بانکهای خوب
بهتر از دوستهای خوب
تولدها را به یاد میآورند
و
سودها را
وقتی همه خوابند،
زودتر از هدیههای هیجان انگیزِ
بابا نوئلهای ساختگی،
بی منٌت و عاری از
هر حسِ خیرخواهانهای
به حساب
واریز میکنند
بانکهای خوب
بهتر از دوستهای خوب
تولدها را به یاد میآورند
و
سودها را
وقتی همه خوابند،
زودتر از هدیههای هیجان انگیزِ
بابا نوئلهای ساختگی،
بی منٌت و عاری از
هر حسِ خیرخواهانهای
به حساب
واریز میکنند
جریانو که تعریف میکنی همه میگن که خب تقصیر خودته همیشه یه جوری رفتار میکنی که طرف مطمئن میشه تو هستی دلش نمیلرزه که بری یا کاری کنی
از کی تاحالا اینجوری شده که اخلاقای خوب مثل قابل اعتماد بودن و مهربون بودن شده نقطه ضعف آدم؟
همیشه همهجا اینطوریه که یه همچین ادمی رو باید بذارن رو سرشون
حالا چیه داستان که شده کار بد؟
درک نمیکنم و نمیخوام هیچوقت درکش کنم
نمیخوام خوبیای وجودمو واسه بدیای دیگرون از دست بدم
حواسم رو جمع میکنم که دیگه سادهلوح نباشم
اما هیچوقت نمیذارم کسی این چیزا رو از وجودم پاک کنه
بلاخره زمانش میرسه که یکی قدر این چیزارو بدونه و همراه بشه
عجلهای نیست
يه دونه عروسك كوچولوِ بامزه داشتم سوغاتي بود.خواهر ٤سالم از روزي كه ديده بودشون خيلي ازش خوشش اومده بود مثلا يهويي ميومد باهاش بازي ميكرد و پزشو به بقيه ميداد و..،
آخر سر يه روزي دلشو زد به دريا گفت آجي ميشه اون مال خودم باشه؟
منم گفتم:باهاشون بازي كن بعد بده به من
گفت:نه ميخوام مال خودم باشن بازي نميخوام بكنم باهاشون
منم گفتم:نه شايد خراب بشه
با بغض ميگفت:ميخوام مال خودم باشن قول ميدم بهشون دست نزنم بازي نكنم فقط مال من باشن.
گفتم:مال خودت باشن كه چي پس؟
گفت:مال من باشن قشنگ ترن!
ديگه از اون روز نه جايي پزشو داد نه بهش دست زد فقط بعضي وقتا با يه لبخند گنده و چشاي پر از برق ميره و نگاش ميكنه؛
دوست داشتن همينقدر شيرين و قشنگِ
توعم اگه مال من بشي قول ميدم باهات كاري نداشته باشم فقط نگات كنم و تو دلم ذوق كنم اخه مالِ من بشي قشنگ تري!
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ میگذاشت. ﻣﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽآمد، ﺷﯿﺮ را میخورد ﻭ سکهاﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ میانداخت.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ بکشد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ را ﮐﺮﺩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ و ﭘﺴﺮ را نیش زد و ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺩ.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺩیگر ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺎور، ﭼﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش میکنی و ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩام را.»
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮﺩ ...
در هیاهوی زندگی دریافتم
چه بسیار دویدنها که فقط پاهایم را از من گرفت
در حالی که گویی ایستاده بودم...
چه بسیار غصهها که فقط باعث سپیدی موهایم شد
در حالی که قصهای کودکانه بیش نبود...
دریافتم
کسی هست که اگر بخواهد "میشود"
و اگر نخواهد "نمیشود؛
به همین سادگی...
کاش نه میدویدم و نه غصه میخوردم...!
"کاسپارف" شطرنج باز معروف در بازی شطرنج به یک آماتور باخت!
همه تعجب کردند و علت را جویا شدند؛ او گفت اصلاً در بازی با او نمیدانستم که آماتور است، برای این با هر حرکت او دنبال نقشه ای که در سر داشت بودم؛ گاهی بخیال خود نقشه اش را خوانده و حرکت بعدی را پیش بینی میکردم. اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری میدیدم، تمرکز میکردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم ...
