ميگم دلبر
ما هى مشت مشت از غمت خورديم
خوابيديم
بيدار شديم
ديديم باز تموم نشده
گريه كرديم و يه عالمه از غمت قورت داديم
چهار فصل رو طى كرديم
ديديم باز تموم نشده
هِى كاسه كاسه از غمت ريختيم تو خودمون و دل و رودمون
روز به سيصدوشصتوپنج رسيد و سال به چند
ديديم باز تموم نشده
انگار جز اعجاز تو چشمات و بوىِ موهات
در غم هم دستى از اعجاز دارى
"كه از هرچه خورديم كم شد، اِلا غمِ تو..."