم، حالم خوب می شد.
    زنگ زده بود حالم را بگیرد ولی قصدش حال پرسیدن بود،
    برعکس بعضی از آدم ها كه تلفن می کنند، مسیج می دهند حالت را بپرسند ولی حالت را می گیرند.

    دنیای عجیبی داریم ما آدم ها


  14. 2 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  15. #398
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    نوشته ها
    8,714
    تشکر
    2,348
    تشکر شده : 13,998
    مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ،
    آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :
    آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ،
    از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه
    مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ،
    از لپ هام گرفت تا گل بندازه
    تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده

    خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم
    گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره
    گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره

    حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت :
    کجا بودم مادر ؟ آهان
    جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود
    بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ
    سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را ریختند تو باغچه و گفتند :
    تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها
    گفتم : آخه ....
    گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه

    بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه ،
    همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم
    به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم، دوست داشتن چیه ؟
    عادت میکنی

    بعد هم مامانت بدنیا اومد
    با خاله هات و دایی خدابیامرزت ،
    بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد
    یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد
    نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون ،
    یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟
    می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون

    می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ،
    گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش

    مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :
    آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه
    اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد
    دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت
    حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه

    گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم
    آی می چسبید ، آی می چسبید

    دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر
    ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ،
    اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم

    یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟
    گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم
    مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:
    می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم
    یهو پیر شدم ، پیر

    پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد
    آخیش خدا عمرت بده ننه
    چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس

    به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش
    هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و ...

    گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی
    گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟
    انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند

    خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ،
    اینقدر به همه هیس نگید
    بزار حرف بزنن
    بزار زندگی کنن
    آره مادر هیس نگو ، باشه؟
    خدا از "هیس "خوشش نمياد...
    ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻣﯿﺸود ﺁﻫﻨﮓ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ
    ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﺮ ﻭ ﻻﻝ ﻣﯿﺸود ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ
    ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻮﻝ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﯿﺸود ﺭﻗﺼﯿﺪ
    ﺑﺎ ﯾﮏ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺳﺮﻃﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸود از زندگی گفت
    ﺑﺎ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺭﻭﯼ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﻣﯿﺸود قدم زد
    ﻭﻟﯽ
    ﺑﺎ یک ﺁﺩﻡ بی احساس،
    ﻧﻪ ﻣﯿﺸود ﺣﺮﻑ ﺯﺩ، ﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ، ﻧﻪ ﻗﺪﻡ ﺯﺩ ﻭ ﻧﻪ ﺷﺎﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ !!!!


  16. 2 کاربر مقابل از mohammadho3in عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  17. #399
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    نوشته ها
    8,921
    تشکر
    33,445
    تشکر شده : 13,100
    چه بگویم نگفته هم پیداست/غم این دل مگر یکی و دو تاست...

  18. 2 کاربر مقابل از sadegh1 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  19. #400
    فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    نوشته ها
    7,533
    تشکر
    817
    تشکر شده : 5,747




  20. 3 کاربر مقابل از Hosein333 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


صفحه 40 از 78 نخستنخست ... 30383940414250 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 7 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 7 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •