نوشته اصلی توسط
mohammadho3in
وقتی پای حرفش می شستم از این میگفت که خوبی کرده و بدی دیده، درمان بوده و زخم خورده، فرقی نداشت دوست و رفیق یا فک و فامیل... از همه شاکیبود، تو ذهنش دنیا و آدماش شده بودن تیر و اون هم سیبل... فکر می کرد هر کی میاد طرفش برای ضربه زدن میاد.
یه بار که داشت به زمین و زمان ثابت می کرد بد شانس ترین آدم دنیاست توی چشماش نگاه کردم و گفتم واقعا فکر می کنی کی مقصره؟ سرش رو تکون داد و گفت نمی دونم، شاید این قسمت من باشه... دستش رو گرفتم و گفتم ببین رفیق، خودت مقصری، هیچکس نمی تونه بهت ضربه بزنه مگر اینکه خودت این قدرت رو بهش بدی... گاهی ما آدم ها اونقدری که دیگران رو دوست داریم خودمون رو دوست نداریم،خودمون رو کوچیک می کنیم و دیگران رو بزرگ،خواسته های خودمون رو نادیده می گیریم و با خواسته های دیگران زندگی می کنیم، یادمون میره با این رفتارها داریم اونا رو قدرتمند می کنیم... قدرتی که یه روز به خود ما ضربه می زنه. تو زندگی هر بار از کسی ضربه خوردی قبل از هر چیزی به این فکر کن که کِی و کجا بهش قدرت ضربه زدن دادی...