آنقدر در پی حرکتهای او بودم که مهره های خودم را گم کردم؛ بعد که مات شدم فهمیدم حرکت های او از سر بی مهارتی بود!!
بازی را باختم اما درس بزرگی گرفتم. «تمام حرکتها از سر حیله نیست آنقدر فریب دیده ایم و نقشه کشیده ایم که حرکت صادقانه را باور نداریم و مسیر را گم میکنیم..... و می بازیم!»
بزرگ ترین اشتباهی که ما آدما در رابطههامون میکنیم این است که: «نیمه میشنویم، یک چهارم میفهمیم، هیچی فکر نمیکنیم، و دوبرابر واکنش نشان می دهیم»
قبول دارید ؟!
آدم در هر سنی هم که باشد ،
یکی را می خواهد که برایش بچگی کند
و بدونِ هیچ ترسی ، خودش باشد ،
آدم هر چقدر هم که مغرور و قوی باشد ،
دلش می خواهد یکی را داشته باشد
که تمامِ ضعف هایش را توی آغوشش بیندازد
و از شرِ بی رحمی هایِ دنیا ،
به شانه های محکمش پناه ببرد !
یکی که بشود
تمامِ غصه و دردهایِ انکار شده اش را
برایش تعریف کند و آرام بگیرد ...
تا کجا می شود قوی بود ؟!
تا کجا می شود
ادایِ آدم بزرگ هایِ بی درد را در آورد ؟!
تا کی می شود
بدونِ یک عشقِ بی قید و شرط زنده بود
و نفس کشید ؟!
آدم نیاز دارد یکی را داشته باشد ؛
یکی که بی منت ،
هوایِ بغض هایِ یواشکی اش را داشته باشد ...
که بشود برایش بچه بود و دلبری کرد ،
جایی که نه از قضاوت خبری باشد ،
نه از دلزدگی !
آدم بدونِ عشق می میرد !
باید یکی باشد
یکی که با همه ی جهان فرق داشته باشد ...
نفر سوم رابطه مث کاغذ کاربنه، بین دونفر قرار میگیره ولی هیچی بهش نمیرسه آخرشم رابطه اونا پررنگ تر میشه و میندازنش دور...!
آدم سوم رابطه نباشين تو بعضي از موارد ميدونم تقصير نفر سوم نيست
يكي ازون دو نفر نخ داده كه سومي تونسته سر نخ و بگيره
اما من ميگم نگيرين سر نخ و از اينجور ادما چون دل ميدين وقتتون و ميدين بعد ميشين سرگرميش خوب كه سرش و گرم و كردين اخر اخر ميزاره ميره سراغ همون شريك خودش شما ميمونين تك و تنها
شما ميمونين و يه دنيا خاطره ...
شما ميمونين با حرفايي كه راه به راه دلتون و ميشكنه...
شما ميمونين و يه دنيا حسرت ...
بعد ديگه نميتوني ثابت كني كه تو اومدي تو منو وابسته كردي...
ديگه نميتوني بهش فهموني چون نميخواد بفهمه...
چون ميدونه يه بازي دو سر باخته
چه ببري چه ببازي باختي...
دور اينجور رابطه ها خط قرمز بكشين...
همیشه از کارهایی که برای انجام دادنشان باید حوصله به خرج می دادم خوشم نمی آمد
مثلِ همین بافتنی..وای که چه کارِ طاقت فرسایی ست برای من
اما چشم انتظاری است دیگر چه میشود کرد..
فکر کنم دهمین بار است که شالِ گردنِ طوسی ات را شکافته ام واز نو می بافمش..
بالاخره در سیاهِ زمستان باید یک چیزی باشد که دلگرمت کند
چیزی که بچسبد به نا امیدی ات
و نگذارد بیوفتی..
چیزی که آنقدر حواسم را پرتِ تو کند که در خودم گم نشوم..
راستی برای آمدنت زمستان را فرستاده ام تا پادرمیانی کند..
شوخی که نیست
ماهِ سردِ خدا گِرو گذاشته ریشِ سفیدش را
مگر میشود نیایی..؟!
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)